فصل دلتنگی
شعرتازه
ای از
داکتر عارف پژمان
هميشه، مشت دروغی، به آشيان بردم
وبامداد عبث را به شام کوبيدم
و زير چادرشب، رانده از ديار وتبار
ميان ترس وتردد چو برگ لرزيدم.
(())(())(())
اگر بهار بپرسد، مده نشانه من
مرا به ساحل شبهای پر ستاره مبر
مرا به باد رها کن که سخت دلتنگم.
(())(())(())
گمان برم همه فصل، فصل دلتنگی است
گليم بخت من اين است ومن گرفتارم .
درين قفس که منم، ماه وسال، روز عزاست،
هميشه، مرده عزيز است وزنده، زندانی!
برای هرزه وپتياره، بقعه می سازند
برای کسب دو درهم، دروغ می بافند !
(())(())(())
اگر چه شايد وگاه،
سکوت نيست، شقاوت
رنگ طغيان است،
بهار ما چو سر آيد به فصلهای دگر
که از منابر تزوير قصه خواهد گفت ؟
که از سرای ستم ؟
چگونه بايد زيست ؟
چگونه بايد مرد ؟
به خطه ايکه کفن دزد، حاکم شهراست
وسبحه ش به درازای عمر ابليس است .
*********** |