کابل ناتهـ، Kabulnath
|
خوانندهً گرامی، بنابر سکتگیی، نشد که داستان زیرین به مشکل منظم نشر شود، اینک بخش فرجامین آن را با بخش های پیشین آن یکجا نموده، خدمت تقدیم میگردد.
داستان کوتاه
بَبَلی، شانتی و من
صبح يکي از روزهاي باراني ماه حمل بود. دو
روز مانده به سالگرد تولدم، نسرين جان و پدرم به من گفتند: "فردا مي روي مکتب".
تقريباً هشت ساله بودم و بيرون از اتاق خوابم دنيايي برايم وجود نداشت. دلهره رفتن
به جاي نامعلوم، قفل به زبانم زد. شب خوابم نبرد.
ساعت نه صبح بود. در اداره متکب با با
دلواپسي خاصي، به حرف هاي نسرين جان و سرمعلم گوش ميدادم. آنها در باره مصروفيت هاي
پدرم، و از ديکوراسيون خانه هاي شان تا نرخ نان و شکر و حتا کرستل هاي اتاق پذيرايي
شان حرف زدند. مات و مبهوت به قيافه سرمعلم خيره شدم. او که دوست پدرم بود، با
ابروهاي به دقت کشيده شده، موهاي سياه خوشرنگي که با وسواس سر هم گذاشته شده بودند،
گاهگاهي به من نگاه مي کرد و اندکي لبخند مي زد.
کمي بعدتر نسرين جان رفت و مرا با او تنها
گذاشت. از راهروهاي طولاني رد شديم. در حاليکه دست مرا در دست داشت، فقط يک جمله به
من گفت: "سوم الف خوب است؟" چيزي شبيه به بلي گفتم و خاموش شدم. او جلو يکي از
دروازه هاي راهرو ايستاد، در زد و به خانم خيلي شيک پوشي که پيشروي صنف ايستاده
بود، چيز هايي گفت. من فقط "پدرش دوست ...." را شنيدم.
من ماندم و يک صنف پر از دختر و پسر
کنجکاو. همه به من نگاه مي کردند. معلم پرسيد: "مي خواهي کجا بنشيني؟" جواب ندادم.
گفت: "چند هفته دير آمدي، اينسو جاي نيست، برو بنشين با
ببلي." به همان گوشه صنف که
او با دستش اشاره مي کرد، رفتم و نشستم پهلوي دختر آرامي که به من نگاه نمي کرد.
گفتم: "سلام!" او با چشمان درشت سياهش به من نگاه کرد و لبخند زد.
آن دختر آرام ساعت تفريح هم چيزي نگفت، تا
اينکه يک مشت همصنفي ها دورم جمع شدند و پرسيدند: "از کجا آمدي؟ تا حال در کدام
مکتب درس مي خواندي؟ و ..." جمله اولم را تمام نکرده بودم که يکي شان گفت: "چرا
عجيب و غريب گپ مي زني؟" گفتم: "شش سال در مسکو بودم." يکي از آنها که شرورتر از
ديگران به نظر مي رسيد، به آواز بلند پرسيد: "شوروي استي؟" ديگران نيز لحظاتي با
تعجب به من نگاه کردند. چيزي نگفتم. بالاخره اولي رو به ديگران کرد و گفت: "برويم
بابا! شوروي و هندو را با هم تنها بمانيم...."
باز هم به دختر آرامي که پهلويش نشسته
بودم، نگاه کردم. وقتي تنها شديم به آهستگي، اندکي گريه آلود گفتم: "من روس نيستم."
او با خونسردي دلگرم کننده يي گفت: "نگران نباش. من هم هندو نيستم، سيکهـ استم." با
زحمت جواب لبخندش را دادم. او ادامه داد: "شانتي هندو است. شانتي، دوست من، در صنف
سوم ب درس ميخواند. حالا مي آيد ...."
شانتي آمد و بوي خوشي با خودش آورد. نمي
توانم بگويم دقيقاً بوي چه چيزي. بوي گل يا کدام شيريني خوشمزه خانگي؟ نميدانم
کداميک.
