کابل ناتهـ، Kabulnath



















































 

 

 

 

 

نقطهء خلا سفیدی

نویسنده: انور وفا سمندر

 

 

 

 ساعت :دوازده کامل

 

 او يک مرد بود.فقط مرد. مرد افتاد. دراز کشيد. و مرد.

 جسد رفت. آتش گرفت. به هوا شد.هوا شد. هوا او شد.او(او)شد.و فقط او شود !

 

 

 ساعت :يازدهم

 

 فريادى شد :

 هله که جسدى ميگندد، خانه ېى مى پوسد، شهرى طوفان نوح مى شود!

خاموشى بود وهمه چيز خاموش بود، انهمه آدمها، خانه ها،احساسات،خاطره ها..خاموش وخفته وسنگين؛ صدا نمى دادند، آدمها لحافها برسر از کلکينها سر کشيده بودند،شهر چرتى ونامعلوم ايستاده بود. نگاه ها، تماسها،شانه زدن ها، چشم به چشم، شدن ها، همه چيزها سنگ شده بودند!

 وفرياد ديگرى :

 هاى مردم،هاى خانه ها، هاى شهربى آذان! او گوهرمرد، گوهر، گوهر، گوهرمرد. هموکه مطلب کتاب شد، هموکه با گناه همزاد بود، جان داد. جان داد وجان داد. جان کندنش طويلتر از جان بود. اما بلاخره جان داد؛ مرد. گوهر مرد. او؛ مرد!!!

 ده ها سر وسرهاى زياد درلابلاى خوابهاى طولانى شان گريستند؛ خوابهاى که انتهايش به دشتهاى انسويى جوش ميخوردند.

 و بعد ودر همان زمان، چند تا گرد آمدند، انها خانه را، مرده را،شهر را،زمانه را ازبيرون، با حواس پنهان شان مى شناختند،همه با لحاف هاى که بوى شب عروسى دران نفس باخته بود، شيطان را با قصه ى که چنانش به پايان برده بود تماشا ميکردند.

 همه خشکيدند، حتا صدا، فضا و حواس چپ و منجمد و در عين حال نهايت شوک ديده؛ زمان و مکان را پر کرده بود.همه از زخمى بى درد، بى چاقو، بى صاحب وبى پرسان، ميسوختند؛ تن ها، کالبد، حس ها،ادراک ها همه قفل و قفس شده بودند. همه از اين سنگينى کارد مى خوردند، ولى سکوت بود، انجماد بود و توفانى که در عقب هر حرکت، هرچيز، هر آدم،هر شيطان بيدار مى شد.همه از گرداگرد اين ديوارهاى بجوش آمده نظاره ميکردند،بومى کشيدند،انها از احساس پُر بودند که از گذشته هاى نامعلوم موجود بود. انها با جسدى روبرو بودند که صدها سال قبل نسل زمانه را به ياد گنآه انداخته بود..

 دروازه باز شده بود، همه جسدى را ديده بودند که چشم، گوش،دست و ذهن ادمها را داشتند، همه از حال رفتند، درعين حال از بلند گوى مسجد صداى ميبرامد:

 هاى مردم، جسد را به خاک کنيد! نترسيد! شيطان مرد. شيطان رفت. شيطان ان جسم را ترک کرد. جسد را نگذاريد. شيطان در کمين است. حالا ان تنها جسد است. وشيطان نهايت بى خانه ست. و جسد از ادم است. وخاک لباس آدم است! خاک ابروى آدم است ! خاک خانه آدم است!

 و بعد جسد در کفن شد واين محله، اين کوچه،اين شهر انسانها، ميخواستند جسد را زود به خاک بگذارند و بگريزند از جسد جدا شوند .

 کمرها بسته، همه به صف؛ به پيش!

 جسد برداشته شد، جسد نرم، سبک، و بى وزن شد! مرده داران چارپايه جسد را گذاشتند، تماشا کردند، از نزديک ديدند، جسد را به با دست، با پا،با گوشها،با چشم!با چهره چسپانده ديدند، و بازجسد بر شانه ها رفت، و باز جسد نبود! وزن نبود، گوهر نبود، گنآه نبود!وشيطان بى خانه، شيطان سخت بى خانه و سخت بى چهره و مرده داران با چهره، بادستها، با حواس دست خالى اسمان را تماشا ميکردند..هيچ صداى نبود،هيچ شکل وچهره،وحامى نبود وجنازه هنوز برلب گور بود، اين بار امام پيش شد،رخ جسد را بطرف ((قبله)) گشتاند، ولى قبله چارطرف بود،امام عقب کشيد، همه عقب کشيدند و ديدند، رخ جسد بطرف مردم بود، رخ جسد بطرف مردمى بود که در سمت شرق، شمال وجنوب ديوار شده بودند! جسد به چشمها، گوشها، دهنها،حواس وادراک فرد، فرد دوخته و فروخته شده بود، جسد آينه فرد فرد، جسد همه را در خود داشت . ولى جسد از گوهر بود، و گوهر پر از خنده، پر از نيشخند، پر از خال سپيد بود!

 خاموشى و سکوت آمد، همه را از سر تابه بيخ دريدند، آمام سرگردان بود، او همچنان جسد را با قبله هر طرف ميديد. آمام آعوذ بالله خواند، به سوره ى ياسين چسپيد، ندبه کرد، زارى کرد، ولى جسد بى وزن نرم، سبک و با خنده در تعقيب وى بود!جسد خود را ميفروخت، جسد همه را از چيزى پر و مالامال ساخته بود،همه از درى شوقى پر بودند که به زبان نمى امد.جسد حرف شده بود،کلمه شده بود،جسد از هر سو مىامد،جسد بادى شده بود که بر همه مى وزيد،همه پرنده شده بودند، باد شده بودند،ابر شده بوند، صدا شده بودند همه افتاب و باران وزمين وخاک شده بودند؛ولى بال وپر نداشتند که به بالابه اسمان به خدا بروند!

 امام همانطور تفاوت بين رخ ان جسد و چهره خود را گم کرده نعره زد: هاى امت که به اين ازمايش گرفتار شده ايد، جسد را به خاک کنيد! جسد را در خانه قبر بپوشانيد! اين فتنه را در همين جا بخوابانيد!

 جسد برداشته شد،قرار بود در ظرف چند ثانيه رخ جسد و حواس تک تک زير لباس خاک پنهان شوند.

 قبر گم شد،قبر نبود، زمين بى طول عرض وبى عمق شده بود.زمين قبرى نمى شد، دهان باز نمى کردکه جسد را بگيرد، قبرستان تنگ و بىعمق شده بودوجسد فراختر از کوه بود!

 شهر نشينان، کوچه نشينان، محله نشينان به تنگ آمدند، روز هم رفت رفت .. ملا هم آذان داد، جسد را ماندند به مسجد، قبرستان، قبرها و جسد و زمين بى طول و عرض و عمق را تنها ماندند و اما يک نفر، يک نفر را گماشتند تا نگهبان و ناظر همه ى اينها باشد!

 فرد بجا مانده، همزمان فضا، قبرستان، قبر، جسد و زمين بى طول و عرض را در ديدگآه داشت! و در همين حال ناگهان زمان به لحظه اى رسيد که به نظم ادمها، قبرها، قبرستان،زمين وجماعت ايستاده و افتاده به دعا، دست درازى کرد، که بان چيزى شد !؟ همه آمدند و ديدند: جسد نبود! قبر هم نبود، جاى قبر هم نبود، خاطره ى از سرگذشت زانى و زمين بى طول وعرض هم نبود..

 همه سبک، متحير،دوباره تولد يافته، به دنياى روزانه ى شان برمى گشتند، ولى از پشت،از قبرستان، ازان قبر و مرده اى که ناپديد شده بود صداى مى آمد که در حافظه ى هيچکس نبود!

