کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خالد نویسا

 

 

آخر شب

 

آشب تیره‌یی بود. باران تند می‌بارید. قطرات با شدت می‌ آمدند و تن زمین را آبله می‌زدند. پنج قطره کافی بود که یک وجب لباس آدم را ‌تر کند. باران چند ساعت بود که پیهم و اُریب می‌بارید و آسمان را به زمین وصل می‌کرد. باد سرد اوایل ماه حمل به اندام قطرات می‌زد و خطوط باران را کمان می‌کرد.

دیوار پیش روی مسجد محلی «دیوان بیگی» مرطوب و آبچکان شده بود. آب و رطوبت از ناودان‌ها بر دیوار مسجد پخش می‌شد و دیوار کاهگلی و پرچال‌ها را می‌شاراند. از داخل مسجد نور کمرنگ و زرد چراغ تیلی بیرون می‌زد و باعث می‌شد که باران پیش ارسی واضع به نظر رسد.

 در بیرون مسجد مردی با عجله خود را از تاریکی به زیر دیوار رساند. بایسکل داشت و آن را با دست چپ نگه داشته بود. آب از سر و رویش می‌چکید و تنبانش را در ران و ساق‌هایش تپانده بود. آبی که از سر به کمر و بعد از خشتک و پاچه‌هایش شر می‌زد به موزه‌های گشاد و بی‌ساقش می‌ریخت.

 مرد مثل سربازی که جنگندهء بمب افگنی ببیند نگاهی به آسمان دوخت. بسیار تاریک بود. پیش ارسی مسجد، جایی که نور از پشت آن می‌تراوید، شدت و ضرب باران را مشاهده کرد. قطرات سریع شکل تیر را داشتند و با‌‌ همان شدتی که به در و دیوار می‌خوردند، به نظر می‌رسید که مثل شیشه پارچه پارچه می‌شوند.

 مرد بایسکلش را به پناه ایوان کم عرض و کوتاهی داخل کرد و خود پیش دروازه ایستاد. نفس تازه کرد و گل و لای را از پاچه‌اش تکاند. نگاه‌های پر تشویشی داشت. مثل گرگ گرسنه بود. با انگشت به در کوفت. خر‌خر ملایمی در داخل به گوش رسید و در دم چراغ از پشت پنجره به حرکت در آمد. صدای زیر و کش‌داری که در آخرین نقطة دماغ تولید می‌شد در آن طرف دروازه پیچید: «کیست؟‌ های برادر حالا که نماز جماعت هم خوانده شده است. چه گپ است، کسی مرده؟»

مرد آبی را که از بروت‌هایش می‌چکید با لب سترد و تف کرد:

«نه هیچ‌کس نمرده.»

«پس که هستی و چه می‌خواهی؟»

«کاش بیرون می‌بودی و می‌دیدی که چه قیامتی است. باز کن!»

صدای زیر همراه با نور از جزر در و دیوار نفوذ کرد:

«خدا قیامت نکند. این باران است. رحمت خدا.»

مرد با صدای خفه‌یی گفت:

 «یک مسافر هستم!»

 مرد این را گفت و خود را به دروازه چسپاند. اگرچه تمام هیکلش را پیش کشید، اما باران بی‌هیچ زحمتی به او چنگ می‌انداخت و قطره‌یی که به سرش می‌خورد در چند لحظه از پاچة تنبانش سرازیر می‌شد.

با صدای زلفین و زنجیر دروازه مرد مسافرخود را عقب کشید و چشمانش را تنگ کرد. مرد لاغر اندام، مسن و خمیده‌یی در آستانة دروازهءکوچک؛ مثل انبوه دودی که آمادة فرار باشد ظاهر شد. لب‌های نازک و سرخش اولین چیزی بود که توجه مسافر را جلب کرد. چین و چروک نازک و دامنه‌داری که از کنج چشمش سر چشمه گرفته بود به زیر دستار کج و سیاهش رفته بود. نور چراغ کمک کرد که تمام صورتش واضع شود. پشم تنکی از یخن پیراهنش بیرون زده بود و استخوان بندی قفسة سینه‌اش به فاصلة یک انگشت در میان به نظر می‌رسید. فضا را با نگاه درید. گویی پیش رویش فضای خالی می‌دید چیزی نگفت و صرف لب‌هایش را چید.