پس از آن روز، ديگر کسي با من حرف نزد. به
جز پچ پچ ها و نگاه هاي معني دار چيزي نميديدم. به همان گوشه صنف که تا آنوقت فقط
ببلي مي نشست، تبعيد شده بودم. هر روز ساعت تقريح شانتي مي آمد، با ما مي نشست. درس
که شروع مي شد، مي رفت به صنف خودش.
يک روز از شانتي پرسيدم چرا صنف عوض نمي
کند. او گفت که بسيار کوشش کرده است اما سر معلم اجازه نمي دهد.
پس از چندي، به کمک پدرم، شانتي آمد به
صنف ما. از اينکه با هم در يک صنف گرد آمده بوديم، خوش شدم. اما حالا فکر مي کنم
داشتن يک پدر قدرتمند نمي تواند آدم را محبوب دختر و پسرهاي هشت ساله بسازد.
ببلي و شانتي هر خوردني که از خانه مي
آوردند، با من تقسيم مي کردند. يک روز در حال خوردن شيريني برنج با شکر بودم که
همصنفي هايم برگشتند. همينکه مرا ديدند، با يک صدا گفتند: "الله! الله! نان هندو ره
مي خوره! نان هندو ره مي خوره! چهل روز در شکمت ذکر مي کنه، گناه داره! نان هنده مي
خوره ديوانه!"
شانتي با وحشت به من نگاه کرد. به آهستگي
گفتم: "دروغ مي گويند. همه اش خرافات است." ببلي پرسيد: "خرافات چيست؟" گفتم:
"دقيقاً نمي دانم، منتها هر که جن و پري بگويد، خرافات است." و براي آنکه به حرف
هايم قاطعيت بيشتري بخشيده باشم، گفتم: "نسرين جان مي گويد". ببلي با اطمينان به
شانتي گفت: "نسرين جان مادرش است".
از آنروز به بعد ما دوست هاي صميمي شديم.
در ويساکي، هولي و ديوالي من با شانتي و ببلي ميبودم. آنها و ساير دوستان هندو و
سيکهـ شان مرا به گوردواره و دهرمسال دعوت ميکردند. من هم مي رفتم. جهان آنها جهان
پر از رنگ، نور و احساسات گرم خانوادگي بود. مادران شان مواظب من ميبودند. همه
خانواده شان را مي ديدم.
يک روز پدر شانتي که مرد بلند قد بود، از
من پرسيد: "اين دختر من درس مي خواند يانه؟" گفتم: "بلي کاکا جان!" او قاه قاه
خنديد و گفت: "تو اولين کسي استي که مرا کاکا جان ميگويي." گفتم: "ديگران چه مي
گويند؟" گفت: "بستگی دارد به چهار فصل مزاج شان ..." و باز هم خنديد.
او همان سال وقتي از هند برگشت، برايم يک
شلوار کميس قشنگ آورد و گفت: "... و اين براي برادرزاده ام!"
آيا گاهي مسافر يکي از ترنهايي بوده ايد که با شتاب هرچه تند مي روند و گويا بيسر و صدا؟ در چنين حالتي، آدمها و مناظر طبيعي مانند نقاشيهاي جکسن پالک به هم مي ريزند و پيهم از پيش چشم مي گريزند. هرچه تلاش مي کني، درک شان مشکلتر مي شود. بايد به چوکي تکيه زد و در آن رخوت ناخواسته به هر آنچه پيش مي آيد، نگاه کرد. اين دقيقاً همان احساسي است که کودکان و حتا نوجوانان هنگام بزرگ شدن در کشور من دارند: ناآراميهاي گوناگون در هر قدم و در همه جا، ترس و خطر در بيرون، دعواهاي بي پايان پدر و مادر در خانه، وضع درهم برهم مکتب و چيزهاي مثل اينها و گاه بدتر از اينها. من هم يکي از تماشاچيان نشسته همان ترنها بوده ام.
بزرگان هميشه در غياب ما تصميم گرفته اند و به خود ما نيز قبولانده اند که "ما خورد استيم و عقل ما نمي رسد". آنها زحمت توضيح هيچ چيزي را به خود نمي دهند. مي گويند و عمل مي کنند.
