|
سید نورالحق صبا
بهانهء زيستن
چو بلبلى كه برد برگ
گل به لانه خويش
شبانگهى كشمت عاقبت به خانهء
خويش
ترا كه خندهء خورشيد
شهر وسوسه اى
كنم خداى خود و زيب آ شيانه ء
خويش
چو پلك چشم تو مست شراب
خواب شود
به جام جان تو ريزم همه ترانهء
خويش
تو خفته باشى ومن در كنار
بستر تو
نوازمت به سخنهاى عاشقانهء خويش
تو همزبان منى، همصداى جان
منى
سپس براى تو گويم غم شبانهء
خويش
ترا خداى فرستاده ازبهشت برين
كه
گيرم از لب لعل تو آب ودانهء
خويش
دلم براى
فريبش
دگر بهانه
نداشت
تو آمدى وترا ساختم بهانهء خويش
*********** |