*****

 

 ساعت : ششم

 

 او در تاريکى، تاريکى در اتاق، اتاق در تنهايى، تنهايى در تاريکى، تاريکى در زمان (زمان گذشته حال و اينده) همه چيز گم، تاريک،تنها ويکتا:

 ((هاى واى چقدر تنها، چقدر تنهاى تنها،هاى واى اين تنهايى چقدر سنگين بسوى من کوچ اورده! نه نه نميتوانم .. هيچکس نيست، بآهيچکس نميتوانم

 خدايا، از اين چيز تخليه ام کن ! خدايا.. خدا جان، خداى بى جان، بى شکل، خداىکه هيچ چيز نيستى، مى خواهم خالى و سبک باشم.. آه من از چه مينالم .. اين چه است که مرا اينقدر پر و سنگين ساخته؟ آه، آه خدايا چيزى است! کسى است، هاى،هاى چرا جواب نمى دهى؟ تو کى هستى، تو کى هستىکه نه شکل، نه نشانه، نه نام، نه حجم و نه زمانه دارى ولى هستى،آه جواب نمى دهد، آه، جواب نمى دهد! آه قربانت شوم چقدر طوﻻنى شد که با سکوت در من هستى، بيا اورا بنامم، او را..(او) بنامم !

 اخر او چه است، خدا چه است، نى که او از خدا باشد! خدايا من هم از تو ام، ميفهمى چۀ ميگويم من، من زانى زنديق ناجنس.. کسى که نه خوراک گرگ است نه چآه، نه کاردو شمشير؛ کسى که نه زلزله نه توفان،نه بمب،نه طاعون بسويش مى ايد. واى واى ريسمانى نيست که حلقه گلويش شود.باش حساب بکنم؛ اگر من ريسمان باشم به اين گلو مى افتم؟نه نه اين کار نمى شود، نه نه اين کار از دستم نمى ايد، اين گلو خفه نمى شود، نمى شود اين صدا خودش ريسمان است، خوش چآه است، اب است، خودش قصه زنده گى است.

 هاى، هاى ميسوزم، خاکستر ميشوم، پدر پدر، مادر مادر.. هى هى، نه پدر، نه مادر، نه دوست، نه نزديک، نه نه (او) است! .. اى اويى که هستى ونيستى، نيستى و هستى، جانم را بگير، تنها شو!

 هاى خدايا چقدر تنهايى! خدايا تنهايى از تو امد! تنهايى با تو بود، تو امدى، تنهايى امد، حالا تو يى که درمنى! اين تو يى که تو يى! تويى، تنهايى يى، هاى خداى تنها، صدايم را ميشنوى؟ صدا را ميشنوى؟ صداى چيزى را ميشنوى؟ صداى صدا را ميشنوى؟

 خدا تنها، من تنها، پدر تنها، مادر تنها، اين خانه تنها، زمين تنها، اسمان تنها... خدا تنها، آههمه تنهاى تنها اند! تنهايى مسافريست که هستى در ان رآه ميرود، هاى واى تنهايى رآه است، مسافر است، سفر است، تنهايى تو از جنس نخستين يى! از جنس خدايى!واى خدايا همه چقدر شبيه يم ايا اين منم که در دريچه شناخت حيران ايستاده ام!

 چطور شود که از اين جهنم خالى شوم، هاى جهنم تو هم تنهايى!

 تنهايى چه است، تنهايى است ولى چه است؟ تنهايى مانند سنگ است، تنهايى در درون سنگ خفته، سنگ گهواره ى تنهايى است، هاى تنهايى تو به سوى سنگ رفتى، تو در سنگ نشستى، تو ازسنگ نعره ميزنى، هاى سنگ! تو خو از جنس اولى، سنگ! تو گوشت و خون وکارهاى منى، اه ه ه من سنگم، من بچه ى سنگم، من درون سنگ بيدارشدم، من يک سنگ بيدارشده و جغ جغو ام، من صداى سنگم،واى صداى سنگ چه سفيد برامد، سنگ از صدا سفيد برامد، و من چقدر سيآه ام، ومن چقدر سيآه و سنگينم،واى واى از خاطر من جهنم چقدر بارميشود،اگر من نباشم جهنم سبک وسفيد ميماند. واى خدايا جهنم چه جاى سفيدى است!

 جهنم تو سرزمين کي يى؟ پيشواى تو که است، جهنم خدا با تو چه ميگه؟ واه جهنم چقدر باخدا تنهايى، جهنم مرا لقمه کن! مرا فرو ببر، مرا در گلوى اتشهايى پاک که از اتشفشان کوه شيطان ميچکد وميوزد، وگنآه را ميخورد، کشت کن !

 هاى اين چه زبان است که مرا در خود دارد؟ هاى زبان من صدا شو !من نمى خواهم باشم بخاطر اينکه بودم!بودم بخاطر اينکه هستم!هستم بخاطر اينکه باشم،باشم بخاطر اينکه ( بود)

 هاى، اتش! دوزخ را چقدر مى سوزانى؟ از دوزخ چه خواهد برامد! ايا اين قصه الماس نيست، ايا الماس اشکهاى سفيد چند هزار قوم نيست؟ هاى واى دوزخ، اتش، گنآه، الماس و پاکى چه چيز هاى نزديک و مترادف اند، آه زبان چقدر يک سخن، يک صدا، يک کلمه است؟اگر اين کشف باور شود ادبيات چه انرژى را رها خواهد ساخت!

 کاش دوزخ را، تورا، اورا، وجود را گم کنم، نه نه اصل کار اين است که خود را جان را، وجود را، گم کنم، بيا گم کنم، فقط گم کنم، همه چيز را، زمين و اسمان و خداىدور دور را، گم کنم، گم کنم تا نيستى يابم، نيستى بهشت من است، هستى نيست هستىدوزخ من است، هستى خلاء است که با گوشت و پوست دوزخ پر شده است!

 من کجا رفتم، من چه شدم، من کجا شدم، کجاى هستى يا نيستى هستم! خدايا به نيستى رسيدم ولى دست براى هستى ميزنم، نه نه من بايد چشمه خود شوم، من بايد چشمه خود باشم!

 او من چقدر از ديگران، از انها، از او مى چکم! من که اين همه را ميدوشم به مرز خود مى ايستم! من،گوهر، فرزند (جوهر) هااااااى پدر، تو چرا در ها را در عقب خود قفل نمودى؟ پدر خونهاى تو صداى مرا ميشنود، پدر بيا،بيا مرگ را برايم قصه کن! پدر مرگ چه است، مرگ فراموشى نيست!؟ پدرخدايا مرگ چقدر بزرگ است! زندگى تماشاى اشيا،ادمها،و حرکات است که گرد مان چرخ ميخورد چرخ ميخورد چرخ ميخورد...اين همه، اين همه هستى در بين در بين ...چيزى بى شکل قرار دارد!زندگى کوچک است، کوتآه است، زندگى چيزى است که به اشيا اندازه ميشود! مرگ اندازه نيست، مرگ اندازه نمى شود..

 نمى دانم چرا مرگ اينقدر فاصله دارد، نميدانم مرگ چرا از من نمى نوشد .. مرگ! بمن جاى ندارى! بمن که... جاى نمى دهى؟ آه ه ه ه مرگ از دوزخ مى ترسد!دوزخ قلمرو شيطان است و مرگ از خدا، من ناوچه ى هستم که به دوزخ مى چکم. آه ه ه اين تاريکى،اين تاريکى سفيد، را با چه پر کنم، من چيزى بى اسم، بى نشانه بى پل مى خواهم، مى خواهم انفجارى به حجم هستى در خود تجربه کنم! نه نه..با او چه کنم؟ با او چه بگويم!