زمستان بود. هنگامي که خود را براي روزهاي سرد آن سال آماده مي کردم، اتفاقات عجيب و غريبي يکي پي رخ دادند و مثل ضربه هاي نامريي که معلوم نبود از کجا به سر و روي ما فرود مي آمدند، مسير زندگي ما را براي هميشه دگرگون ساختند. مادر مرواريد که تا يادم مي آيد، در خانه ما زندگي کرده بود با دختر و پسرش، هي با نوک چادر اشکهايش را پاک ميکرد و با نسرين جان آهسته حرف مي زد و من نمي دانستم در باره چه. او مرواريد را بيسر صدا به شوهر داد. بعداً پسرش جعفر که قرار بود براي درس خواندن برود مسکو، ناپديد شد و پدرم را به شدت عصباني کرد. هر بار مي پرسيدم: "چه گپ است؟ چه شده؟" کسي به جوابم چيزي نمي گفت. سرانجام يک روز مادر مرواريد طاقت نياورد و گفت: "ديگه چي شوه؟ مملکته کمونيست گرفت. امام ميگه هر وختي که يک وطنه کمونيستا بگيرن، مسلمانا بايد زود منطقه ره ايلا کنن." و اشکهايش جاري شد. او در ميان گريه اش به پاسخ سوال دومم گفت: "کمونيست يعني يک خاتون چند شوي داشته باشه." قلبم يخ زد. چند شوهر! مگر چطور؟ آيا ممکن است؟
روز بعد مادر مرواريد خانه ما را ترک کرد. وقتي مي رفت از بالکن نگاهش کردم. آنقدر به رفتنش چشم دوخته بودم که کوچک و کوچکتر شد و سرانجام گم شد. شايد هم اشکهاي من مانع شدند که چادر گل سرخش را ببنيم.
يک روز که به سوي کتابخانه عامه مي رفتم، کسي را که مادر مرواريد ازش آنقدر ميترسيد، ديدم. يک پسر هژده، نزده ساله با چشمان آبي و خطوط نازک و کمرنگ ريش و بروت بر صورتش در لباس سربازي، با لبخند گفت: "پريويت!"(1) و من مانده بودم که جواب بدهم يا نه. حرفهاي مادر مرواريد يادم آمد. کمي ابرو درهم کردم و بدون آنکه به سويش نگاه کنم، راهم را گرفتم. مکاتب طبق معمول تعطيل شد. ديگر مانند گذشته ها بيرون رفتن آسان و بيخطر نبود. از خانه تلفوني با شانتي و ببلي گپ مي زدم. يکروز وقتي به همسايه شان تلفن کردم تا ببلي را صدا بزند، صداي خشکي از آن سو گفت: "ببلي نيست. ديگر تلفن نکن!"
نااميد و خشمگين به خانه ببلي، که چند کوچه بالاتر از ما بود، رفتم تا ببنم چه خبر است. تا شروع کردم و گفتم يک مرد بي تربيت در تلفن...، ببلي مرا با اشاره خاموش کرد، به يکسو کشيد و گفت: "برويم خانه شما!" و در راه به آهستگي ادامه داد: "ناراحت نشو. چيزهاي بدي به همسيايه ما اتفاق مي افتد. ديشب افراد مسلح با لباس شخص آمدند و پدر خانواده را بردند." پرسيدم: "کجا؟" گفت: "کس نمي داند، کجــا. و فاميل شــان هم تصميم گرفته اند بروند کارته چهــار، خانه پدري شــان. پدرم مي گويد که وضع خوب نيست. ما هم بايد کوچ کنيم."
