داکتر رازق رویین
همســــــــــایه (١)
کسی ز راه نیامد
کسی ندید و ندانست
که این مسافر آواره
دیر سوخته ییست
که دست آتش باد آوران
به بادش داد
کسی نگفت و نپرسید
که این مغان خموش
به روز واقعه آتش گرفت
لیک نگفت
که هیمه در کف همسایه
خون و غارت بود!
همسایه (٢)
در سکر سحرگاهی
مان
از آتشی که افروختی
چی د رگمان داشته ای
همســــــــــایه!
که کودکان سراسیمهء مان
با چشمانی دودآگند
و شمشیر های زهرآگین
به جانهم افتادند.
که آتش بود و دود بود
و بیم جان بود و بیم هست و بود بود.
همسایه!
بس کن خدای را
رودهایمان یکیست
هرچند رستنیهای مان لونیست دیگر.
آبی بر مانیفشاندی
به عطوفت
و به تماشا ایستادی
تا انتهای سوختن را
هرچند
(شاید بدانی)
بداینیست سوختن را
خامی
و نهاینیست سوختن را
پخته گی!
قار قار زاغان تان
دیریست
موسیقی سالیان هجرت ما را
پرکرده است
همسایه،
و سالهاست که نوباوه گان مان
هوای نازک هندوکش را
مزه نکرده اند
و سالهاست که پیران مان
غژاغژ پیزار های چرمین جوانان خویش را
در شهر ها و روستا ها
و در عصر کوچه های آفتابی
و در لحظه های آرامش حسرت غرور آفرین شان
نشنفته اند
به تماشا!
مگر گرسنه گی را
از ان دست
پایانی نیست؟
هنوزا
هنوزا؟
نفرین بر تو
همســــــــــایه!
*********** |