 او کيست، چيست، چرا هست؟ او مثل خداست، خدا هست ولى صدا نيست، خدا صدا نميکند،خدا صدا نيست، خدا صداى صدانيست،صدا خبر خداست، خدا جاريست، صدا جاريست، صدا رآه ميرود، صدا ادم ادم رآه ميرود، صدا رآه است، صدا نيست، هيچ چيز نيست، فقط رآه است، خدادر رآه نمي ايستد،خدا حتا مانع نيست، خدا فقط يکبار ميگيرد، اين امدن اوست! تولد و کار اوست، نه نه من نمى پذيرم، من گپهاى هيچکس را باور نميدارم!

 اى واى، چرا مرا توسط اين گوشه بى ادم، بى صدا، بى همه چيز ميسوزاني!

خدايا عشق از تو بود،از تو امد، وبا تو بود که امدو امد به گريبان ما درامد، مارا تکه تکه کرد.

 وما عاشق مى شويم! کاش نمى داشتم ... کاش هيچ چيز را نمى داشتم، پدر مادر خواهر خواهر خواهر.... را نمى داشتم، خدارا نمى داشتم نه نه ..من بايد گم شوم. من بايد از خدا گم شوم. خدايا؛ بلى هستى!

 هاى هاى خوابهاى قطعه شده من،آه ه ه ...من چقدر بيگانه شدم ! خدايا همه رفتند، همه رفت، همه مى روند...هاى همه رفت، همه ميره،مه هم ميرم، خدا هم ميرهوميماند،بلى خدا ميرود ومى ماند.. خدايا ما به کجا ميرسيم، به کجا برسيم،خدايا ما همرآه هم! از انجا، ان کسها، ان چيز ها که ميرويم؛ چه ميشوند؟ ايا اين ادمها، اين چيزها، اين دريافتها همه ( رآه ) اند؟ ايا همه ى مان رآههاى همديگريم؟

 هاااا رآه تو چه هستي؟ايا تو فاصله هستى، اگرفاصله دور شود همه چيز يکتا ميگردد، اگر فاصله نمى بود، هيچ چيز نمى بود، زمين خالى ميشد، اسمان خالى ميشد، ذهن خالى ميشد، همه چيز تهى و خالى و سفيد ميشد،آه؛ يافتم خلا کشور من است. من جغ جغو يى هستم که کشور را با نام با چهره الودم.

 من تازه بيدار شدم! بيدارى من شآهد است که خلا شکل کوهى شده است و کوه را من ميزايم، اين چه بود که شد؟ چرا، چرا.. اخر شده بود که شد!خدايا همه رفت، رفت که مى رود! خدا،خدا اخرين و اولين مسافرى است که بود! ايا ما چوب و گوګرد هستيم که راز هستى را روشن ميسازد؟ آه زانى، انسانى که در خاطرات خود زنده بگور ميلولى، چپ باش!

 خدايا! رهايم کن! رهايم کن؟ من اين همه سير هستم و تشنه ى خلا، تشنه ى سفيدى، تشنه ى هيچى هستم.آه،اين چه قصه ى بود که ازمن،ازاو،ازعاشق و معشوق ساخته شد! عشق چه تولد شاديانه بود که تولد شد و بيرون شدوهمه چيز را از خود افريد..

 ما جشن داريم، پاى کوبى داريم، ميخواهيم همديگر را بغل کنيم،بغل بگيريم،همديگر را بنوشيم، سيراب شويم و بعداز ان حواس چشم پاره مان در جاى ديگر، با ادمهاى ديگر، با انديشه هاى ديگربيدار مان ميسازد. کارى شده بود که مارا مهر و موم ميکند، ما قفسهاى قفل شده ى ميشويم شيطان قطره قطره بالاى ان ميچکد. شيطان سرزمينى ست که با چوب گنآه نقاشى شده است.

 نه نه چيزى نشده، نه نه من با اين غم، با اين تنهايى نمى توانم! نه نه با خدا نمى توانم! من تا کجا خود را ببرم،تا کجا بپايم، من زنده هستم بخاطر اينکه بميرم! زندگى مرگى است که ادم را بى اب و بى کفن در بين هياهويى،او،او،او،مى کشد.

 اوووووووووو.... چرا خاموشى؟ اين بار باز چه مرا چاک چاک خنجرميزنى ومى دوزى... من چرا ميگويم، اين چه کلماتى است که از من جارى شده است! نه نه اينها نمايش از دوزخ است، من يک چآه دوزخ ام! آه کدام جايم درد دارد! کدام جايم درد بى صدا دارد، دردم با صداى سکوت صدا دارد، نه گپى نيست! بيا کارى کنم، بيا زنگ بزنم، بيا زنگ بزنيم!

 من چآه شراب شب شراب شيطانم، اين شيطان چه بزم تنهايى دارد، بزم شيطان را صرف خدا ميشنود، شيطان تنها براى او مينوازد!

 نه من درد خودم، صداى خودم، بيا زنگ بزنم؛ سلام درخت، سلام عزيزم، سلام اى امده و رفته و بوده از او! مى بينى، چه قسم مرا به تماشا انداخته اند !

 (( نه نه او ميبيند!!)) ... تو خبر دارى من چآه شراب شب شراب شيطانم، اين بزم شيطان است براى او، من گريه دارم بخاطر اينکه بزمم، بزمم بخاطر اينکه او ميهمان است، او امده، او ايستاده، او نشسته، او حرف ميزند، او حرف است، او هست!

 نمى خواهم باشم، نمى خواهم در اين بين باشم، مى خواهم شرک نباشد، مى خواهم شرک نباشم،نمى خواهم شرک باشد!

 اى مرد ننگين؛ اى ملعون، چپ باش! چپ باش؟ طاقت کن، اين حرفها را رها کن ..

 بهتر است اين دردها، غمهاو تنهايي را سر جايش بگذارم!ايا غم،درد،آه وفغان هم جايى دارد؟ ايااينهآهم صاحب جاومکان است، ايا غم،درد، سوز وناله هم جان دارد، نفس دارد،روح وروان دارد؟...خدايا اين هستى؛ هستى غم،درد، ناله، سوزو گداز از کجا شد، اين همه زياداز کجآهستند وچه ميشوند،اين يتيم ها از کجاامده اند؟

 هاى هاى غم هم يتيم شد. درد هم يتيم شد. آه،سوز،فغان و ناله هم يتيم شد،همه يتيم اند!من گل اين کشتزارم،اين يتيم ام، من فرزندى ام که بايد دعواى پدرى بکند، خدايى بکند،آه ه ه ه .. خدايا تو چقدر از مايى. خدايا ما با عالم، عالم غم،با عالم، عالم درد،يتيم و بى پدر بسوى تو منزل ميزنيم! .. نه نه قبول ندارم،خدايا مثل تو قبول ندارم، خدايا درد از توست؟ خدايا .. عيسى بيا بشنو؛من فرزند پدر نيستم، من دردعواى فرزند و پدرنيستم،من دعوا ندارم.

 اخر چرا از اين بازار، از اين غمها، دردها، ولى تنهايى خلاصى ندارم؟من بايد گنآه را در خود بسوازنم، گنآه بايد بسوزد تا ادم زنده شود، تا ادم زنده، زندگى کندو زنده زندگى کند!

 من؛ جانم، گوشتم، پوستم، استخوانم بايد ميدان بزم شود، رهايى شود، تنهايى شود، عشق شودو خلا را امنيت ببخشد!

