لطیف ناظمی
و ایوان خالی بود
بهار سال 1975
میلادیست. هوای پروان و گلبهار و غوربند، دل انگیز، آرامش دهنده وسوسه کننده است.
از تپه های لبریز از لاله های وحشی، از تاکستان های پدرام و گندمزار های عطرآگین به
سوی بامیان میرانم، به سوی شهری که تنها تصویر های آن را دیده ام. تنها طنین صدایش
را، در رواقهای تاریخ شنیده ام و از «سرخ بت» و «خنک بت» آن در ادبیات خویش، قصه ها
به یاد دارم، شهر غلغله، تالاب های بندامیر، مغاره هایی که گویی یک سوی آن به بلخ و
سوی دیگرش به کابل می پیوندند، مرا مهربانانه، به خویشتن میخوانند. با خود میگویم ـ
«هیوان تسنگ» زایر چینی، نزدیک به یکهزار و سیصد و پنجاه سال پیش از تو به دیدار
بامیان شتافته است، چه دیر میروی ای مرد! شامگاهان است که به بامیان میرسیم، شهری
کوچک، با خانه های گلین، جاده های خاکی و رسته بازاری که بر سر در هر دکانش اریکینی
افروخته، آویخته است وسیلی از جهانگردان از سراسر گیتی آنجا ریخته اند. شهر کوچک
قلب تپنده یی دارد و من هیچگاه در سرزمین خویش و در شباهنگام نبض شهری را چنین
تپنده ندیده ام، همه جا شادی و پایکوپی، همه جا آدمهای گوناگون با پوست سپید، زرد و
سیاه.
به دعوت دوستی در
یکی از خرگاهای تپه یی که مشرف به دیوار صخره یی هندوکش است اطراق میکنیم، تا چشم
کار میکند این خرگاهها در کنار هم برپا شده اند. لشکر عظیمی در بیرون و درون این
«یورت» ها میلولند، باور نمیکنم در شهری بدین کوچکی، چنین جمعیت انبوه و هلهلهً
شادی را کسی در عمرش دیده باشد.
تا بامدادان بیدار میمانم. با این همه هیجان نمیتوانم بخوابم. صبح زود به سراغ
پیکره های بودا می شتابم. آفتاب صبحگاهی را مینگرم که نخستین انوار طلاییش را بر
چین و شکن تنپوش سرخ بت و خنک بت افشانده است و هر دو پیکره همچنان استوار و
سربلند، ایستاده اند. لحظه یی دیدگانم را می بندم، در دنیای حریری افسانه ها فرو
میروم آن دو را، دو بت سنگی بیجان نمی بینم، شاهدخت و شهزاده یی می بینم که از
دنیای اساطیر آمده اند، می پندارم پرده های زربفتی که بر دو رواق بزرگ آویخته اند
وبا پنجه های نسیم صبحگاهی میلرزند، ناگهان به سویی افگنده میشوند، در ایوان بزرگ
«سلسال» پسرشیر بامیان را می بینم با جامهء مرجانی عروسی، با تاجی از گلهای شقایق
برسر و خنجری طلایی برکمرگاه، سینه ستبرش از زیر زرهً پولادین به روشنی نمودار است
و بازوان تنومندش چشمانم را خیره میکند، او باهمین برز و بالای ستبر اژدهایی را که
دختران جوان را وحشیانه می بلعید، نابوده کرده است. پلنگ وحشی تیز دندان را گلو
دریده است و عنان توفان های بنیان کن را گرفته است.
در ایوان دیگر، شمامه ایستاده است، دختر حاکم بند امیر ـ امیر تالاب های لاژوردین ـ
با جامه یی به رنگ نیلی تالاب های سرزمینش به رنگ آسمان آبی کابل ، چشمان او
آبنوسی است، ابروانش بهم پیوسته، گیسوان گشاده اش تا کمرگاهش فروآویخته است و گونه
های برجستهء آتشگونش، از آزرمی شرقی حکایت دارند او عروس یک شبه است که عشق سوزان
سلسال به وی، او را بدین حجله کشانده است و پسر شهریار بامیان برای رسیدن به او از
آزمونی دشوار، پیروز بدر آمده است. اژدهای آدمخوار را کشته است، پلنگ وحشی را نابود
کرده است و در برابر توفانهای دیوانه وار جنگیده است و بدینسان دختر امیر تالاب های
هفتگانه به همسری او، تن در داده است و اینک هندوکش هر دو را در آغوش مهربانش به
مهمانی پذیرفته است.
در همین رؤیا ها و افسانه ها، غوطه ورم که صدای گیتار راهبی نیپالی مرا از کهن دژ
افسانه ها فرا میکشد، به سوی او خیره میشوم، خاضعانه در فاصلهء دو پیکره بر زمین
ریگی زانو زده است، مینوازد و سرود مذهبی میخواند. به پیکره ها مینگرم، دو هیکل
بزرگ، دو ساکن خاموش و دو شاهد سنگواره. آندو سلسال و شمامه نیستند دو پیکرهء سرخ
بت و خنک بت اندو زیباتر از افسانه ها و اسطوره ها، با قامتی به بلندی پیروزی، سرخ
بت و خنک بتی که عنصری ملک الشعرای محمود غزنوی، داستان آندو را به شعر دری برنوشته
بود و ابوریحان کتاب «حدیث صنمی البامیان» را به خاطر آنان به عربی گزارده بود و
فرخی، سوزنی، خاقانی، سیف اسفرنگی و سخنوران دیگر، در غزلواره های خویش، از آندو
یاد کرده اند، دایرة المعارف های جهان تصویرهای آندو را در خود دارند.
