کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

داستان کوتاه

               از قادر مرادی

 

 

شاخه های نبات در مهء حمام

 

 

 

 

زمستان، آفتاب، برف، بادسرد، در ناودان ها شیشه های شفاف نبات روییده بودند. مثل گل های شیشه یی شفاف با اشکال مختلف، با شکل هایی که با هیچ گلی شباهت نداشتند. انگار دست صنعت گر عالم ناشناخته یی این ها را ساخته بود.

 

شیشه یی شکست. از همین گل های نبات یکی شکست. افتاد روی برف زمین. آن جا زیر دیوار، در سایه رخ که برف هایش دست نخورده مانده بودند. از ناودان افتاد روی برف، رفت تا برداردش، از خدا می خواست که چنین اتفاقی بیافتد. شیشهء یخی را گرفت، با خوشحالی، همچون کودکی که دنبال پروانه بود و به دست آورد ه بودش. شیشه یخ بود، یک توته یخ، دستش یخ زد. دلش نمی شد رهایش کند. آوو، چقدر یخ است. تشنه بود. انگار در تب سوزان می سوخت.
برگشت سر جایش، کنار گدی هایش، کنار خانه های گدی هایش. یکیش مادر بود، دیگر ش دخترکش. برگشت آن جا سر جای اصلیش. آن جا که مادرش توشکچه ء رنگه یی را روی صفه پهن کرده بود تا او با گدی هایش در گرمای آفتاب بازی کند. زیر دیوار خانه، نزدیک کلکین،
مادر برف های صفه را روفته بود. میان حویلی گنبدی از برف جور شده بود. برف های سایه رخ ها از جا هم تکان نخورده بودند. دست نخورده بودند. دست آفتاب به آن ها نرسیده بود و زور باد ها هم. برگشت سر توشکچه. توشکچه گل ها ی سرخ و سپید داشت، رنگ سرخش روشن روشن بود. دلباز کننده. تشنه بود. یخ دستش را می آزرد. آستینش را کشید و با آن یخ را بر دست گرفت. حالا خوب شد. دستش را یخ نمی زد. یخ هم از حرارت دستش آرام آرام آب می گشت. چاره نبود. خواهی نخواهی یخ آب می گشت. منتظر نماند و شروع کردن به مکیدن و چشیدن یخ. چه مزه دار بود. از یخی یخ لذت می برد. تشنه بود. در آن سرما مگر می شد که این قدر تشنه باشد ؟ خوشش می آمد یخ را بمکد. یخ زبان و دندان ها و دهانش را سرد سرد ساخت. شاخهء یخ مانند یک شاخه ء نبات بود. سوی ناودان ها نگاه کرد. شاخه های نبات روییده بودند. آرزو کرد تا همه ء آن ها بیافتند. از آن ها خوشش می آمد. چه گل های زیبای شیشه یی بودند، اما عمر شان کمتر از گل ها، به زودی آب می شدند. زنده گی شان بسیار کوتاه بود. احساس کرد که شاید تشنه باشد، شاید تشنه نباشد. اما خوشش می آمد آن هارا بگیرد و بخورد.

 صدایی آمد. چهار طرفش را نگاه کرد. مادر آن جا نبود. کجا بود ؟ مادر گفته بود :

- نخور که سینه بغل می شوی.

حتمی مادر حالا بقچهء لباس ها و لوازم حمام رفتن را آماده می کرد. حتمی باز امروز سه شنبه است. سه شنبه ها روزهایی بودند که زن ها به حمام عمومی شهر می رفتند. حمام گرم وسنگی. ازحمام خوشش می آمد. حمام گرم، پرازدمه و غبار، نیمه تاریک، چیزهای دیدنی بسیار داشت. وقتی هم که از حمام بیرون می شد، احساس دلپذیری برایش دست می داد. سبک سبک، دنیا، همین آسمان وزمین به نظرش دل انگیز می آمدند. حمام تنها این ها را نداشت. تماشای اندام های برهنهء زنان، دختران و کودکان هم برایش دلچسپ بود. به هر کدام چندین لحظه نگاه می کرد. درحمام همه چیز دگر گونه بود. هیکل ها هر کدام دیدنی تر از دیگر.