 اى عشق که بزرگى! بزرگتر بزرگ يى !اى عشق که هستى، بودى ولى نبودى، از نيستى بودى، ولى نبودى؛ چرا باختى؟ چرا ميدان را باختى؟تو احمقى، تو ميدان راگم کردى، تو کورى،بى ميدانى، تو بى سروسرزمينى، تو هم سروهم زمين را باختى،تو باختى،تو رفتى، تو نيستى.. نه نه من هستم،من هستم؟

 عشق چه شد !اين دردهاى بى سکوت وبى صدا، اين گريه هاى گرمترازلحاف و صندلى،اين تنهايى پر از خدا،از کجا شد؟!خدايا من ميدان خالى همه چيز ام!خدايا بده؛ بمن بيرق بده،مى خواهم رهاشوم، بپرم،چرخ بخورم،خدايا توهم چرخ ميخورى؟ خديا چرخ چقدر اسان است ولى تو چرخ نميخورى!

 آه،چرخ! من چرخ ميخورم، من چرخ هستم،اين دنيا، اين ادمها،اين چيزهايکه چشمها،گوشها،و حواس را پرساخته همه چرخ هستندوچرخ ميخورند،همه درچرخ اند،چرخ گل هستى است، چرخ محور است، چرخ پر از صداى خدا است، چرخ صداو خداست،چرخ چرخ خداست.

 خدايا که داده بودى بده! به مثل عشق، به مثل رنگ سرخ، خدايا بده ونده،خدا مرا بگير،مرا غرق يک خنجر بساز، مى خواهم در تيغه خنجر قآه قآه شوم. واى خنجر چقدر داغ است، خنجر چقدر گرم است، خنجر بره يى است که از شکم آهن تولد شده.نه خنجر درداست، گريه است، ناله و فغانى است که از رحم آهنين به دنيا امده ... خنجر ديوانه يى است که قرنها قبل باکوهى از غم از تيغه ى کوهى از غم به قعرى از غم غلتيده وتازه در شکل پولاد ايستاده، خنجر غرق در خون، باخون نااشناست، خنجر رنگ خون را فراموش کرده، خنجر با خون اشنا نيست، خنجر معنى خون را به بيرون از خون برده، خنجر سپآهى است که قرنها قبل خون رابالاى جرعه يى ازاب به فروش رسانيده، خنجر (خنجر )نيست، خنجر روح تب دارى است که خانه را فراموش ساخته، خنجر سربازى ميدان باخته يى، گرسنه يى، تشنه يى، بى خوابى است، خنجر درزير سنگينى قرنها بيخوابى بره ميخورد، خون مينوشد، ولى خواب ميبيند که در حال اجراى يک رکوع زمان هندسى است.آه خنجرمن بره يى من،بره يى کر،کور وبى گوش من. خنجر تخم بره ست. خنجر صداى اخر زمان است.نه نه بره يى نيست،صدايى نيست،چيزى نيست، خنجرى نيست! اين همه اشکال از من به دنيا مى ايد.خنجر از من است. بره ازمن است.خون و گريه ازمن است. اين همه من بودم که گريستم! خنجرى بره؛ بچرخ! بره بسوى خنجر به چرخ! خنجر مادر شو، بره رابگير! آه اين مادران چقدر با خون فرزندان اند!خنجر مادرى است که روز بايد فرزند بزايد،من تولد خنجرم، من خود خنجرم.. نى که من خنجرى باشم که در خواب خود را ادم،شهسوار عالم، ولى باانهم افتاده،نالان،چپاول شده ميبينم!؟ خنجر مرا به خاطر دارى، يادت ميايد که چطور آهن و استخوان از هم جدا شدند،اخر خنجر،خنجر است،گوشت گوشت است اگر گوشت فراموش کند که گوشت است و خنجربيدارشودکه خنجرشده است؛چهره ازروى دنيا و خدا ونيستى پائين مى ايد ! خنجر بياد بيار، خنجرسيل کن، ببين،اين تويى، اين صداى توست، خنجر بايست،مرو، ادرسها را فراموش کن، تلاش را رها کن، تو فقط به من ميرسى، و من هستم، اوهم هست، همه هستند، و خدآهست.

 آه ه ه ه .. هر ادم ميدان لشکر کشى اوديپى است!

 اى حافظه!ازمن،از او،ازهمه چه روزساختى؟اين همه ازگلوى ذهن مى غلطد، ذهن گلوى خشکيده ى هزار هزار خنجراست! ذهن مى گويد بلند شو! حمله کن! بزن! عقب برو!.. هله ديوار بساز!برج بساز! قلعه بساز!دفاع کن !به پيش بتاز! زندگى کن! از زندگى، ازمال، از ناموس، از قبر، ازبيرق، ازتاريخ ... خوددفاع کن!

 واى واى خدايا دوزخ و ذهن چه نامهاى متفاوتې اند،خدايا اين تفاوتها چقدر بهم نزديک اند،هاى هاى دوزخ تو همسايه دربه ديوار بهشتى،شيطان دورشو مى خواهم خدا راببينم!نه ه ه ه ه ... همه خدااست،هيچ چيز نيست،خدآهست..نههههههههه منم !من هستم،بودم، نه نه عاشق بودم، وه خدايا،عشق اينقدر مى بخشد که اغوش گنآه شود...نه نه بايد فراموش شود، بايد دروغ شود، اخر ادمها، ادمها خيلى خيلى زياد اند،ادمهاخيلى خيلى هوشيار اند، گرداگرد اين کلبه،اين محله،اين کوچه، اين شهر، اين زمين، اين هستى، اين خدا را ادمهاگرفته اند !

 آه، من صداى گامهاى مرگ را ميشنوم، مرگ از نعره ها، از حرکات، ازدستها، پآها، چشمها، چهره ها، پياده ميشود، بداخل مىايد. مرگ در خونم،در رگهايم، دروجودم رآه ميرود. من وزن مرگ راميسازم، مرگ با پآهاى سنگى، خاردار، دستهاى بى خون، با چهره پوشيده با بلست،بلست موى، (موى بافته شده در مهره هايکه تاريخ مرگ عقابان را با صداى پنهان شان مينوازند) رآه ميرود! مرگ در من رآه ميرود! خدايا چرا مرگ اينقدر طويل و ناگهانى ميشود؟ من از مرگ نمى هراسم، از گامهاى کر و کورش ميلرزم، مى خواهم مرگ از باد باشد،مانند پرنده باشد، مانند مسافر باشدوبيايد و ببردوتمام شود!

 مى خواهم از اين انبار ها برايم، مى خواهم از اين انبار ها خالى شوم،مى خواهم نباشم ولى باشم، مى خواهم اشيا، ادمها، انديشه ها، سروصدا ها همه مرالقمه لقمه برند گم کنند! مى خواهم زره باشم، زره بينهايت، آه ه ه زره بينهايت است، زره نقطه است، نقطه مادردايره است، دايره شهر خداست، دايره معبد عروسانى است که محرم را فراموش کرده،دايره هندسه ى ناشده هاست.

 نه نه ادمها نمى مانند! ادمها دايره را به داخل هندسه کوچ داده،دايره سرزمينش را باخته،دايره هواى خلارا ازدست داده، ادمهاى هندسه، دايره مهاجررا گوشت گوشت ميخورند،ادمها زيادند!

 ايا ادمها همين تعدادند ادمها تعدادند، ايا مااعداديم،ماکتاب ضرب زبانى يم،ايا خدا فقط مولف کتاب درسى مکاتب است!ايا ادم شمار ادمها ميشود؟

 نه نه اعداد،عددى،عددنيست،اين اعداد کوچک،محتاج اعداد اند، اعداد،اعداد راميخورند، اعداد گرسنه اند،ماچشمها،گوشها،دندانها،اشتهآها،وهندسه هاۍ اعداديم. اعداد امپراتورى بزرگ است که از فرد فرد، شى شى، لحظه لحظه به پا ايستاده،اعداد اشکال چهار گوش اند،زادوولد هندسه اند، اعداد اقليم خطر اند، مرگ اند، پوسيده گى اند، با هر مرگ اعداد ميميرند ومى يند، با هر لحظه اعداد ميپوسند، بآهر تولد اعداد پير و کوچک و محتاج ميشوند،محتاج يک، او، خدا.ما،اعداد نژاد فقريم!