اينهم از اتفاقات عجيب و غريب بود که هر طرف رخ ميداد. دوستان از همديگر دور مي شدند، به جاهاي دور کوچ مي کردند بدون آنکه بدانند به کجا. مردان خانواده را آدمهاي ناشناش مي بردند و کس نمي داند کجا. شهر نيز آرام آرام از طبقه متوسط، مرفه، و تحصيلکرده خالي شده مي رفت. هر که ناپديد مي شد، مردم مي گفتند: فرار کرده ... در حالي که به کوچ کردن خانواده ببلي فکر مي کردم و گفتم: "ببلي! کاکا عزيز را به ياد داري؟ همان کسي که ما را يک روز برد به سينما. او را هم نيمه شب بردند." ببلي گويي در اول متوجه گفته من نشده باشد، گفت: "اين خانه هم خطرناک شده. دوست پدرم مي گويد حکومت همه حرفهاي مردم را مي شنود." پرسيدم: "چطور؟" او با صداي آهسته تري گفت: "يک چيزي مثل سوزن را به ديوارهاي خانه مردم مي زنند و همه حرف هاي شان را مي شنوند." بعد کمي فکر کرد و پرسيد: "اما کاکا عزيز را چرا بردند؟ مگر او با شما خويشاوندي ندارد؟" گفتم: "دارد. مگر نمي فهمم که چرا او را بردند." گفت: "ميتواني از پدرت سوال کني که او را چرا بردند و کجا بردند." گفتم: "کوشش مي کنم." کاکا عزيز، افسر پوليس و شوهر خواهر نسرين جان بود. او پدرم را خيلي دوست داشت و نسرين جان را نه چندان. هر وقت نسرين جان از اتاق خارج مي شد ، کاکا عزيز به پدرم مي گفت: "وايب"(2) و هردو مي خنديدند. آنشب سر نان شب بدون اينکه مستقيماً کسي را خطاب کنم، پرسيدم: "کاکا عزيز را کجا بردند؟" مادر بزرگم گفت: "از بس خاله ات با شوهرش دعوا و بگو مگو کرد، از بس دعاي بد کرد که الهي چادر بيوگي بپوشم. خدا دعايش را قبول کرد." به پدرم نگاه کردم. او نگاهش را از من دزديد. بار ديگر خاموش ماندم. فردا صبح، ببلي را ديدم، اما نخواستم به او بگويم که خاله ام شوهرش را دعاي بد کرده بود. تنها همينقدر گفتم که کسي جواب مرا نداد. ببلي گفت: "بهتر است ديگر در اين باره ديگر گپ نزنيم. اگر چيزي به پدرم اتفاق بيفتد." گفتم: "مي آيي خانه ما؟" گفت: "نه. پدرم دنبال خانه مي گردد و مادرم خيلي پريشان است." اينسو، آرامش خانه ما هم به کلي به هم ريخته بود. پدر و مادر نسرين جان منطقه خوش آب و هواي اطراف کابل را به دلايل مختلف از جمله واقعات ترسناکي که مي گفتند شبها اتفاق مي افتد، رها کردند و آمدند همسايه ما شدند. آنها براي طبقه پايين خانه شان که خالي مانده بود، در جستجوي کرايه نشين بودند و ميگفتند بايد يک خانواده با اعتبار پيدا کنيم. در اين شرايط نمي شود به هر کس اعتماد کرد. پدر نسرين جان، "حاجي صاحب" کمي مشکل شنوايي داشت و چشمش نيز به زحمت مي ديد. او براي خواندن شعر به من که با لهجه عجيب و غريب در گوشش گلستان و بيدل جيغ مي زدم، متوسل مي شد. يک شب تا ساعت دوازده بيدار ماندم تا پدرم بيايد. وقتي پدرم آمد و مرا ديد که آن ناوقت شب بيدار مانده ام، با ناراحتي پرسيد: "چرا؟ چه شده؟ آيا کسي ترا چيزي گفته است؟" خواهش کردم که در باره ببلي شان با پدر نسرين جان حرف بزند. پدرم پس از چند سوال و اگر و اما .... قبول کرد. فردايش حاجي صاحب اول کمي فکر کرد و بعد گفت: "بد مفکوره نيست. من در بمبي قونسل بودم و ميانه خوبي با هندوها دارم". با شنيدن اين موضوع از زبان او چنان خوش شدم که ناگهان از دهانم برآمد: "ببلي شان سيکهـ استند." به همان سرعتي که اين را گفتم، از گفتنش پشيمان شدم و به خود گفتم مبادا او از تصميمش منصرف شود. نبايد موضوع سيکهـ و هندو را به ميان مي آوردم. خوشبختانه او حرفهايم را ناديده گرفت. اين خوشخبري را به سرعت به ببلي رساندم. او هم بسيار خوشحال شد و گفت: "در خانه شما از آن خبرها هم نيست. پدرت در دولت کار مي کند." به اينگونه، ببلي همسايه ما شد. روزها يا من به خانه ببلي شان مي بودم يا او و شانتي به خانه ما مي آمدند. همينکه شب مي شد، دوري مادر مرواريد را احساس مي کردم. او در ميان کابوسهايم دور و دورتر مي شد، اشک هايش را با نوک چادر پاک مي کرد و هرگز به عقب نمي ديد. پدر ببلي چشمان سبز کمي خا کستري رنگ داشت و دستار هاي خوشرنگ ميپوشيد. او با من فارسي حرف مي زد، در تلفن با شريک دکان يا همکارانش پشتو، با خانواده اش پنجابي، و به زبان هندي آواز مي خواند. مهـربان بود و خيلي پولدار. اما هميشـه مي گفت: "ما کاري به کاري دولت نداريم ... غريبکاريم ... غريبکاري مي کنيم...." حاجي صاحب يک شنونده تازه پيدا کرده بود: پدر ببلي. او ساعتها از ادويه جات تا موسيقي کلاسيک، شعر غالب، داستانهاي زندگي گاندي و جواهر لعل نهرو تا مردم زحمتکش و مهربان هند ساعتها هي مي گفت و مي گفت و باز هم به گفتن ادامه مي داد. گاه پدر ببلي سوالها را نيمه خواب جواب مي داد. يکبار هم کوشش کرده بود به حاجي صاحب توضيح بدهد که سيکهـ ها تاريخچه خانواده شان را در يک کتاب نوشته مي کنند. او مي خواست نشان دهد که پدر و نياکانش سالهاي سال در مناطق نزديک قندهار زندگي کرده اند، اما حاجي صاحب توضيحش را يا درست نشيند يا شنيد و ناديده گرفت و باز هم گفت: هند، هند و هند .... يگان روز شانتي هم مي آمد يا خانه ببلي يا خانه ما براي درس خواندن. گذشت زمان را درست نمي فهميديم. ساعتها در کتابخانه کوچک ما مي گذشت. شانتي عاشق کتاب خواندن بود، نوعي به خصوص کتاب را دوست داشت. يک روز با قيافه جدي پرسيد: "چه مي خواني؟" گفتم: "يک کتاب از صادق چوبک." پرسيد: "در مورد چي است؟" گفتم: يک مرد که نمي داند فايده زندگي چيست و سرانجام خودکشي مي کند." چشمانش شايد از وحشت بزرگتر شد و به کتابي ديگر روي قفسه اشاره کرد: "اين در باره چيست؟" گفتم: "در باره يک دختر که عاشق مي شود." هيجانزده گفت: "آخرش کاميابي دارد؟" گفتم: "آخرش معشوقش را سر مي برند و او مجبور مي شود سر بريده ..." با دلتنگي گفت: "اوف بس کن يک کتاب خوب نداري؟" گفتم: "منظورت از کتاب خوب؟" گفت: "کتابي که آدم را به سرزمين خوابها ببرد، شهر گلها و يک خانه کوچک که ..." سخنش را بريدم و گفتم: "آهنگ فلم هندي را مي خواني؟" او در حاليکه دستانش را به شيوه هنرپيشه هاي هندي روي سينه گذاشته بود، گفت: فلم "قصه عشق" و با شور و هيجان زيادي شروع کرد به تعريف فلم. ببلي برعکس شانتي بسيار حرف نمي زد، مگر با چشمانش. هر دوي ما در گوشه کتابخانه آرام مي نشستيم و ساعتها را در تنهايي و خاموشي با هم تقسيم مي کرديم.