‌مسافر گفت: «می‌بینی ملا صاحب؟»

«من ملا نیستم. من خادم مسجد هستم. اگر ملا را می‌خواهی امشب رفته، راستش  دو شبی می شود که رفته است پیش زن و اولادش. حالا من به جایش مانده‌ام. چه می‌خواهی؟»

«نام من ابراهیم است. اجازه بده بیایم داخل. همه را برایت می‌گویم. امشب را باید همین‌جا بمانم. می‌رفتم شهر، باران آمد.»

نگاهی به اطراف و بعد به خود انداخت و خندة کوتاه و مودت‌آمیزی کرد. خادم دستانش را به دو طرف چهارچوپ گرفت و گفت: «خدا خیر بدهد. نمی‌توانم تو را جای بدهم!»

ابراهیم مثل اینکه انتظار این حرف را نداشت، گفت:

    «خوب تو که می‌فهمی این جا مسجد است. خانة خداست.»

«بله مسجد است و استراحتگاه مسافران و دزدان نیست.»

‌ابراهیم قدمی پیش گذاشت و با آواز خفه‌یی گفت: «چه می‌گویی پدر جان؟! من مسافر هستم.»

خادم با تندی به او نگریست:

«راست بگویم مردم محله همین‌طور فیصله کرده‌اند که کسی را شبانه در مسجد نگذاریم.»

«چرا؟»

«از ترس دزد‌ها. خوب از کجا آمدی؟»

«اوف... بگذار به مسجد درآیم. لباس‌هایم به جانم چسپیده است. می‌خواهی قصه ام را کنم؟»

«می‌خواهی قصه کن، می‌خواهی نکن، اما قصة مرا هم بشنو! بسیار کوتاه. بیست روز پیش، در یک شب بارانی یک دزد به مسجد آمد و پولی را که برای تعمیر دیوار طهارت خانه جمع کرده بودم، ازم دزدید و رفت. خلاص. فهمیدی؟‌ برو خدا به همراهت! دیگر کسی را نمی‌گذارم به مسجد بیاید.»

ابراهیم با اوقات تلخی گفت: «یا خدا، چه ظلمی کرده، از پول مسجد دزدیده است؟! خداوند لعنتش کند. به راستی حق داری. خوب... من رفتم.»

خادم نگاهی که درآن اعتماد تازه‌یی مشاهده می شد به مسافر دوخت. چشمانش برقی زد و فروغش دو چند شد. به آهستگی گفت: «آدم اهل و صالحی معلوم می‌شوی. خوب، می‌خواهی همه‌اش را بشنوی؟ می‌ترسم بدت بیاید.»

ابراهیم گفت:

«می‌خواهم همه‌اش را بشنوم، اما نه حالا باران است. من می‌روم.»

خادم با نرمی گفت: «بیا داخل! اما وقتی گرم شدی برو، خدا یارت باشد.»

ابراهیم تقریباً دوید و بایسکلش را با خود کشید. غژ‌غژ ملایمی از زنجیر آن برخاست. هردو رفتند و دروازه در لحظة کوتاهی آن‌ها را قورت داد.

ابراهیم بایسکلش را در دم راهرو ایستاند و صدایش فضای تاریک را درنَوردید.

«این چه جایی‌ست؟! چراغ را پیش بیاور، من جای روشنی نمی‌بینم!»

خادم شنید. زلفین دروازه را انداخت و با گام‌هایش لقید و پیش رفت:

«این جا که تو ایستاده‌ای طهارت‌خانه است. می‌بینی که دیوارش ریخته و بوی بدی هم می‌دهد. این جا به خاطری ‌تر است که آبرو‌هایش بند است. ترمیم اساسی می‌خواهد. برای همین من پول جمع کرده بودم. برویم پیش. خوب، می‌بینم که مثل مرغ باران‌خورده خود را تکان می‌دهی. صبر کن. از این راهرو تاریک پیش برو. همین‌طور، نه! دست چپ را بگیر. آن جا من قطیفه و اِزار خشک دارم. دو تا. یکیش از ملا امام است، یکیش از من.»

ابراهیم احساس آرامش مطبوعی کرد. دانست که احساس خادم در مقابلش صحیح است.

خادم کمی خمیده بود. یک دستش را به پشت تاب داده و در دست دیگرش لامپا را گرفته بود. چشمانش گویا، مهربان و تأثیر انگیز بود.