 آه ين چه شد؟ اعداد،همه،جمع،جامعه،دنيا، هستى.. گرسنه و تشنه يک! خدا يک و ادمها صف صف! خدايا مرا ميشنوى؟ نه نه خدا بشنو، بشنو.. اين حرفها مال من است . مال خود من است! من بخود ميگويم، به اين چار اطراف ميگويم، به در به ديوار، به فضايىکه از صداى غمها پر است ميگويم من اين همه را نيش ميزنم! نه، صدا نيست! يا من نمى شنوم؛مثلکه درون خواب هستم، نه نه نميتوانم، نمى دانم،شايد رنگى باشم که از برس نقاش برروى پرده غلطيده وبيدارشده و ميگويد که بيجا ايستاده !

 آه اين زمين چقدر پر است، اين ادمها، اين سيل ادمها.. واه، خدايا زمين چقدر بار ميکشد! چه کارى شده که زمين زيرپاى من ومن زير پاى اسمان واسمان زير پاى بهشتيان و بهشتيان زيرپاى خدا و اين همه زير بار من نفس ميکشند.

 من از جنس زمينم، زمين درون من ميسوزد، ميوزد،سنگ،چوب،گوشت،آهو، چاقو،امام،دروازه و لوح قبر ميشود. من ديوار زمينم! نه نه، ديوارها نمى مانند، ديوارها پوسيده اند، ديوار ها از کاغذ ها امده اند، ديوارها از چند حرف(د ى و ا ر ) جوش خورده اند، ديوارها از (د ى و ا ر) برامده اند، ديوار دخترو بچه (ديوار) اند، ديوار به گردن کلمه ديوار است!هان، هان، کلمه ديوار است مثلکه انسان هم ديوار است، (انسان) شکل انسان است، شکل ديوار است و انسان و کلمه اش و (د ى و ار ) اش ديوار است، انسان شب وروزديوار ميسازد! گامهاى انسان ديوار، ديوار مى مانند!

 انسان مينشيند، فکر ميکند، فکر ميکند که چطور کلمه بسازد و ديوار بسازد وکلمات بسازد و کلمه رامانند ديوار محکم بسازد! و اين،اين، اين، او،او،او،ما، ما، ما، انها،انها، انها.. همه را داخل ديوار بسازند! انسان ميخوا بد، ميخواند، ميخواهد، ارامش يابد! انسان قفل هاى ناموجود را ميشکند، انسان ارامش مييابد،به شادى ميرسد، ولى شکم،گرده،روده،مغز، حافظه ى انسان ميخزند، انسان بيدار ميشود، باز قصه ميکند، بخود قصه ميکند، قصه ديوار ميشود، ديوار خانه ميشود، خانه يى با ديوارى بلند، قصر بلند، خواب بلند؛ انسان ميخواهد قصه خود را در بزرگترين سرزمينها بشنود.انسان بهشت را خواب ميبيند، بهشت هم ديوار دارد،طول دارد، عرض دارد، عمق دارد،انسان با ذهنش حقيقت را ديوار، ديوار و پارچه،پارچه ميسازد.

 ديوار ها کار ادمها است، ادمها ديوارى ميسازند که زمين، زمين اشيا،زمان اشيا،زمين وزمان اشيايى ادمها؛ ديوار ديوار بمانند! ادمها ديوار اند، ديوارها، چپات،چپات ما را تنها، تنها ميزنند!

 نه نه ديوارها نيستند، ادمها نيستند، ديوارها وادمها چهره هاى خود من اند، ولى اغوش ى اماده پذيرفتن ان نيست.

 نه نه، من ائينه ديوارها، ادمها نيستم.من برميگردم،ديوارها، چهره هاى انديشه هاى ادمهاى مرده را وجود بخشيده! ديوارها، ادمها، ديگران اشياى دزديده شده ى اند که از صداى دهل ذهن مى ايند،اشيا از جنس ذهن اند، اشيا قصه ى ذهن اند، ذهن را خاموش بسازيد زندگى مى ايد، زندگى به دنيا مى ايد،زندگى جغرافياى عشق است ولې ذهن در ان رآه ميرود.

 هاى کجا شدى خواب عشقم! اى عشق که بيشترازفکروانديشه و تصويروخاطرات و زبان هستى؛ خودم ديوارها را ميسوزانم! من کره جوشان هستم پر از ديوار! ديوارها هذيان ميگويند، هذيان ها جارى اند، هذيان ها زياد اند، همه چيز زمانه هذيان است.

 نه نه زمانه نيست، زمانه چيزى نيست، زمان طول و عرض وعمق ذهن است.طول و عرض هم ساخت ذهن است، همه چيز مال ذهن است، همه چيز مال وذهن است، نه!عشق نه! عشق مال، چيز و شى نيست، ذهن نيست، عشق مال و چيز و ذهن غير چيز، مال و ذهن است! عشق خالى است؛ خالى زمانه، شى و ذهن! عشق انسو تر از همه، هممممه چيز خانه و قصه دارد. عشق خانه است، خانه ى همه چيز، عشق بى خانه است، عشق خودش بى خانه است، عشق پر است، پر از اشيا،دنيا،هستى. عشق خرچ ميکند، همه چيز را خرچ ميکند، عشق هديه است از خلا! عشق ميدهد،ميدهد، ميدهد..عشق افتاب ميدهد..افتاب عاشق تر از عشق است.

 هاى ادمها مرا در قهر تان گرسنه،گرسنه به پيچيد؛ زير افتاب بگذاريد..نه نه مرا از گرسنگى تان باز باز باز نه سازيد.. مرا اشکارا، در لحظه بکشيد!

 آه، من زنده ام، هنوز زنده ام، تآهنوز زنده ام! من ميمانم ... اى دنيا، اى ادمها.. اى دنياى ادمها! تو، بلى تو، تو از عشق اگاهى؟ عشق نقاشى هايى نيست که شما در خوابها يتان دران ها پوقانه راباد ميزنيد! عشق لقمه ىمرغ نيست، جرعه ى عن طهور نيست، زن ومرد، مرد و زن صفت نيست!عشق بهشت ثواب ديده ها نيست..

 واى بيگانه ى که با طوفان عشق امده اى خاموش، خاموش..گوشه شو، بنشين..

 عشق رفتى وامدى رفتى وامدى باافتاب چه کردى؟؟؟ بامن چه کردى! مرا دريدى..

 اخر چرا ناراحتم، چرا از اين انزوا مينالم،اخر اين مردم نياز دارند با شيطان پرشوند! شيطان که نباشد ميميرند، اينها شيطان رابا گوشت پوست،استخوانش ميکشند تا پله هايى بسوى بهشت شوند،اى مردم، اى بهشتهاى جوى شير، گوشت بره، و ملاقاتهاى بى زمانه بنده ها و خدا؛ من دروازه عبور شمايم،من خنجرحفر دروازه در بهشتم، من بهشتم، واى واى بهشت پر از غذا،پر از جغرافيا،پر از ادمهايکه خنجر ميزنيد و خنجر ميخوريد،در نزنيد،نعره ها بس است! درائيد، درائيد بهشت همين است که بود!

