کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سيدنورالحق صبا

 

 


به ما نفرينيان نفلهء دربند

 


كسى ازگل سخنها گفت ماچيزى نفهميديم
نشست از عشق ودر يا گفت ما چيزى نفهميديم

مسافر بود وتنها ، حرفهاى تازهء بازى
دم رفتن به صحرا گفت، ما چيزى نفهميديم

همه آن قصه هاى كهنه را با واژه هاى نو
چه آهنگين وزيبا گفت ، ما چيزى نفهميديم

كنار كرد شالى، كرد گندم ، كرد شبدرها
فقظ از عطر نعنا گفت ،ما چيزى نفهميديم

پيام دلنشينى ازكتاب آفتابى ها
چه درويشانه با ما گفت ، ماچيزى نفهميديم

به دل درمانده گان بسته را بى پرده بيپروا
زمعراج ومسيحا گفت ما چيزى نفهميديم

به گوش هرچه ميدانى وميدانم شب كوچش
سرودى از ثريا گفت ، ما چيزى نفهميديم

دريغا وا چه دستانى ، چه دستانى خداوندا
كه او از هر چه باما گفت، ماچيزى نفهميديم

سخن كوته كنم مثل كبوتر مثل يك قمرى
تمام شب “خدايا“ گفت ، ماچيزى نفهميديم

 

 

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤٣                          سال دوم                               اگست/ سپتامبر ٢٠٠٦