ابراهیم به روی صفة طهارت‌خانه نشست. موزه‌های بی‌ساقش را در‌آورد و آبش را سرازیر کرد. خادم به امتداد دهلیز تاریک پیش رفت و با قطیفه و ازار و پیراهن بر‌گشت. گفت: «جوراب‌ها و لباست را بکش. این را بگیر... آدم آرامی به نظر می‌رسی!»

ابراهیم خندید. جوراب‌هایش را در آورد و آن را پیچانده به روی صفه هموار کرد:

«خدا ترا خیر بدهد. تو برو. من پیشت می‌آیم.»

خادم مثل کارگر معدن زغال به زحمت از لای تیر پایه‌ها راه افتاد.

ابراهیم با خود گفت: آدم ساده و خوبی است. زندگی کردن با او دشوار نیست.

خود را تمیز و مرتب کرد. ازار و پیراهن را که پوشید از راهرو تاریک به طرف نور چراغ پیش رفت و پردة ضخیمی را پس زد.

نماز خانه وسیع نبود. کلکین‌های باریک و شمعی داشت. فرش نماز‌خانه نمناک و رنگ آن به زرنیخ گوگرد می‌مانست. خادم در کنجی رو به محراب نشسته بود: «چای که دارم.»

 در پیاله چای تیره و داغی ریخت و دو دست داد به ابراهیم. چای تحرکی در وجود ابراهیم پدید آورد. نگاهش را به اطراف گردانید و به رو به رویش نگریست. در بیرون باران از شدتش کاست و بر شیشه‌های رو به کوچه ضرب ملایمی گرفت.

«از کجا آمدی؟»

خادم آستینش را پایین کشید و به پهلو تکیه داد.

ابراهیم جواب داد:

 «از کجا شروع کنم! راستش این است که رفته بودم "خواجه مسافر". دخترم چشم‌دردی دارد. همسایه‌ها گفتند خر‌مهره به بند دستش ببندم.‌‌ همان‌طور کردم، خوب نشد. حیای حضور باشد، گفتند نجاست سگ به چشم‌هایش سرمه کند، باز خوب نشد. داکتر و دوا فایده نکرد. یکی گفت که بروم خواجه مسافر و کلوخ آن را ببرم پیش "ملا مأمور" که دم کند وآن را مثل سرمه به چشمش بکشد. رفتم و کلوخ را آوردم و تا که... چه بگویم در راه بایسکل از کار ماند و تا که پیاده رسیدم این جا، دیگر آب بود و من! کلوخ هم شارید.»

خادم راست شد. از خنده پخی زد و گفت: «برادر معلوم می‌شود که خوب ساده هستی. کلوخ خواجه مسافر برای راندن گژدم و مار است، نه برای زخم و درد چشم! اما خوب، اختلاط که مفت است. راستش این است که بیست روز پیش یک آدم به سن و سال تو این جا آمد. شاید چهل ساله بود. ریشو و چاق بود و یک کلاه نمدی به سر گذاشته بود. باران می‌بارید. گفت که خبر گرفته که پدرش مرده است و مجبور است بیست میل سفر کند و حالا نصف سفرش است که شب و باران و ترس از گرگ و دزد او را از رفتن ترسانیده است.»

ابراهیم خود را کنجلک کرد و بر نبش دیوار تکیه داد.

متفکر و تغییر کرده بود. حتی مغموم بود.

«آیا گاهی شنیده‌ای که کسی از مسجد چیزی بدزدد؟ این است! حالا دلم می‌خواهد از مسلمانی خودم به تنگ بیایم.»

خادم این را گفت و اشک در چشمانش جوش زد.

ابراهیم پرسید: «پول را از کجا جمع کرده بودی؟»

«مردم داده بودند. همه‌اش پنجاه هزار بود.»

ابراهیم ساکت بود و رو‌به‌رویش را می‌نگریست. گفته‌های خادم را با آه سوزان و پر صدایی استقبال کرد.

«در دنیا هر قسم آدم وجود دارد. خوب، بد و هر رنگ. دنیا مثل یک جنگل است.»

خادم این را علاوه کرد و قوطی نسوارش را در‌آورده به مهمان پیش کرد. ابراهیم با دست ردش کرد. خادم کپه‌یی به زیر لب ریخت و دستار سیاهش را از سر در‌آورد. فرق طاس سفید و بی‌مویی داشت.