 باز حمام می رفتند. مادرش گفته بود که آن روز باز حمام می روند. جام های فلزی حمام، لونگ ها ی تر که بوی مخصوص می داشتند. بوی صابون مشک وگل سر شوی، بوی تعفن خاص حمام، از همه اش خوشش می آمد. روزی که خبر می شد به حمام می روند، بسیار خوشحال می گشت. کیسه کردن ها، مادرش بدن او را با کیسهء درشتی می مالید، نی، می تراشید. دیگران گریه می کردند و داد می کشیدند. اما صدایی از او بر نمی خواست. با استفاده از فرصت به تماشای هیکل های برهنه و گوناگون می پرداخت.
وقتی ازحمام فارغ می شدند و به دهلیز بر می گشتند، صحنه ها برایش زیبا تر می شدند. آن جا که زنان و دختران لباس می کشیدند ویا لباس می پوشیدند. بعد، یک جام آب سرد، که مادر می رفت، برای او می آورد. آب جان تازه برایش می بخشید وبعد لباس تازه و بعد یک پارچه نان خشک که با ولع ولذت تام می جوید و می بلعید. چقدر مزه دار می بود... چشم هایش را باز کرد. صدایی شنیده بود. دنیای سپیدی را دید. خواست این سو وآن سورا نگاه کند. نشد. نتوانست ویا
نمی شد. مثل لحظه های خواب بود. مثل کابوس که بخواهی فریاد بکشی، صدایی از گلویت بر نخیزد. اگر بخواهی فرار کنی، پاهایت حرکت نکنند. شاید گردنش کار نمی کرد. صدایی شنید. صدای عجیبی بود. مثل آن که چند تا چهارمغز را میان یک قوطی فلزی بیاندازی و تکان تکان بدهی. بازهم صدایی شنید. صدای دیگری که بیشتر به جیک جیک پرنده ها شباهت داشت. شاید چهار مغز های درون قوطی چیزی پرسیدند و پرنده گانی به پاسخ آن ها چیزی گفتند. از این گپش خنده اش آمد. اما خودش احساس کرد که لب هایش از این خنده هیچ حرکتی نکردند. حالت خلسه مانندی داشت. اما بلافاصله از این فضا کنده شد. دوباره برگشت، سر جای اصلییش، کنار گدی هایش، سر صفه، گل های تو شکچه سرخ وسپید بودند و در ناودان ها شاخه های نبات. باد می وزید.
از فضا بوی حمام می آمد. در فضای مه آلود و نیمه روشن حمام سنگی وتاریک، برهنه هایی را می دید که با عجله و سرعت در تکاپو بودند. مانند آن که ده ها کرم را میان قوطی کوچکی بیافگنی. زن ها، دختر ها، هم جوان، هم پیر. دخترک های خرد سال مثل خودش، پسرک ها ی خرد سال، همه در تپ وتلاش، به جان هم افتاده بودند و هیکل های برهنه ء همدیگر را تراش می کردند. مثل سایه ها بودند. سایه های موجوداتی که درمیان فضای مه آلود در جنب و جوش دیده می شدند. مادرها کودکان شان را می شستند. پسرک های خرد سال چیز هایی داشتند که دخترک ها نداشتند. او هم نداشت. با کنجکاوی به هرکس نگاه می کرد. سروصدا بود. گریهء کودکان، هوا خفقان آور و کشنده بود. هر چند لحظه بعد، پیرزنی و یا کودکی را که از حال می رفت، می بردند به دهلیز تا هوا بخورد و به حال بیاید. درشیشه های کوچک گنبد های حمام که نور خفیفی از آن ها به درون می تابید، لکه های سبز سبزدیده می شدند. از همان لکه هایی که روی آب حوض ها و کنار جوی ها وروی آب های گندیده و مانده از باران ها دیده بود. مثل رنگ پوست بقه ها، شیشه ها چرکین بودند. همه عجله داشتند. هیاهوی زنان آن قدر بود که کسی گپ دیگری را به آسانی نمی فهمید.
هله، زود شو که آب سرد می شود... گل سر شوی کجاست؟.... سنگ پایم را دزدیدند.... حمامیی خانه خراب، کی انصاف دارد، حالا ببینی که آب گرم را می بندد... آب گرم، تقریبا جوش بود و آب سرد مقدارش اندک که دست برای گرفتنش به ته دیگ حمام نمی رسید. هوا داغ، همین طور می کنند تا زن ها زودتر به ترک حمام مجبور شوند و آب کمتر مصرف گردد....

 باز صدایی شنید. مانند همان صدایی که چند لحظه پیش شنیده بود. صدایی مانند صدای تکان تکان خوردن چند تا چهار مغز در بین یک قوطی فلزی و به دنبال آن، بازهم صدای جیک جیک پرنده هایی به گوشش رسید. چشم هایش را باز کرد. جز نور سپید وفضای سپید چیزی ندید. خواب بود؟ احساس کرد که خواب است. دنیا پر از نور سپید شده بود. چیز دیگری نمی دید. ناگهان احساس کرد که چیزهایی می خواهند به یادش بیایند. چه، چه؟ من کی هستم؟ من کجا هستم؟ نامم چه بود؟ شف، شف؟ ها، شفیقه... چشم هایش بی اختیار بسته شدند.
خیال کرد نیرویی اورا به عقب کشید. رفت، به عقب کشانده شده بود. مثل کسی که درحال راه رفتن باشد ویک نیروی قوی و خارق العاده او
را دریک نفس هزارها فرسنگ به عقب بکشد. صدای مادرش را شنید:

 - شفیقه، نخور که سینه بغل می شوی.

