|
پناهنده
شعرى از
سيدضياءالحق
سخا
مى آيى
ودوباره دلم زنده مى شود
لبريز از اميد به آينده مى
شود
اين صخرهء عبوس فرورفته در سكوت
يك شبچراغ روشنى از خنده مى
شود
دوباره باز عطر غزل از صداى من
در كوچه هاى شهر، پراكنده مى
شود
در روشناى معبد تسليم، شاعرى
سر مى نهد به خاك وترا بنده مى
شود
آرام ونرم در چمن بازوان تو
آوارهء كوير، پناهنده مى شود
*********** |