ابراهیم گفت: «من می‌گویم همه مردم یکرنگ اند. هیچ‌کس از دیگری فرق ندارد. همه درختان از یگ جنگل هستند.»

خادم که شنید، گفت: «پس همه دزدند یا پارسا؟»

ابراهیم گفت: «والله نمی‌فهمم. شاید هم دزدند.»

خادم از جا نیم‌خیز شد. نشوة نسوار ازش گریخت. با چشم‌هایی که چربی‌های پر چروکی آن را احاطه کرده بود به ابراهیم نگریست.

دید که یک کلک ابراهیم از بند قطع شده است. بی‌اختیار پرسید: «انگشتت چرا پریده؟»

ابراهیم گفت: «در وقت جهاد مرمی خورد.»

خادم نوچ‌نوچ کرد و ابراهیم خود را جمع کرد و با نگاه‌های پر‌وسواسی به دیوار‌ها و زمین چشم گشتاند. صدای خادم را شنید: «تحصیل‌کرده هستی؟»

«می‌توانم یاسین را از روی و چهار قل را از بر بخوانم.»

خادم سر و کله‌اش را دستمالی کرد و گفت: « من فکر می‌کنم که ترتیب استنجا را هم نمی‌فهمی. من به آن دزد راه دادم. به او جا و آب و نان دادم، اما آن خدا‌ ناترس چیز دیگری بود. مرا پیش همه سر‌خم ساخت. وقت زیادی گذشت که دوباره پولی از مردم جمع کنم. باید و حتماً دیوار طهارت خانه را بالا کنم.»

ابراهیم پرسید: «پولی که مردم برایت کمک کرده‌اند شاید برای بالا بردن دیوار کم باشد.»

«هیچ کم نیست. خدا برکت بدهد همه‌اش دو هزار کم پنجاه هزار است.‌ کم است؟»

«نه.»

این پاسخ ابراهیم بود.

خادم تمایل شدیدی به حرف زدن داشت اما خاطر مهمان را می‌خواست و حرفش را زود تمام می‌کرد.‌ گاه بر‌افروخته می‌شد و‌گاه عواطف سرکش و ملتهبش سرد می‌شد. ابراهیم به یک کنج می‌نگریست و سرش را موافق با حرف خادم تکان می‌داد.

خادم چای را سر کشید و گفت: «لعنت به شیطان! او تا نیمه‌های شب با سوز و شوق گپ زد. وقتی از پدرش یاد می‌کرد گریه‌یی می‌کرد که باران امشب به آن نمی‌رسید. او می‌گفت که پدرش گاری‌ران معمولی بوده، اما شخصی صادق و با همتی نیز بوده است. طوری که یکی تمام مایملک و ارثیة او را غصب کرد، اما او به گاری‌رانی قناعت کرد. او گپ‌هایی می‌زد که توجه مرا به خود جلب کرد. در وقت گپ زدن دوبار گریه کرد.گپ‌های خوبی می‌زد. آن طوری که نتوانستم باور کنم که دزد است.»

 ابراهیم دهانش را گشود و بعد از فاژة طولانی پرسید: « پول را چطور به او دادی؟»

«هوم! راستش این است که‌‌ همان شب او نماز جماعت داد و بعد از آن که مردم پشتش نماز خواندند، هر یک برای اینکه کمکی به او کند، پول دادندش. حتی برای پدرش فاتحه خواندند. او پول را دسته کرد و همین که دید همه رفتند برایم گفت که این‌ها را با پول طهارت‌خانه علاوه کن. تو باید بفهمی که من با عزت زند‌گی کرده‌ام و پدرم برایم جهاد با نفس و کافر را یاد داده است. این پول مال مسجد باشد. من رد کرده گفتم که این پول به او تعلق دارد و او هم اصرار کرد که از مسجد باشد. بالاخره من رفتم و بکس خردم را آورده گفتم خودت آن را با دست خود بالای پول‌ها بگذار! او پول را در بکس گذاشت. با او سرگرم شدم. صبح که برخاستم جا بود و جولاه نه؛ مثل دود از غار رفته بود. بکس هم نبود. حالا فهمیدی؟»

دوازده ضربة ساعت دیواری زردرنگی که نزدیک دروازه قرار داشت، نیمة شب را اعلام کرد. ابراهیم متوجه ساعت عسلی شد که مثل قصر سلطنتی زیبا بود: «همه را فهمیدم، اما این را نفهمیدم که مردم وقتی خبر شدند پشت یک دزد نماز خوانده‌اند، چه کردند؟»

ابراهیم این را پرسید.

