کابل ناتهـ، Kabulnath
|
I want to be Thylias Moss Pictures by Jerry Pinkney 2006-07-06
ترجمه پروین پژواک
من می خواهم باشم...
امروز زنی، مردی، زن دیگر، مرد دیگر و دوست من از من پرسیدند چه می خواهم باشم. من فکر کردم و فکر کردم. آن ها از انتظار خسته شدند. پس من به آن ها گفتم که فردا به ایشان خواهم گفت. آهسته آهسته به سوی خانه روان شدم. سنگریزه ها و گردها را که چون پروانه های خورد هوا را پر کرده بود، لگد زدم. لوله ای آب را به دست گرفتم و گذاشتم تا آب آن مانند باران بالای سرم ببارد. لکهء نور آفتاب را بالای بازویم لیسیدم و بالای چاپ پای های ترم به چینتک بازی پرداختم. از سبزه بروت، از گل های قاصد ریش و از آشیانهء پرنده موی ساختگی ساختم. باد جادوگر بود و مرا تبدیل به رقاصه کرد. رقصیدم تا گیج شدم و آسمان تبدیل به خلیج شد. بالای سرم ایستادم. ماهی شدم و در آن شناور گشتم. با انوار رنگین کمان به ریسمان بازی پرداختم. انواررا به موی ها و انگشتان پایم بستم و کمانچه ای شدم که پرتو آفتاب آن را می نوازد. سپس با دستهء سراینده گان آکسیجن خواندم. هنگام غروب آفتاب مامور آتش نشانی شدم و آب را به صورت فواره به آفتاب پاشیدم، تا او تبدیل به مهتاب شد، تا آنقدر تاریکی شد که ستاره گان دیگر نمی توانستند چشم پتکان بازی کنند. با خود گفتم: "حال همه خانه هستند." هنگامی که به خانه رسیدم می دانستم چه می خواهم باشم.
من می خواهم بزرگ باشم، اما نه آنقدر بزرگ که کوه یا مسجد یا کنیسه کوچک معلوم شود. من می خواهم قوی باشم، اما نه آنقدر قوی که گدی پران ضعیف معلوم شود. من می خواهم قدیمی باشم، اما نه آنقدر قدیمی که ستارهء مریخ یا ژوپیتر یا درخت ماموت جوان معلوم شود. من می خواهم زیبا باشم، اما نه آنقدر زیبا که ترنی در حال حرکت بالای خط آهن زیر نور آفتاب چون طاووس فلزی با پرهای مشتعل، مانند یک زینه بالای کوه مسطح به نظر آید. من می خواهم سبز باشم، اما نه آنقدر سبز که نتوانم بادنجانی باشم. من می خواهم بلند باشم، اما نه آنقدر بلند که هیچ چیز بالای سرم نباشد. بالا همچنان باید جایی با آسمان و ابرها موجود باشد. من می خواهم خاموش باشم، اما نه آنقدر خاموش که هیچکس مرا نتواند بشنود. من همچنان می خواهم صدا باشم. ارکستری کامل با دو قره نی و دسته ای از ویولون سل. بعضی اوقات من می خواهم فقط یک سه گوشه باشم. طنین یک جرنگ که چون خارش صدا می دهد. من می خواهم ساکن باشم، اما نه آنقدر ساکن که تبدیل به مجسمه چوبی شوم یا به اشتباه مرا درخت پندارند. من می خواهم در حرکت باشم، اما نه آنقدر که مورچه ها نتوانند در جیبم قرار گیرند. بعضی اوقات من می خواهم آهسته باشم، اما نه آنقدر آهسته که همه چیز از کنارم بگذرد. بعضی اوقات من می خواهم کوچک باشم، اما نه آنقدر کوچک که به آسانی فراموش شوم. کوچک به اندازه ای اندیشهء پندک گل پیش از آنکه باز شود و کایناتی گردد که در مدار آن زنبورها چون سیاره ها می چرخد. بعضی اوقات من می خواهم نامریی گردم، اما نه اینکه نابود شوم. بعضی اوقات من می خواهم بی وزن شوم و در هوا شناور گردم. قادر به اینکه پرواز کنم هنگامی که می خواهم و قادر به اینکه بالای زمین ایستاده شوم هنگامی که اراده می کنم. من می خواهم یک لایه از چوب قایقی باشم که در آب ها می راند گویی اسپی مایع باشد. من می خواهم در تمام عناصر محیط طبیعت راحت باشم. من می خواهم زبان باشم، راهی برای شریک شدن افکار. آنچه مادرکلانم می گوید هنگامی که با زبان مکالمه حرف می زند. آن موسیقی نیز است. من می خواهم دستان دیگر مادرکلان باشم، هنگامی که او با زبان علایم حرف می زند. هنگامی که چنین به نظر می رسد که او همه چیز را دعای خیر و برکت می دهد. من می خواهم تمام مردمی باشم که می شناسم. آن وقت می خواهم مردمان بیشتری را بشناسم تا بتوانم آن ها نیز باشم. بعد آن ها می توانند من باشند. من می خواهم نوع تازه ای از زلزله باشم و دنیا را تکان بدهم مانند کودکی که در گهواره خوابیده است. من می خواهم چشم ها باشم، همه جا را ببینم، ببینم. من می خواهم گوش ها باشم، همه چیز را بشنوم، بشنوم. من می خواهم دست ها باشم، همه چیز را لمس کنم، لمس کنم. من می خواهم دهن باشم، همه چیز را بچشم، بچشم. من می خواهم قلب باشم، همه چیز را احساس کنم، احساس کنم. من می خواهم زنده گی باشم، همه چیز را انجام دهم، انجام دهم. این تمامش است!
*********** |
بالا
شمارهء مسلسل ٣٣ سال دوم اگست ٢٠٠٦