يکروز که با هم از گـوردواره مي آمديم، ببلي گفت: "من با تو مسجد مي روم اگر مي خواهي." خنديدم و گفتم: "من که مسجد نمي روم." او هم با خنده گفت: "سينما هم نمي شود رفت، مکتبها را هم که منظم رخصت کرده مي روند، کجا برويم؟" يکي دو سالي به همين سردرگمي گذشت. برادرم براي بورس تحصيلي از افغانستان برامد. اينجا مکاتب را پس از هر چند واقعه همچنان تعطيل ميکردند. پدرم از ترس اينکه مبادا من بيسواد بمانم، کتاب "نامه هاي پدري به دخـترش" اثر جواهـر لعل نهــرو را به من داد تا از احـوال دنيا سـردربياورم. او نـميدانسـت که در اين روزهـــاي خانه نشيني تقريباً همه کتابهاي کتابخانه اش را خوانده بودم. ببلي و من کتاب را با هم خوانديم و آرزو مي کرديم کاش پدران ما مثل انديرا گاندي در زندان ميبودند، شايد در آنصورت توجه بيشتري به ما مي کردند! باز هم کتاب تازه يي را رويدست داشتم. شنيدم که پدرم به نسرين جان گفت: "قرار شد براي ماموريت سه ساله هند برويم."
چخوف در باره يکي از کرکترهايش مي گويد: "او يک روح سرگردان است. روح وي همچنان سرگردان خواهد بود و هرگز پناهگاه نخواهد يافت."
نسل من، نسل سرگردان است. ما هرگز پناهگاه پيدا نمي کنيم. در کشوري که کوهستان هاي سر به فلک کشيده، مرزهايش را مثل عاشق حسود حفاظت مي کند، روح من مانند پرنده زخمي به در و ديوار زد تا راه برونرفت را يافت. حالا که باشنده جزيره کوچک بي کوهستانم، باد هاي وحشي و سرگردان در گوشم همچنان آهنگ وسوسه انگيز سفر را زمزمه مي کند. من و نسل من، ببلي و شانتي و من: زمين هرگز زير پاي ما از لرزيدن باز نايستاد. احساس دل انگيز وابسـتگي به جايي را نداشتيم. همچنان با ناامني به آينده نگاه ميکرديم. جنگ و آينده ناروشن کين توزانه بر سر ما سايه افگنده بود.
در اواسط دهه هشتاد ميلادي به آنچه که هر چندگاه ما را غافلگير مي کرد، آرام آرام عادت مي کرديم، که پدرم گفت بايد براي ماموريت سه ساله برود هند. ببلي چيزي نگفت اما شانتي شروع کرد به دعوا روي يک موضوع پيش پا افتاده که باور کردنش برايم مشکل بود.
اين چند سال، ببلي و شانتي و من ديگر در گوشه صنف نمي نشستيم. با هم آنقدر درس خوانديم که در اولين امتحان نمره هاي بلندي گرفتيم. شانتي يازدهم شده بود و از خوشحالي در لباس هايش جا نمي شد . استادان ما را دوست داشتند. ما هم خيلي تغيير کرده بوديم؛ ديگر دقيقاً مي دانستيم که در اطراف ما چه مي گذرد. راديوهاي جهاني، هواپيماهاي نظامي که از فراز شهر مي گذشتند و راکت هايي که به شهر مي آمدند، همه چيز را مي گفتند.
شانتي قد بلند تر از ما بود، موهايش تا کمر مي رسيد، قيافه اش تغيير کرده بود، انگار زير پوستش را رنگ کرده باشند. او وقتي قهر يا خوشحال مي شد، گونه هايش رنگي مي گرديدند و گل مي انداختند: گل هاي سرخ و گلابي، همزمان با چهار فصل مزاجش.
ببلي زياد بلند نشــد، هــمان گــونه کوچک اندام و ريزه ميزه ماند. من بيشــتر به برادرانم شـباهت پيدا مي کردم: موهاي کوتاه پسرانه و رفتار و ادايي که همانندي کمي به کردار يک دختر داشت.
مادر بزرگم خيلي زود متوجه اين نکته شد و در يک شام پنجشنبه، هنگامي که پدرم با گدي پران و چرخه تار گلابي به خانه آمد، گفت: "دختر ديده بودم گدي باز، نه که شاه قاسم تيرانداز"! پسانتر پدرم را ديدم که با مادر بزرگ دعوا مي کرد، دعوايي به شيوه مخصوص خودش.