 نه نه انها گوش ها را به صدايى که پرازسنگ اند، پرازکوه اند،دوخته، انها کلام را در چهره کوه ميبينند، انها گرسنه اند،گرسنه بهشت و خدا

 نشنوند... انها با هيکل هاى شان ميخواهند به بهشت بروند،خدا را ببينند، خدا هست، انها ميخواهند خداى خود رادر چهره،درکاروان،بپوشانند؛ با اسپ، با دهل با شيپوراز گوشت واستخوان افتاب برائيد،خدا بايدخداى عجايب باشد،خدابايد معجزه بسازد، کوه ها را وابرهارا از سر نقاشي نمايد،ادم رااز رحم ادم بروياند، خورشيد راخانه ى پر از مار بسازد،خدا بايد کسى را روان کند تا انها را با ثواب که در پيشاني اش جا شده به شهر بخشش خدا ببرد!

 خدايا تو بايد به زمين بيايي تاشيطان به ناپيدا بکوچد،تاگلوى سنگ،چوب گرگ،طوطى،و خنجر نام تو شود، تا اسم تو به دنيا بيايد، خدايا ادمهامنتظر تولد اسم تواند!خدايا؛خدا فراموشى خداست!خدآهست؛ ولي نمى داند،خدآهست،ولى نمى ايد،خدآهست،درنيستى هست، ولى اسمش نيست، خدايا؛ خدا فراموشى اسم است.خدايا تو عشق بودى،تو بودى و هستى...خدايا هستى، هستى،هستى..وما خدا ميخواهيم،ماگرسنگى خدا را به دوش ميکشيم خدايا ما را سيراب بساز،ووواى..ما گرسنه ى خدا؛ چه کارى بدى ! خداياجدال گرسنگى يم! من،او..انها گرسنه اند،جغرافيه اند، خدايااين بهشت و دوزخ جغرافيه،ماده، گرده، روده،معده و ناف چه طويل است؟!

 هاى واى، قربانتان، قربان همه ى تان،شما ميدانهاى عشق من ايد، عشق من مانند باد باشما ميدود،هاى امتيان من،گوهر فدايتان! افتاب کوچک از کبوتر فدايتان.. اى عشق اگر طوفان تو نباشد زمين،زمان،ادمها،ديوارها چقدرخون خواهد نوشيد؟ آه ..زمان.. زمان فصلى است که ادمها را توسط تصاوير قفل شده اشيا شير ميدهد!

 ... اين نسل ارام و نهايت بجوش امده از اين (خانه) چه مينوشند! هاى شما با اين قدمهاى هندسى چه را درو ميکنيد؟ شما در پى ان شادى که در انسوى هستى،هستى دارد،برويد، برويد ولى نرويد! عشق کعبه نيست،خانه نيست،جغرافيه نيست.. عشق خانه و جغرافيه و کعبه ى بى خانه، کعبه وجغرافيه است. شما بارهايتان را بگذاريد، زمان چيزى نيست که ما داريم، زمان جادوى ذهن است، زمان را فراموش کنيد،وجود ندارد، زمان فاصله ى، ماده ى ذهن است، زمان ذهن است، اين خنجرى است که هر صدايى را پوشيده.

 هاى واى زمانه چقدر سنگين سنگين چرخ ميخورد! بلى زمان هم چرخ ميخورد،چرخ شکل همه چيز است،چرخ نقاشى دست خدا ست،چرخ زبان موسيقى ست، چرخ زبان مشترک همه ى هستى است،موسيقى از کلمات ميبرايد که با بودن انسان، حيوان،درخت،سنگ،اسمان،اوج ميگيرد، هستى موسيقى در حال اوج گرفتن است.. اين چه شد! زمين و اسمان چه زبان مشترکى دارد، خدايا ترا ميفهمم، اى واى چيزى هست که به يادم نمى ايد،چيز بود که به يادم نمى ماند..ان يکى بود؛ولى چه بود؟ خدايا چه بود، خدايا چه بودى و چه بود؟ من دراين جغرافيه وجود چه کنم،من دروجود متفرق ميشوم،زمين،جهان،واقعيت،زندگى،همه تکه تکه است...ان يکى، از انجا، از انسو مى بيند،ان يکى مى ايدو ان يکى مرا به خانه،به کعبه،به هندسه،تکه تکه ميبرد... نه نه من از گوشت وخون ان جغرافيه بى هندسه و بى جغرافيه ام!

 آه ه ه خدا را يافتم؛ خدا ان سوى هندسه، جغرافيه و محسوسات است. اين مردم چه کارى کرده اند، اين مردم چه کارى مى کنند، اينها سيل سيل خدا را ميپالند،خدا انسو، مردم اين سو! واه حقيقت در چه اسيا ى گير کرده؟.. نه نه انسوى اين سوى نيست، هر چه که است هست.هرچيز هست! همين جا، همين حالا، هاى مردم نرويد، نرويد که برويد.

 اين چه بود، بکجا رفتم؟ من خود را فراموش کردم،هاى مردم مرا بگذاريد،مرا فراموش کنيد، گنآهى نبود، گنآهى نيست،گنآه سايه است و ما رآه سايه، گنآه سايه ى است که از شکم ذهن برما مى افتد.

 نه، اين منم که سخن ميبافم و گردن خود را خلاص ميسازم، من متهمم . مردم دانسته اندکه؛مرا تنها گذاشته.. شما از مردى، تنها،جدا،خاموش چه ميخواهيد؟ ايمان تانرا از گنآه بشويد؛ گنآه، شيطان، شرو تاريکى همه از سرنوشت و حيات تان ميکوچد.اى واى شما بى گنآه زنده گى کرده نميتوانيد اى واى بر شما؛ گنآه مثلکه غذا ى شما است،گنآهى نيست، شما در باره عشق من چه ميخواهيد بگويد! سجده بزرگتر است يا عشق؟ شما کارگرانى هستيد که تمام عمر براى اجراى مراسمى استخدام شده ايد تا انسو تر از زمان و جغرافيه مهمان عشق شويد!اى واى چقدر نزديک ولى دوريم! ما و شما در پايان بآهم ايم،همه مان به ادرسى ميرسيم که با ميليونها تفاوت بسويش رآه ميرويم! نه نه با شما نمى ايم، با فکرهاى شما نمى ايم، شما دزدانه به عشق مى پيونديد و من چهار چشم، تيز وچالاک!شما عشق را ميخواهيد ولى عشق را نداريد.شما بيدار نه شده ايد ايا عشق را بايد درطول وعرض جغرافيه ا ى هندسه يافت؟نه شما با ديوار ديوار شرم و ترس که از خواب زنده گى تان ساخته ايد؛ با عشق گنآه ميکنيد! شما چرا عشق را به حجم درمى آريد؟ چرا از عشق نا تمام با يک چمچه تمام مينوشيد! چرا عشق را صاحب در وديوار، قفل و زنجير ميسازد، اى واى شما عشق را غلام حجم،غلام خانه، کعبه، پرستشگآه ساخته ايد؟ زمين چهره اى گنآهىشما است،گنآه شبى است که بيرون از عشق ميگذرد، وزمين انرابراى خود چهره ساخته است.. نه با شما به ان خانه نمى ايم! عشق دليل من است، من مى خواهم چهره و خاطره و اواز عشق باشم مى خواهم اوازه زنده عشق باشم! مى خواهم فضاى عشق باشم، مى خواهم ميدان شبيخون عشق باشم، اخر مى خواهم عشق باشم.عشق من و ديانا، خنجرى از ماده عشق است که همه يتان رادرشب ايستاده ى بىعشق بيدارساخته است،شما صاحبان شبهاى عشق به چه خانه ها وکوچه ها و جماعتهاى سردوسنگين کوچيده ايد؟!

 اى عشق من کيهان من، اى سجده نيامده من، اى خداى ناديده ى من، اى خانه ى بى خانه ى من، اى عشق من، اىىىى.. عشق!!! کجايى، کجايى که بودى و بودى نه نه.. هستى هستيييييييى، بخدا هستى، هستى و بودى....