شهر بامیان با آندو جهانی شده است و منزلگاه جهانگردان گشته است از جابلقا تا
جابلسا. بیش از یکهزار و پنجصد سال است که کاروان های بیشمار در این درهً دل انگیز
فرود آمده اند تا در برابر قامت استوایی «سیدارتا» بایستند و شگفت زده شوند، زیر لب
آهسته زمزمه میکنم:
"استوار و
پایدار باشید تندیس های سالخورده همواره و همیشه، تا جاودان"
چاشتگاه
رویایی نخستین روز دیدار، «ست گوپتا» را می بینم که در پای خنگ بت زانو زده است و
ظریف و عاشقانه به مرمت آن میپردازد، او باستان شناسی هندی است که از سال 1966 تا
حالا، هر ساله برای مرمت و حفاری به بامیان رخت سفر بر می بندد و از آغاز بهار تا
پایان پاییز با مهرورزی در آغوش این دو رواق کهن زانو میزند. ستگوپتا چنان با وسواس
و نرمش پیکره ها را لمس میکند که گویی تن عریان شمامه ـ شهدخت سرزمین تالاب های
هفتگانه ـ را نوازش میکند. چنان هوشمندانه سنگریزه ها را تکان میدهد که انگار،
میکل آنژ در پی تراشیدن تندیس موسی است.
سه روز در بامیان میمانم، شهر غلغله، تالاب های آسمانگون بند امیر و سرانجام آن دو
ساکن خاموش جادویم کرده اند، رخصت بازگشت را ازمن ستانده اند. نمیخواهم با این همه
زیبایی، این همه شکوه و عظمت وداع کنم. اما از بازگشت گریزی نیست. این بار از کنار
چشمه ساران زلال الماسگون ،از ستیغ «حاجی گگ» راه میزنیم با خاطرهً بامیان، خاطره
یی که ربع قرن تمام، نمیتوانم از حافظه ام بیرونش کنم.
در این بیست و پنج
سال، تصویری از هیکل سپدار تا، آویزه دیوار خانه ام بوده است حتی در غربتسرای غرب
.تصویری که اینک بر دیوارخانه ام سینه می ستاید. دو سال پیش از امروز، «پاول
برخرر» برداشته است همواره به این تصویر خیره نگریسته ام، لبخند زده ام و با مباهات
گفته ام:
"استوار و
پایدار باشید تندیس های سالخورده همواره و همیشه، تا جاودان !"
بیست و شمشم ماه فبوری سال دو هزارو یک میلادی است. در استودیوی "بی بی سی" در
عمارت "بوش هاوز" گرد آمده ایم. گفتگو از تاریخ نویسی است که ناگهان از پشت شیشهء
کوچک دروازهً آهنین استودیوی ثبت برنامه که به درب زندانهای کهن دژ های باستان
مانند است، کسی اذن دخول میطلبد، دو بانوی مضطرب و آشفته به درون می آیند، هر دو
حامل خبر ناگوار وحشتناکی اند ـ نیزه داران فتوی داده اند که پیکره های بامیان را
منهدم می سازند ـ.
همه ناباورانه به سوی یکدیگر می نگریم، اضطراب و هولی باورنکردنی در همه سیما ها
سایه می اندازد؛ در چهرهً شهروندانم ،در سیمای مهمانانی که از سرزمین های دیگر آمده
اند، می پندارم که استودیوی "بی بی سی" با سرعت دور سرم می چرخد، می پندارم آن دو
هیکل سترگ، دستهای سنگی شانرا دراز کرده اند و ملتمسانه از ما، یاری میطلبند، می
پندارم که فریاد میزند: ما را ویران نسازید، ما بی گناهیم ـ
" ما خشتها به خامی
خود شاد بوده ایم ما در جهان خویشتن آزاد بوده ایم"
بیش از دوهفته از آن روز گذشته است، اندوهگین و ماتمزده در خانه ام نشسته ام، به
دیوار خانه نظر می افگنم ـ به تصویر بودا که به دیوار آویخته است پشت به دیوار
هندوکش و رو به درگاه تاریخ، سربلند و مغرور، در نظرم می آید که چین وشکن جامه اش
با نسیم سردی که از پنجره میوزد آهسته میلرزد. من نیز در خود میلرزم. روزنامهء
آلمانی «بیلد» را از میز بر میدارم. چهار تصویر بت بامیان را چاپ کرده اند ـ تصویر
نخستین هیکل بزرگ بودا را نشان میدهد که در ایوان صخره یی سالخورده ایستاده است
مانند همیشه با شکوه و سربلند. تصویر دومی بازهم همان ایوان صخره یی است اما در کام
خرمنی از شعله های انفجار، تصویر سوم کوهی از دود غلیظ ابرگونه را فرا می نماید که
سراسر ایوان را پوشانده است و تصویر چهارم همان ایوان است اما تهی از پیکرهء بودا.
ایوانی خالی خالی. مثل آسمانی بدون خورشید،به سان دریاچه یی بدون آب و پیکری بدون
قلب.
به تصویر دیوار
نگاهی می اندازم و به روزنامهء «بیلد» چشمهایم را می بندم، اشکهایم از شیارگونه
هایم روی صفحهء روزنامه می چکد، روزنامه را درمشت هایم می فشارم، پاره پاره اش
میکنم وفریاد میزنم:
بگذار
به روز گارمان گریه کنیم
شب تا به دم سحرگهان گریه کنیم
برکشتهء فرهنگ جـــفا دیدهً مان
بر پیکره های بامــیان گریه کنیم
فرانکفورت، مارچ 2001
********* |