عبدالغفور امینی
مخمس برغزل صوفی صاحب عشقری
بيتو هيچم چون تو هستی فرو شان من بيا
رنجه کن گاهی قدم در استان من بيا
مانده بر راهت بتا اين ديدگان من بيا
انتظارت می کشم ارام جان من بيا
پاگرفتی از چه رو سرو روا ن من بيا
گردمی با من شوی اباد ميگر دد د لم
مرده دل گشتم زنو ايجاد ميگردد د لم
گرنيايی از غمت ناشاد ميگردد د لم
گربيايی از قدو مت شاد ميگردد د لم
از ره مهر و وفا روح وروان من بيا
ديدن دزدانه من گر نمی ا يی ميا
نازی و دردانه من گر نمی ا يی ميا
سوی اين ويرانه من گر نمی ايی ميا
جان من در خانه من گر نمی ايی ميا
روزکی يک لحظه ء پيش دکان من بيا
چشم شوخت روزگارم همچومجنون کرده است
کوکب بخت مرا از برج بيرون کرده است
خاطرم ازرده و ناشاد و محزون کرد ه است
تير مژگانت مرا خيلی جگر خون کرده است
ای پريشان کاکل و ابرو کمان من بيا
ميشوم شاداب انگاهی که نامت بشنوم
يا که قاصد ايد وازوی سلامت بشنو م
کاش حرفی از زبان شهد فامت بشنوم
بو کنم بويت رخت بينم کلامت بشنو م
پيش چشم و گوش و بينی ودهان من بيا
ارزو دارم گلی بر چينم از بستان تو
کی زيادم ميرود ان لطف و ان احسان تو
بيقرارم کرده است ان خنده پنهان تو
روزگار عشقری تلخ است از هجران تو
شور و افغان دارم ای شيرين زبان من بيا
*********** |