 اى مردم، عشق من، کار من، تلاش من، گامهاى من، نيست. کار نيست، گام نيست، تلاش نيست، عشق نيست و اينها نيست،عشق هست! بخاطرکه؛ اينها، ديوارها-ادمها نيستند! ادمها عشق را هندسه،جغرافيه،زمانه و قواله ساخته اند، ادمها عشق را يک يک مشت ميخرند و صد چند و هفت صد چند ميفروشند!

 واى واى خداى من و غم من، واى واى خداى تنهاى من، عشق بى خانه و بى وجودمن.. عشق او من. نه نه عشق من نيست عشق عشق اوست، او عشق است، تا پايان عشق است و نا پايان عشق است و عشق است.. عشق فقط است، عشق هست! چرا نباشد، عشق چرا نباشد، عشق کلمه است، شى است، جهان است، هستى است، اسمان است،خدا است، عشق همه چيز است، عشق نام است،معنا است، شکل است، مفهوم است..عشق پوشش است، ما، من،او،تو،همه،دنيا،همه،کلمات عشق اند،ما همه کلمات عشق يم،انسانها زبان عشق اند، عشق زبان در حال تولد است، زبان در حال تولد و بودن است.ما کلمات زبان او يم، خداوند يم، ما او ييم،ماييم؛بس!( ايم ) کلمه ى براى تمام هستى! کلمه ى تمام هستى و نيستى! غير عشق همه دروغ است! همه دروغ است.

 نه نه نشد، عشق از من نشد، ازمن رفت اب شد، عشق من رفت اب شد، عشق اب شد، عشق من اب شد، عشق اب شد..

 خدايا عشق رفت اب شد، اب شد و رفت و نمى ايد، نمى ايد،عشق نمى ايد .. خدايا ميشنوى نمى ايد، نمى ايد خدايا چه کنم، خدايا چه کنم، بى عشق، بى او بى خدا، بى زنده گى، بى هستى، بى زبان، بى کلمه .. چه کنم ؟

 خدايا مى بينى من تنهاستم، من کسى ندارم، خدايا کسى نيست، خدايا نيست،خدايا نيستى ست، هاى هاى نيستى هست، من نيستى هستم، من صداى نيستى هستم، من زبان نيستى هستم، من نيستى هستم، نيستى هستم، نيستى ميگويد؛ نيستى هستم!

 آه ه ه ..نيستى چقدر پر است، نيستى دنيا ست،جوهر است،نيستى هستى نيستى ست، نيستى جاى هستى است،نه نه نيست است،است، است،همه چيز است!

 آه چه شد رفت، باران رفت، عشق رفت، افتاب رفت، او رفت، همه در باران رفت! و باران رفت، رفت، رفت،پريد، گم شد .خوشيها، نه نه خنده ها، واى واى خنده ها..ايا خنده راگآهى شنيدن ؟ خنده را ( خنده ) شنيدين! نه نه خنده را ميگويم، خنده چيزى است که به دهن راست نمى ايد،خنده چيزى نيست که بگويم، خنده بى نام است،خنده کلمه اى است که از او مى ايد و او مى ايد،واو از انسان عبور ميکند،کلمه خدا ست، خنده در رآه است، انسان رآه است، انسان قطار خنده است، خنده از خدا است، .. خدايا خنده راگرفتى، خنده گم شد، خاطره شد، خنده خنده شد رفت، خدا رفت، خنده رفت، او رفت..

 دياناااااااااااا... دررررررررخت..!

 دهنم کف گرفت، حلقم خشک شد، کسى نيامد، کسى نيست که مرا بگيرد و ببرد و در يک لحظه دار بزند، ديانا ميبينى،ميدانى، ميفهمى .. چه ظلمى ميکنم که ميگويم که ديا نا را از خود دور ميکنم،ديانا ازمن است، از من است، ازمن..ازگوهر

.. ديا نا کجايى، کجايى،کجاى دنياست که ديانا ست .. ديانا تو چه، کى، کجا، کدام کلمه هستى؟

 ديانا تو هستى، تو چهره، نام، کلمه، زبان.. هستى! ديانا تو هستى، تازه يافتم که تو هستى،خدايا ديانا هست، ديانا پيدا شد، ديانا شد، ديانا در همه چيز است، ديانا هست، ديانا در همه چيز هست، ديانا درهمه کس است، ديانا در هر نام، هر کلمه، هر لحظه،هر چيز است! همه چيز است،ديانا هست،هست، هست..ديانا را يافتم، ديانا بود، ديانا است... نه نه همه چيز رفت، همه چيز عشق شد، من رسيدم، من وطنم را يافتم، من به وطنم رسيدم، من وطنم را ساختم، من صاحب جهانم، منم، منم، منم ..

 هاى مردم بگذاريد، همه چيز را بگذاريد، همه چيز هست، همه چيز را نخواهيد، همه چيز هست، خدا هست، او هست، عشق است. او،خدا عشق است.

 آه،شکر،ما (خدا، او، عشق ) تنها شديم، تنهاى تنها شديم،واه چه سبک شديم، چه قشنگ است همه چيز!

 در بيرون، در انطرف اين کلبه، اين خانه، اين قصر يکنفره، چه گپ خواهد بود؟ هاى مردم من؛ چه کار داريد،چه ميسازيد، از اين تلاش، اين دعا چه مى درويد؟ نه نه گنآهى نيست،گنآه رفت، گم شد،باد و باران شد، گم شد،گنآه زمانى امد که نامش امد، گنآه اسم است، ذهن پر از اسم است، ذهن کوله بار ادمى است، ذهن وطن چيزهاى است که گنآه دارد، ذهن واقعيت گنآه است، ذهن گنآهى است که ازما سرزده است، ما نبوديم، امديم، گام گذاشتيم، ذهن نخستين گامى است که سر سزده است، ذهن اشيا را، خوردنىها را، نوشيدنيها را، چشيدنيها را،عرض ساخت و طول ساخت و تصوير ساخت وباخود برد، ذهن نخستين دزد شد! و ذهن با دزدى اش خفت، ذهن در خواب ديد که کسى چيغ ميزند،کسى ميپرسد، کسى به دار ميزند، ذهن تلاش کرد، خيرات کرد، صدقه داد ذهن خواست کسى بيايد و او را نجات دهد!!

 ذهن ناجى ساخت، ذهن از چيزهايکه داشت ناجى ساخت، ذهن ناجى يافت، ذهن ناجى را روانه ساخت تا فرمان ازادى راپائين بياورد، فرمان امد و ذهن فرمان را در طاقچه برج بلندى ماند، از ان پس برج هر روز بلند ميشود، برج بسوى بابل ميرود!

 نه نه برجى نيست، بابلى نيست وفرمانى نيست و گنآهى نيست، گنآه خاطره ى چخره ى گرسنگى ذهن است، عشق هم قصه ى شکم ذهن است، همه چيز قصه ى شکم ذهن است،ذهن هم قصه ى شکم ذهن است.

 اى ادم ذهن قصه ى توشده،چهره ى تو شده،ذهن ديوار تو شده، ذهن موريانه ى من است! نه نه با اين نمى شود، با عشق که در ذهن است و از ذهن است نمى شود، عشقهايى که پر از عذر و بخشش اند وبا بوى قبر، بوى کافور، بوى عزرائيل خوراک طياق، مار، انگشترى (که ناف همه چيز است ) ميشود، نمى شود.

 هى هى انسان من و جان من،توچه ميکنى، تو بامن چه ميکنى؟چرا مرا دور انداختى، چرا مرا با هيچ انداختى، نه نه .. شکايتى نيست، گنآهى نيست، تو اى همه ى اينها؛ تو گنآهى ندارى، گنآهى نبود که باشد،هيچ چيز نبود که باشد، من هم نبودم که باشم، او هم نبود که باشد، خداى پدرهم نبود که باشد.. واى اين چه بود که شد، چيزى که نباشد نيست..

