کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پرتو نادری

 

با گبرو ترسا و یهود...

 

 

 

با دریا خویشاوندم
و با کوه نسبتی دارم
باد افسانهء پریشانی منست
و خاک در چشمان من
مفهوم زنده گی را
روشنایی بخشیده است

گلهای سایه یی
از دشت سوزان، نفرت دارند
و اما این خون منست
که دشت های سوزان را آبیاری میکند

من از سایهء خود می ترسم
و پا هایم را به اندازه گلیمی دراز می کنم
که پدر کلانم به  میراث مانده است
و به هیچ تنظیم جهادی نمیگویم "تفنگسالار"
و هیچ گاهی به امریکایی ها نخواهم گفت:
"یانکی" !

من از سایهءخود می ترسم
و در آنسوی دیوار بلند شجاعت
از آسمان چتر فراز سر خود دارم
با این حال
چشم به راهء همسایه بزرگ شمالی نیستم
تا مکروریان چهارم را تکمیل کند

گوش شیطان کر
آب از کاسهء نیاکان می  نوشم
نه آن که آب از روی کاسه بنوشم
میدانم که برادرانی که هر روز
از پهلوی چپ برمیخیزند
با دست چپ آب نمی نوشنند

گوش شیطان کر
با گبر و ترسا و یهود...
در یک کاسه نان می خورم
من مسلمانم
و در استوای اندیشهء من
چهار ارکان هستی گل داده است



 

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٣۵                          سال دوم                               سپتامبر ٢٠٠٦