سالها پيش که شاه پدر بزرگم را به جرم مشروطه خواهي به زندان انداخته بود، زمين هاي خانواده را هم ضبط کرده بود. پدر بزرگم سال ديگرش در زندان مرد و مادر بزرگ بيست و پنج ساله ام مجبور شد بچه هايش را به تنهايي بزرگ کند. به همين دليل پدرم خيلي مواظب بود که مادرش عصباني نشود.
آنشب وقتي شطرنج بازي مي کرديم، پدرم گفت: "جمعه آينده مي روي پيش مادر بزرگت، چون قرار است آشپزي برايت ياد بدهد". او اين را با چنان بيچارگي به زبان آورد که دلم نخواست ازش توضيح بيشتر بخواهم. جمعه ديگر وقتي که دل و نادل، با کارد امعا و احشاي ماهي خوشنما با چشمان گرد را درمي آوردم، با دختر کوچکي که مي خواست رقاص باله شود، خدا حافظي کردم.
شانتي هميشه به ما اعتراض مي کرد: "اينطور دماغ تان را در کتاب فرو نبريد. جنم ساتهي تان مي آيد و ميرود و شما خبر هم نمي شويد." و همو بود که کلمه ممنوع "عاشـ..." را براي اولين بار در ميان ما به زبان راند: "اسمش ويشال است." و صور تش گل انداخت.
با وجود اينکه خانواده من آدمهاي روشنفکر و نسبتاً متمدني بودند، اما باز هم "عشق" و "عاشقي" واژه هاي ممنوع بودند، البته براي دختران کاکايم و من. پسران آزاد بودند، هرچه دل شان بخواهد بکنند. ما بوديم که بايد مواظب مي بوديم دست از پا خطا نکنيم تا مردم حرفهاي بد نزنند. در قصه هاي مادر بزرگم فقط دختر هاي "آنچناني" با پسران حرف مي زدند.
آنروز وقتي شانتي گفت: "عشق"، صورت و نوع نگاهش حالتي داشت که با قصه هاي مادر بزرگ متفاوت بود. شانتي گفت: "عاشق" و ما شنيديم: "صادق" و فهميديم ايمان، اميد و آرزو. ببلي از صراحتش تعجب کرد و چيزي نگفت.
سال ها بعد، وقتي دوستي در يک معبد در هند در باره عشق جاوداني "رادها" و "کرشنا" برايم توضيح داد، نگفتم چرا و چطور؛ فقط احساسش کردم در خاموشي معبد و ناقوس هايي که هر لحظه به صدا در مي آمدند. همه چيز روشن مثل روز بود.
بعضي چيزها را فقط با احساس مي شود تشخيص داد و دانست، عقل نمي تواند آنها را درک کند.
از هند برگشتم. شانتي قد بلندتر شده بود. دو سال مانده بود که مکتب را تمام کنيم. شانتي به طور نيمه رسمي نامزد بود با ويشال پسر شريک پدرش. آنها چند سال پيش از کندز به کابل آمده بودند.
ببلي مي خواست دوا ساز شود و روز و شب خواب پوهنتون کابل را ميديد. هي مي گفت ميداني که پوهنتون جاي خوبي است، چقدر همه شيک هستند. گفتم: "تو که شلوار کميس مي پوشي". او خنديد و گفت: "تو هم کاوباي! براي ما خيلي فرق نمي کند".
در شهر هر چيز عوض شده بود: همه فقير تر از گذشته به چشم ميخوردند. خانواده هاي خيلي مرفه دور و بر ما نگران بالا رفتن نرخهاي نان و شکر بودند و هي مي ناليدند. همه چيز به سرعت گذشت. زندگي در سرگرداني به تندي مي گذرد. همه محکم چسپيده بودند که غرق نشوند. کسي مواظب کسي نبود و کسي هواي کسي را نداشت.
يکي از دوستان ما شکايت مي کرد که دخترانش مدت ها در صف نانوايي مي ايستند و برادرش با پســرانش آرد را در بازار ســياه مي فروشـند. ديگر قصـه هايي از اين دست کسـي را شـگفت زده نمي ساخت؛ حتي مادر بزرگم را که از شنيدن صداي بلند زنان به توبه و استغفار مي افتاد. او فقط سرش را تکان مي داد و مي گفت: "آخر زمان شده..."