«ملا صاحب گفت که یک‌بار نماز خواندن پشت یک منافق نا‌شناس عیبی ندارد.»

ابراهیم با خاموشی چایش را سر کشید. به لباس عاریتی‌اش نظر افگند. فیروزه‌یی، نو و مناسب به اندامش بود. لباس خودش تیره، مندرس و فولادی بود: چرک و بویناک؛ مثل این که حس کرد صبح مجبور است آن را دوباره بر تن کند، وحشت و بیزاری در چهره اش مشاهده شد. ناگهان چیزی به یادش آمد. برخاست و به راهرو رفت.

خادم صدا کرد: «چه گپ است، جن به جانت در‌آمد؟»

ابراهیم زود برگشت. از احساسات پیشینش کاسته شده بود. پول‌های گلوله و مرطوبی در دست داشت که از پیراهنش در‌آورده بود. خاضعانه پهلوی خادم نشست و از لای پول چند دانه‌اش را جدا کرد و به خادم گفت: «زیاد تَر نشده است. این هم دو هزار از طرف من. می‌خواهم پولت مثل پیشتر پنجاه هزار شود.»

خادم که ذوق مثل کک به جانش افتاد به زانو نشست و گفت: «این قدر اسراف است. هیچ‌کس این مقدار نداده است. دو هزار! برادر به خودت رحم کن.»

ابراهیم با اشارة سر فهماند که عیبی ندارد و ذوق و هیجان خادم را نظاره می‌کرد.

خادم از جا برخاست. رفت رو به دیوار و با همدلی صدا زد:

«اما کار خوبی کردی. خوب این ساعت دیواری را می‌بینی؟ ببین! این جا در پهلویش دریچة خردی دارد و من همه را آن جا گذاشته‌ام. اینک پول تو هم در میانش رفت. هوم.»

ابراهیم شنید و در ضمن ضرورت خود را به خواب ابراز کرد.

«می‌خوابیم. به زودی می‌خوابیم. می‌دانم که ذله و کوفته هستی. باید خودم هم بخوابم. باید زود برخیزم.»

خادم تا که سه چهار کلمة دیگر به هم وصله کرد. با تعجب نگریست که ابراهیم از نک پا تا فرق سر زیر پتو در‌آمده و با خر و پف ملایمی پتو را باد می‌دهد.

خادم با خود خندید:

«خواب چیزی است که پهلوان‌ها را به پشت می‌زند. بگذار بخوابد، اما من باید چایم را تمام کنم.»

مدتی زیاد در جایش به ذکر و دعا پرداخت. بعد راست افتاد و کج شد و در جایش لولید و با بی‌خوابی دست و پنجه نرم کرد، تا که خواب انداختش....

     صبح که خادم برخاست نخستین چیزی که برای گفتن داشت این بود که به ابراهیم بفهماند تا در طهارت‌خانه وضو نسازد، زیرا آبرو‌هایش از بیخ بند بودند و آب در سطح پاشویه‌ها دمه می‌کرد. برخاست و دنبال ابراهیم رفت.

«های برادر! در بیرون وضو بگیر! ـ کمی آرام با خود ادامه داد ـ آدم پر آب و حیا خودش دانسته است.»

و نظر ترحم‌انگیزی به لباس مرطوب و آشفتة ابراهیم انداخت که به روی صفه هموار بود:

 «خودش دانسته است.»

خادم این را تکرار کرد. چرخی زد. یک لحظه قدم زد و دوباره از پس پرده به راهرو رفت:

«ابراهیم!»

پاسخ که نشنید، رفت به انتهای راهرو. ناگهان سریع و داغ شد چشمانش برقی زد و آب شور دهانش را قورت داد. با دست جای خالی بایسکل را پکه زد. رفت و دروازه را دید و دوباره با سرعت به نماز‌خانه آمد. نفس در سینه‌اش بند ماند؛ مثل اینکه به حلقة دار می‌نگریست به طرف دیوار دید.

ساعت بر روی دیوار نبود.

 

 ۱۳۷۳


 

 

 

 

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٣۵                          سال دوم                               سپتامبر ٢٠٠٦