 نام گدی هایم چه بود؟ نام گدی هایم... سوی ناودان ها نگاه کرد. شاخچه های یخ چه زیبا بودند. به دستش نگاه کرد. پارچه یخی را که ازناودان ها افتاده بود، هنوز در دست داشت.کوچکتر شده بود. آرام آرام آب میشد. دوسه بار باز یخ را مکید. مثل آدم های تشنه، هوا آفتابی بود و باد سردی هم می وزید. سایه رخ ها طاقت فرسا بودند و آفتاب رخ ها دل انگیز... نام گدی هایم چه بودند ؟ خودش را در حمام یافت. مادر او را شسته بود. حالا او با فراغت دیگران را کنجکاوانه تماشا می کرد. هیکل ها برایش تماشایی بودند. همه برهنه و یا با لونگ های حمام، قد بلند ها، خمیده قد ها، سینه های آویزان و بزرگ، مو های بدن، جایی برای نشستن نبود. همه پهلو به پهلو، همه جا نشسته بودند، خود را می شستند، برسرشان آب می پاشیدند. صدای ترنگ و ترونگ افتادن جام ها و ظروف آب، مادرش که برادرک کوچکش را به سرعت وشدت کیسه می زد، با زن دیگری که در پهلویش بود، چیز های می گفت و چیزهایی می شنید. زن دیگر هم دخترکش را زیر کیسه گرفته بود.
هر دو بلند بلند گپ می زدند. کودکان زیر دست های شان چیغ می زدند و گریه می کردند. مادر ها به این گریه ها و فریاد ها بی اعتنا بودند. اندام های کودکان را می تراشیدند :... به سرش که تومور پیدا شده باشد، چاره ندارد...... ها، بیچاره، زن بسیار خوب بود...... حالا افتاده، نه زنده، نه مرده، هیچ کس را نمی شناسد، هیچ چیز را نمی فهمد، نام اولادهایش را هم نمی داند...... این دنیا چهارروزاست، هی، هی، دنیای بی وفا............. می گویند مادرش هم همین طور از دنیا رفته بوده............ نمی دانم، خدا خودش می فهمد..........

 باردیگر صدا، صدای تکان خوردن چند چهارمغز میان یک قوطی و صدای جیک جیک پرنده ها. چشم هایش را که باز کرد، باز جز سپیدی چیزی ندید. به زودی چشم هایش بسته شدند. حمام، زمستان آفتابی وحویلی پربرف، یخ هایی که در نو ک ناودان ها روییده بودند و دهلیز های شفاخانه، همه باهم در می آمیختند. درآمیختند. زن هایی را می دید که در فضای مهء غلیظ حمام می تپیدند. حمام به دهلیز شفاخانه مبدل شد. دهلیز های شفا خانه مثل حمام مه آلود شدند. در سایه رخ ها برف های دست ناخورده بودند. در ناودان های دهلیز های شفاخانه، آب ها یخ زده بودند. قندیل های شیشه یی شفاف ساخته شده بودند. شاخه های نبات، شیشه ها.... تشنه بود، می خواست بگوید : مادر تشنه هستم، آب... مادر رفت از آب سر د دیگ حمام یک جام آب آورد. جام سرد بود. جام مسی بود، اما چرکین. جام را سر کشید. آب نبود. یخ بود. یک پارچه یخ... آب یخ زده بود. خندید وگفت : مادر، ببین، آب شیشه شده، نبات شده.
 

 بعد توته ء یخ را گرفت و به خوردن شد. تکه های یخ زیر دندان هایش کررس کررس می شکستند. مثل کسی که از شدت تب ولرزه دندان هایش به هم می خوردند. سرش را که برداشت تا به مادرش نگاه کند، مادرش نبود. روی شیشه های گنبد حمام سنگی لکه های سبز سبز بودند. در دورها کسی آوازمی خواند : هر چند گوش داد، چیزی نفهمید. اما شنید که آواز خوان می خواند :

- شاخه ها ی نبات در مه ء یک حمام سنگ، سنگ، سنگ، سنگ....

دید بر سر گنبد های حمام لونگ های رنگارنگ روی طناب ها آویزان هستند. سبز،آبی، سرخ، سیاه.... روی لونگ ها نام ما ه های سال نوشته شده بودند: حمل، ثور، جوزا، سرطان.... دید مادرش لونگ سیاهی پوشیده است. باد لونگ ها را در فراز گنبد های حمام سنگی به اهتزاز درآورده بود...

 

ختم

 

(ثور سال 1385 - هالند)

 

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٢۸                           سال دوم                                   می ٢٠٠٦