کابل ناتهـ، Kabulnath










از همین مجموعهء
داستانی خوانده اید:

[١]


[٢]


[٣]













 

 

 

 

 

 

مجموعهء داستان های کوتاه

پروین پژواک
 

 

 

اسپی با یال های سبز

 

 

 

 

دشت سبز با سرعت از برابر دیده گانم رد می شود. تپه ها یکی پس از دیگری پشت سرنهاده می شود. شمال گرمی می وزد و موهایم را با یال های سفید اسپم پریشان می سازد. اسپم می تازد و می تازد... ناگاه کندهء درخت تناوری سده راه ما شد. اسپم وحشیانه بر دو پا ایستاده گشت و شیههء بلندی کشید. از اسپ افتیدم و... از خواب پریدم. آه باز خواب اسپ! در تاریک روشن سحر لبخند می زنم و دوباره چشم برهم می نهم. تصویر روشنی از اسپ سفید در برابر چشمانم می آید. همیشه خواب این اسپ را می بینم. همیشه می بینم که سوار بر پشت اسپی سفید در دشتی سبز می تازم. این در حالتی است که در زنده گی واقعی حتی یکبار هم سوار اسپ نشده ام.

مادرم همیشه می گوید: اسپ در خواب بخت است. اسپ سفید و دشت سبز نشانهء بخت بلند من است.

آنگاه مرا با محبت در بغل می گیرد، می بوسد و می گوید: هرگز این خواب خود را به کسی جز من و آب پاک روان نگو.

اکنون مادرم در شهر کابل است. آهسته بر می خیزم و به باغ می روم. کنار جوی آب می نشینم و به تصویرم در آب لبخند می زنم. در آب روان جوی می توانم آسمان روشن از آفتاب صبحگاهی و ابرهای گلابی وسفید را که چون گلهء اسپ ها در حرکت هستند، ببینم.

دست و رویم را با آب سرد جوی می شویم. تازه می شوم. چه هوای خوبی است. اولین صبحی است که در شهر جلال آباد آغاز می شود. قرار است یک ماه از سه ماه رخصتی زمستانی ام را در باغ نارنج در خانهء گلی پدرکلان بگذرانم.

در باغ به دویدن شروع می کنم. میان درختان خوشبوی نارنج دو ردیف درختان سفید چنار منظم در کنار هم کاشته شده اند. به راه باریکی که در میان دو قطار چنارها دویده است، پای ماندم. سایه دار و سرد است. لکه های رقصان نور که از میان برگ های دو رنگ و درخشان درختان چنار می گذرد، بر من می تابد. باد برگها را می لرزاند. لکه های نور پس و پیش می رود و مرا نورباران می کند. گویی به سرزمین پریان پا نهاده باشم، احساس شعف سراپایم را می لرزاند. مجذوب زیبایی ساکت و سادهء باریکه راه می شوم. به قدم زدنم ادامه می دهم و به تنه های درختان با محبت دست می کشم. بیشتر درختان برای بالا شدن جان است. شاخه های پر پیچ و خم هر کدام جای پایی دارد برای بالا رفتن و نشیمنگاهی برای نشستن و پنهان شدن میان برگ ها، ولی آن شاخهء درخت...

آن شاخه به شکل منحنی از تنهء درخت روییده و پس از قوسی که بالا می رود، نوکش به زمین نزدیک شده است. تا بر شاخه می نشینم، چون گاز به حرکت می آید و مرا پایین و بالا می برد.

از شاخچهء بالاترش محکم می گیرم و شروع به تکان دادن می کنم. شاخ با نرمش شروع به حرکت می کند. به سرعت تکان خود می افزایم و حرکت شاخه هم سریعتر می شود. شاخ به آرامی قرچ قرچ قرچ صدا می دهد. همچون صدای سم اسپ و شمال گرمی که می وزد، موی های من و برگ های نرم شاخه را پریشان می کند. و شاخ سفید، اسپ تنومند من با یال های سبزش به سرعت می تازد. ولی نه به پیش، بلکه میان زمین و آسمان در پرواز است.

به آرزوی دیرینه ام رسیده ام. اسپ دارم. هرروز صبح پری از مرغ به میان موی هایم فرو می برم. چند دانه لکات یا یک دانه مالته می گیرم، بر شاخه سوار می شوم و اسپم مرا به آسمان می برد.

پدرکلانم با تهدید می گوید: شاخ می شکند، بی پدر!

مادرکلانم به یاد می آورد که در نوجوانی هنگامی که هنوز عروس نشده بود و در ده می زیست، چه بس روزها که سوار بر اسپ با دیگر دخترهای خیشاوند به ده های مجاور برای اشتراک در مراسم خوشی می رفت. برایم آهسته و لبخندزنان می گوید: شوق اسپ دوانی من به تو رسیده است.

اما باغبانی که همکار پدرکلان است از من بدش می آید. می گوید: دختر و اسپ سواری! نشنیده بودم و دیدم! این دختر یازده، دوازده سال دارد و نمی شرمد. گناهش نیست در کابل کلان شده است!

روزی با اسپم در تاخت و تاز بودم. صدای سم اسپ قرچ و قرچ و قرچ بلندتر شده رفت و ناگاه ترق کمرگاه اسپ کمی بالاتر از جایی که من نشسته بودم، شکست و سر اسپ کاملا به زمین خم شد.

شیههء دردناک اسپ همه را متوجه ساخت. پدرکلان تبری آورد و پس از نگاهی سرزنش آمیز به سویم، شاخه را کاملا از تنه جدا کرد.
باغبان گفت: برای تنور ذخیرهء خوبی است و خواست شاخه را توته توته کند. ولی من تبر را از دست او گرفتم. شاخهء درخت هنوز زنده است. پوست سفید براقش با خالک سیاه می درخشد. برگ های سبز خاک آلوده اش هنوز نفس می کشد. همچون اسپی است که در حال مرگ شکنجه بکشد. در فلمی دیده ام در حالتی که امید
ی برای بهبودی اسپ نیست، صاحب اسپ چشمانش را می بندد و گلوله یی را در شقیقهء اسپ محبوبش خالی می کند.

من هم چشمان اشک آلودم را بستم و با تبر ضربهء محکم به شاخه زدم. شاخه تکان تکان خورد و آرام گرفت. تبر را به دست باغبان دادم و گفتم: از درد خلاص شد.

باغبان نومید زیر لب گفت: پناه به خدا این دختر بکلی دیوانه است.

شب چون خوابیدم، باز بعد از مدت ها همان اسپ سفید آمد. مرا بر پشت خود جای داد و روانهء دشت ها شد و هنگامی که باد نوازشگر موی های من و یال های او را پریشان ساخت، دیدم که یال او رنگ سبز به رنگ برگ درختان دارد...

 

 

1365- کابل

 

*********

بالا

دروازهً کابل

سال دوم          شمارهً ٢۵         مارچ/فبروری 2006