 هان چيزى نبود، نيستى بود، نيستى بود که هستى شد، نيستى بود و هستى بود، خدا بود و او بود و همه بود و بودن بود!

 بشنويد؛ همه در بودن،بود!ولى نبود؛ من نبودم، ديانا نبود، خدا نبود، همه بودن، بودن از همه است، خدا؛ بودن از همه است، عشق از همه است...

 نه نه من در محاصره ام،اين کلام در محاصره است،اين زبان اين حرفها قبل از وقت است،من قبل از وقتم، من يک تولد قبل از وقتم،من حرام ام،من،اين فکر،اين زبان،اين عشق از جنس ماده ى ناجايز، ماده اوليه، ماده ناشده است، ادمها من در محاصره ام!

 ...نمى شنوند، کسى نيست که بشوند، همه در محاصره اند، در محاصره قاضى زمان، ذهن، ادمها در بند صداهاى ند که مراسم خريد و فروش زمين و اسمان را باخود دارد، گنآه گلى است که اين مراسم بمن هديه داده است، سپاسگذارم. هاى مردم سپاسگذارم من!

 اين چه هياهويى است که مرا به اب به اتش ميزند و مى پزدو ميزند و نمى پزد،آه ه ه ... اين اتش اتش گنآه است، اتش گنآه است که ميسوزد ولى نمى سوزاند..

 ميگويند شيطان از اتش است، و شيطان اتش است و دوزخ اتش است،

ًًًً شيطان تخته نقاشى است که به دست ادم افتاده! اى واى مردى که با کوه از گنآه هر لحظه ميرود، ميرود و گنآه ميشود..

 نه نه؛ ميگويند شيطان شکم گنآه است، گنآه شکم اتش است، اتش شکم سمندر است.. سمندر از شيطان خبردارى؟ شيطان چه فرزند شهسوارى دارد!

 واه چه بود که رفت، گفته شد؟.. خدايا رهايم کن! از خود رهايم کن،نه نه از خود رها نمى شود.. مآهمه از ماده ى خوديم!

 چرا ناراحتم، چرا مينالم، ايا چيزى وجود دارد که از ان من نباشد، همه از من است، همه چيز از من است، خدا از من است، ان اتش، ان گنآه، ان پدر و فرزند که از شيره اى جان اتش ميبرايد.. از من است، من اينم، من انم، من دنيا و اسمانم، من انم! انم! انم! ااااااااااانم!

 چقدر زيادم، چقدر غم زيادم،غم خود من، غم پدر من، غم اوى من، غم خداى من،غم زمين من، غم اسمان من، غم غمهاى من،غم تنهاى من... آه، غم چه شد، غم تنها شد! غم، اى غغغغغغغغغم.. از من شو!! از من باش، غم؛ تو غم نيستى، فراموش شو، غم فراموش کرده ميتوانى؟ غم فراموش شدى؟ غم؛ من امدم، من امدم ترا با خود برميدارم، ترا باخود ميبرم، ترا در خود جا ميدهم، ترا در خود پنهان ميکنم.. غم؛ تو صداى منى، تو هواى منى، تو فکر و جان منى، غم تو جان منى، غم من امده ام، من ترا مينوشم، من ترا بخود ميگيرم، من از تو چيزى از خود ميسازم، غم تو از منى، تو از جنس منى، تو مثل منى، تو فکرمنى، غم تو جز من نيستى، تو جز فکر من نيستى، غم تو نيستى، جز من نيستى، و تو نيستى، اين منم، اين همه منم،غم منم، غم باش، غم درون من دراز بکش،غم فراموش کن،من پدرم، من بزرگم، من بزرگترم، من بزرگ و بزرگترم، من اول بودم، من بودم و هيچ چيز نبود، نيست،و چيزى ديگرى نمى شود، غم راحت باش، استراحت باش، من بودم و هستم و پاسبانم.. هاى واى مردمى که غم را نداريد، ولى غم داريد، غم از من است، غم را گرفتم، غم از من بود،غم اشناى من،همرا من، خلوت نشين من شد.

 نه، غم چيز کوچکتر است و چيز کوچکتر از من است،من بزرگ غمم، من بزرگم، يک کيهانم، غم فصلى است از من، اين ناچيز بايد درون من زندگى، پيرى، جوانى،رنجورى و مرگ را تجربه کند،غم دردام زمان اتش برپا ميکند و خود خاکستر ميشود، وجودم قبرستانهاى از غم را در خود ميسوزاند که هم عمر اولين فرمان،اولين برج، اولين قلعه،و اخرين ناجى مى باشد.

 بيا برايم فرياد بکشم،هاى مردم غم را دور اندازيد، غم نيست، غم مال هيچکس نيست، غم از هيچکس نيست، غم هيچ چيز نيست، غمها چهره هاى يکديگر اند، ما غمهاى بالمقابليم، چهره ها دوزخهاى يکديگراند، ما همه در کوره هاى يکديگر ميسوزيم، ما غذاى همديگرم، ما گوشت خوريم، ما ادم و ادم خوريم، ما ادم ادمخوريم، ما کرم خوريم.. اى واى با قصه خود چقدر فاصله گرفتيم، ما فاصله شديم، ما فاصله ى خدا و خدا ئيم،انسان طفلى است که شيرخور به دنيا مى ايد ولى به گيآهخورى و گوشت خورى ميرسد، انسان،انسان من،تو، او، قبرستانهاى هستند که نهال اسمان را باغدارى ميکنند.

 من، تو،او،همه ادمخورانى هستيم که ميخواهيم چهره هاى خود را در پرده نقاشى، در تياترهاى روى ستيژ، در قصه هايى که کلمه ندارد، ولى هستند، دور سازيم، در واقع هر ديو و دد که در اين غل و زنجير ميپوسد ولى بازهم بچه مى ارد؛سازونواى از من است.

 خدايا با همين قدر روشنى کورى بمن عطا کن، من اگر چشم نمى داشتم عشق نمى داشتم، پدر و مادر، زن و خواهر نمى داشتم، نه نه چهره ها نقاط اتشزنى است که فرد را در بين گرفته! کاش ائينه نمى بود، کاش هيچ ديگرى رانمى ديديم،کاش نام،خطوط چهره،و شناسنامه نمى داشتيم، کاش همه دربين هم گم ميبوديم،کاش حواس مان نقش بجا نمى گذاشت، کاش ما انگشت نمى داشتيم، کاش عدد نمى بود!

 واى واى بااين حواس پر از اشتياق چه کنم، اخر چرا مينالم،اخر چرااين ادمها دوست دارند يکى کافر باشد، زنديق باشد، مادر را،خواهررا،لحظه را،همه چيزو تمام هستى راباخود به خواب عاشقانه برده باشد و باز قصه ى اوديپ شده باشد .. هاى مردمها، گله ها، شما زمين را گنآه ناميده ايد،ميشنويد زمين ميخواهد به خواب رود! زمين اقليمى است که زمان دران قطعه قطعه طول و عرض ميشود..

 آه، خواب هم جاى و مکان ست؛ که ما به ان ميرويم، شايد خواب اقليمى باشد که فرد و شناخت را يکى ميسازد! نميدانم اين خواب است که در بيدارى امده، يا بيدارى است که در خواب راه ميرود!

 بس است،عرق کردم،خسته شدم،بايد بخوابم..بگذا..ر خواب بيايد.. خدا..جدايى را..خوا..ب و بيدارى را.. ف ررررا.. موش..ميىىىىىىى کنننننننن....د.

 

 

******

ادامه دارد.....

***********

بالا

دروازهً کابل

سال دوم          شمارهً ٢۵         مارچ/فبروری 2006