|
سيدنورالحق صبا
به ما
نفرينيان نفلهء
دربند
كسى ازگل
سخنها گفت ماچيزى نفهميديم
نشست از
عشق ودر يا گفت ما
چيزى
نفهميديم
مسافر بود
وتنها ، حرفهاى تازهء بازى
دم رفتن به
صحرا گفت،
ما چيزى
نفهميديم
همه آن قصه
هاى كهنه را با واژه هاى نو
چه آهنگين
وزيبا
گفت ، ما
چيزى نفهميديم
كنار كرد
شالى، كرد گندم ، كرد شبدرها
فقظ از عطر
نعنا گفت
،ما چيزى نفهميديم
پيام
دلنشينى ازكتاب آفتابى ها
چه
درويشانه
با ما گفت
، ماچيزى نفهميديم
به دل
درمانده گان بسته را بى پرده
بيپروا
زمعراج
ومسيحا گفت ما چيزى نفهميديم
به گوش
هرچه ميدانى وميدانم
شب كوچش
سرودى از
ثريا گفت ، ما چيزى نفهميديم
دريغا وا
چه دستانى ، چه
دستانى
خداوندا
كه او از
هر چه باما گفت، ماچيزى نفهميديم
سخن كوته
كنم مثل كبوتر مثل يك قمرى
تمام شب
“خدايا“ گفت ،
ماچيزى
نفهميديم
*********** |