کابل ناتهـ، Kabulnath
|
غلام عباس موذن
بچه خوره
طنز پاره ي اول :
اين يك داستان نيمه واقعي و نيمه تخيلي ست، نكند از خواندنش تعجب كنيد و به خلقت آدمي بدبين شويد يا تصميم بگيريد خودكشي كرده و دنيا را از شر خودتان خلاص كنيد !
پاره ي دوم :
وقتي مي خواهي بروي تا بشوي آن چيزي كه ديگران براي تو تصميم گرفته و تخمكت را كاشته اند، تو چه مي داني پاهايت را چه كسي مي كشد و مي برد ؟ شايد م مي داني، به خاطر همين است كه شايد هميشه كل وجودت مثل جريان باريك خون در يك سياه رگ تاريك دائماً مي زند و ’گپ ’گپ مي كند از ترس اين كه ممكن است فقط همين يك مسير را بلد باشي، راهي كه تصميم گرفته اي با دلواپسي و كمي هم ترس قدم هايت در آن ’سر دهي و ’تر كَش كني ؟ ولي من مي دانم كه ممكن نيست، ممكن نيست همه ي راه آن چيزي باشد كه از قبل به آن فكر كرده اي و نقشه اش را در سرت بالا و پايين انداخته و بار ساخته اي. حتا خودت خوب مي داني كه نكند زمان پيچيده و درهم برهم اين راه كور، تو را از پا در آورد و نم نم به سكون گيج كننده اي مثل زندگيت كه تنها شانس تو در آن تاريكي عميقي كه خدا تنها در آن نشسته بود، زماني كه اولين لحظه ي فرمانش را براي ساختن تو، به خودش و يا به من كه فقط يك نشانه بودم صادر مي كرد، وادارت كند. منظورم آن لحظه است، وقتي كه اراده ي مطق با خودش و خودش تنها بود. تو چه مي داني كه او در آن زمان سكوت چگونه انتظار مي كشيد تا بيانديشد آيا مي تواند تو را كه اولين دوست صادقش كه كامل و بي نقص هم بودي به جانشينيش انتخاب بكند يا نه ؟ او پيش از اين ها بله را گفته بود. براي خدا، يا نه اي، ممكن نبود. بايد انتخابت مي كرد. ديگر خوب مي داني كه چه كني. و حالا كه مي داني چه و كدام عنصر از لحظه هستي و كجا بايد بروي اين اجازه را داري كه نفس راحتي بكشي. لحظه ها همه به يك اندازه اند. زمان كوتاه و بلند وجود ندارد، بي معناست. مثل افتادن يك پر و يك تكه آهن در كره ي ماه مي ماند. مثل تو و من كه در رحم يك زن، جفت و همگون تو به حساب مي آيم وقتي كه قهقه ات گوش ملائك خدا را هم كر كرده است و حتا رگ غيرت بعضي از آن ها را كه يك روز از روزهاي ازل، جنس خود را برتر از تو مي ديدند، به تلاتم مي اندازد. اما من چه ؟ مني كه نمي دانم چه و يا كي هستم ؟ نه اينم و نه آن. نه خدا هستم و نه تو. اما خوب مي دانم كه باعث بودن تو من هستم، هماني كه زندگي ات را بر گرده هايش مي كشي و بودنت را مرهون او هستي. پدر تو و من يكي ست. تنها فرق من و تو در پايان راه است. هميشه اين تو هستي كه مرا به قتل مي رساني وقتي كه تصميم مي گيري كمي بيشتر زندگي كني ! خيلي خوب مي دانم كه تو خيانت را پيش از زماني كه با من آشنا شوي ياد گرفته بودي. خيانت كردن و دروغ درون هسته ي تو جا سازي شده اند. ولي اين بار نمي گزارم قربانيم كني. براي يك مرتبه هم كه شده بايد به تو بفهمانم كه از تو عاقل ترم و حدود اختيارات همين طور قدرتم پيچيده تر از توانايي هاي تو ست حتا اگر به قتل تو منجر شود. قتلي كه خودت، طبيعت خودت موجبش مي شود. من تنها همزاد تو بودم وقتي كه جنين كوچكي در رحم يك زن بودي. وقتي كه هنوز دو كروموزوم xx يك دختر، و يا xy پسري كاكل زري در كيسه ي مخملين و ’پرزدار زائويي بودي. نفهميدم چه شد كه بين اين و آن خنثي ايستادم ! نمي توانستم هيچ حركتي بكنم. نه كروموزوم هاي xx بودم و نه xy كه وظيفه ي مرد بودن را بر عهده خود دارند. در ابتدا همه چيز به شكل طبيعي خودش پيش مي رفت، همه ي قوانين و دستوراتي كه اين طبيعت گنگ براي تشكيل و تولد يك نوزاد در كيسه ي پرز دار و نرم يك زن را در دستور كار خود قرار مي دهد. ولي اين بار تصميم گرفتم تا دست به عصيان بزنم ! شايد كلمه ي عصيان كمي بي مورد باشد، بهتر است بگويم، مي خواهم براي خودم زندگي كنم. آيا وقتي كه يك موجود به خودش مي انديشد عصيان كرده است ؟ ديگر از فكر كردن به ايثار و از خود گذشتن و فداكاري تهوع ام مي گيرد. اتفاقا اين واژه ها را شيطان براي آدميان ضيعف ساخته است، چون مهمترين حركتي كه در يك لحظه مي تواني انجام دهي اين است كه زندگيت را دو دستي بچسبي و حفظ جان كني. حفاظت از جان، واجب است. هميشه سئوال كردن از خودت باعث مي شود تا كمي بيشتر از آن چيزي كه هميشه كوركورانه به آن پرداخته اي فكر كني. چرا من ؟ چرا هميشه بايد بار زندگي و زنده ماندن تو را من به دوش بكشم و آخر سر اين انسان كوچكي كه ’نه ماه خرحماليش را كرده ام بخواهد با به دنيا آمدنش مرا سلاخي كند و همه چيز را به اسم خودش تمام كند ؟ من و تو، همزاد و دوست خوب يكديگر بوديم. آن قدر شبيه من هستي كه فكر مي كنم جلو يك آينه ايستاده ام و دارم آرزوهايم را در تو مي بينم. اما نمي دانستم كه آرام آرام معصوميت مرا به خودت جذب مي كني. وقتي به خودم مي آيم متوجه مي شوم مثل يك جگر سياه هستم و تو مثل فرشته اي شفاف و روشن، با لبخندي مليح مرا نگاه مي كني. نمي دانستم داري به عاقبت سياهم مي خندي. بعد ها فهميدم وجود تو باعث مي شود تا من به موجودي چركين وسياه تبديل شوم. مثل يك دستمال، تمام چرك ها و فضولات زندگي ات را با من پاك كرده اي و دلهره و دغدغه هايت كه بازمانده از اولين گناهت در اولين روز خلقت بود را به من منتقل كرده اي. تصميم مي گيري من بيچاره كه مثل سنگ صبوري بار هستي ات را به دوش كشيده ام را در روز ورودت به دنيا، تكه پاره كرده، دور بياندازي. اصلاً باعث تصميم من براي رهايي از تو خودت هستي. كسي چه مي داند چون باعث قصي القلبي من همين گناه هايي ست كه در من انباشته اي. ولي فكرش را هم نمي تواني بكني كه بر خيانت نسبت به من، پيش دستي كنم. پيش دستي من اقدامي مستقيم بر عليه تو نيست. تنها كاري كه مي كنم اين است كه ديگر سر به خدمتت خم نمي كنم. اين جز اختياراتي ست كه خداوند در من هم قرار داده است. بله، اختيار ! اختيار من باعث مي شود تا نطفه ي تو شكل نگيرد.
پاره ي سوم :
حامله بود و شكمش مثل هر زائويي طبق زماني مشخص از اولين تيك شروع بارداري اش بالا آمدن را شروع كرده و با تاك زمان كلنجار رفته بود. آن موقع فقط جسم شفاف و نازكت بود ولي هنوز به شعورت مي باليدي و با آن در دالان هاي وجودت عشق بازي مي كردي. اتفاقاتي افتاد و نيافتاد كه متوجه شدم فقط من هستم، فقط خودم را مي ديدم، يك جان رها شده و آزاد از قول و قرارهايي كه بزرگترها و انديشمندان به ديگران نسخه اش را تجويز مي كنند، يك مول هيداتيفرم ! تا آمدم به خودم بيايم ديدم به بدنامي مشهور شده ام ! بارها اين سئوال را از خودم كرده ام كه چرا، مني كه به همزاد جنين شهره هستم و وظيفه ي رساندن همه ي عناصر زنده ماندن او را به عهده دارم حالا به قاتلي مبدل شوم كه از ترس نابود شدنم دست به قتلي چنين بي شرمانه بزنم. هميشه اين جنين بود كه براي زنده ماندنش مرا از بين مي برد. و حالا اين من هستم كه بايد او را خورده و از او ارتزاق كنم. بدون آن كه متوجه باشد تمام اصول رشد و تكامل يك جنين را از او ياد گرفته ام. گذشت زمان و حركت طبيعي جريان خون و حتا فاصله ي نه ماهي كه نوزاد در شكم يك زن رشد مي كند را به استادي انجام داده ام. همه ي اعضاء رحم طبق دستور من به وظيفه ي خود به خوبي عمل كرده اند تا جايي كه مادر بيچاره حتا يك لحظه هم به نبودن بچه در شكم خود شك نكرده است. چرا بايد شك كند ؟ من حتا در سه ماهگي مي توانم به شكم او لگد بزنم، كاري كه يك جنين قبل از تولدش انجام مي دهد. دوست دارم به اين آدم ها كه ديگر كهنه شده اند، بخندم. به آن ها بفهمانم كه عقل كل نيستند. فقط مثل حيوان ها طبق دستور غريزه شان عمل مي كنند. فقط غرايزشان كمي وسيع تر و پيچيده تر از حيوانات و نباتات است. پزشكي كه مي خواهد همسر بيچاره اش را فارغ كند انگار كه در يك قوطي شانسي را باز كرده باشد وقتي متوجه شد مدت ’نه ماه فقط از يك شكم پوچ مراقبت كرده است مجبور مي شود براي تسكين افسردگي خود و خانمش به مسافرت رفته تا آرام گيرند. شايد با خود فكر كرده بود، به ماه عسل ديگري نياز دارد تا بتواند براي تشكيل نطفه ي جديدي برنامه ريزي كند. او مي تواند چنين تصميمي بگيرد ولي من به دوستان مول هيداتيفرم خود سفارش كرده ام تا گول نخورند و دست به حماقت نزنند، كسي چه مي داند شايد يك روز از شكم مادران، انسان جديدي متولد شود.
پاره ي چهارم:
بچه خوره * ( مول هيدا تيفورم ) :
از قابله هاي جديد يا از يك پزشك متخصص زنان و زايمان پرس و جو كنيد و مجبورش كنيد حقيقت را به شما بگويد. اما شما هم بايد قول بدهيد از حقيقت هاي كوچكي كه خود را درون شما پنهان كرده اند واهمه نكنيد چون آن وقت ممكن است خدايي نكرده از تعجب شاخي از شكمتان برويد.
بهمن 84
*********** |
بالا
سال دوم شمارهً ٢۷ می 2006