|
سيد نورالحق صبا
تبعيدى
من از نقش قدمهايم گل مهتاب مى
رويد
به شعر آورده ام افسانه هاى جلگه هاى آفتابى را
پرم را در زلال چشمهء
پاك سحر شستم
لبالب كوله بارم از گل ميخك
نفسهايم نفسهاى گل زنبق
سخن از
بيشه هاى بكر دارم
ها ى
!
چرا در بسته ايد
اينسان بر اين مهمان؟
پس اين لاد شوم كهنهء سنگين
علاج تيرگى تانرا
كسى
باخود گل خورشيد آورده ست
چو جغدان گر نه معتاديد با ترياك تاريكى
چرا از نور
مى ترسيد؟
گل قاصد خبر تان مى دهد از نم نم باران
در اين قلعه
بگشاييد!
***
صداى بر نمى خيزد
سرودم از هجوم وحشى قداره بندان مى
شود پر پر
پذيرايم كسى هرگز نخواهد بود!
كسى نام مرا آنسانكه مى
خواهم نخواهد گفت!
دريغا، سخت مظلومانه تنهايم!
خروشم مى خراشد برجها
وباره ء شب را:
الا زنجيريان جاودان بنگ!
الا افسونيان سنگيى در بند سنگ
ورنگ!
طلسم رخوت ومستيى تان خوش باد!
*********** |