سالها بعد ببلي و من رفتيم پوهنتون کابل. آرزوي او برآورده شد. ساعت هشت صبح، وقتي باغبان پوهنتون، گل ها را آب مي داد و بوي خاک نمناک با بوي گل و سبزه تازه قطع شده در هوا مي پيچيد، ببلي همچنان عاشقانه مي گفت: "بهترين جاي دنيا است اين پوهنتون". و من نيمه خواب و نيمه بيدار مي گفتم: "اگر نسرين جان اجازه بدهد اينجا را ترک کنم، همين لحظه اين کار را خواهم کرد". ببلي و من درس مي خوانديم که شنيدم شانتي نامزد شده است. ازش پرسيدم: "ويشال"؟ نگاهي به سويم انداخت که با عجله گفتم: "ببخش! سوال احمقانه کردم". آنها دو ماه بعد ازدواج کردند.
ماه ها پس از آن، از ويشال پرسيدم که کداميک زيادتر دعوا مي کند و کداميک زيادتر گذشت؟ ويشال خنديد و کمي سرخ شد. شانتي با عجله گفت: "من، من. من زياد دعوا مي کنم. او به سختي آشتي مي کند."
بهار همان سال همه چيز به هم ريخت. ببلي و من در اتاق کوچکم "ام.تي.وي" تماشا مي کرديم. متوجه شـدم که در هواي بهاري يک چيز تهديد کننده است که نسـرين جان را به شـدت مي ترسـاند. در آن سـالها چيزهـاي عجيبي در شـهر اتفاق مي افتاد، آنقدر عـجيب کـه مـن حسـاسيت هايم را از دست داده بودم. پاسپورت هاي ما را به سفارت هند بردند. با نگراني کشنده منتظر ويزه اي شديم که ظاهرا دو هفته وقت لازم داشت.
ميگفتند مزار را مجاهدين گرفته است. ببلي بسيار ترسيده بود. يک صبح خيلي زود، نسرين جان همه ما را از خواب بيدار کرد و گفت: "مي رويم." بدون اينکه بگويد کجا. تنها همينقدر گفت که مي رويم و همه چيز را به حال خودش بگذاريم. خواب آلود سوار ميني بوسي شديم که راه هاي نامعلوم و خطرناک را مثل ديوانه ها مي پيمود.
هر چه به نسرين جان التماس کرده بودم بگذارد با دوستانم خداحافظي کنم، نگذاشت. در راه دندان رويهم مي فشردم تا گريه ام را نبيند.
جنگجويان با لباس هاي نظامي به سوي کابل مي آمدند و ما از کابل دور و دورتر ميرفتيم.
از آن روز سالها مي گذرد.من هنوز هم دلم می خواهد چه اتفاقی برای ببلی افتاد، هنوز در جستجوی شانتی استم. در اشرامی در هند نيافتمش در يوگا پيدا نشد. اينجا در شهر من جايي است به نام سوت _هال. هر وقت دلم براي کابل تنگ مي شود، آنجا مي روم و از هموطنان هندويم فيلم مي خرم، فيلم هايي که نه تصيمم دارم نگاهشان کنم و نه وقت. سه چهار تا فيلم انتخاب مي کنم و اگر خوش چانس باشم چند تا سي دي غــزل هم خـريداري مي کنم. صاحب دکان به من قيمت تر از حد معمول مي فروشـد؛ من هم چانه نمي زنم، با شرمندگي پول مي دهم. صداي مادرم که پهلويم راه مي رود، اما من آوازش را از دوردست ها مي شنوم، به گوش ميرسد: "به تو که خيلي رحم کردند. مگر تو مسلمان نبودي؟"
شانتی می گفت به آنچه از ته دلمان آرزو کرده ايم و در اين جنم (زندگی) پيدايش نکرديم در جنم آينده نصيب ما خواهد شد من آنچه در جنم آينده آرزو می کنم اين است که بدانم دوستان من زنده و خوش استند همين. پایان
***
1- پريويت: به روسي سلام خودماني، مثل "هاي" در انگليسي 2- وايب: به آلماني "زنان" به لحن شکايت آميز و مسخره
[][]
********* |
بالا
سال دوم شمارهً ٢٤ مارچ 2006