کابل ناتهـ، Kabulnath
|
بمناسبت هشتم مارچ روز جهانی زن.
داستان کوتاه
دود و آتــش
عزیز علیزاده Azizullah41@yahoo.com
از یکطرف هوا سرد بود وبارانی و از طرفی هم هیزم ها تر بودند. دخترک هرچند تلاش مینمود تا با پف کردن و پکه نمودنهای پیاپی آتش اجاق را روشن نگهدارد بی نتیجه بود. دود سیاه و تندی که از چوب های تر برمیخاست فضای آشپزخانه را پرساخته بود و اشک چون چشمه های کوه ساران از چشمهای کوچک و جذاب دخترک جاری بود و روی گونه های سرخ و سپیدش میغلطید و او این اشکهارا با گوشه چادرش میزدود و بازهم آتش را پف میکرد و دردل شاید هم خوش بود از اینکه میتوانست به بهانه دود گریه های حقیقی اش را که ناشی از غم وغصه های فراوان جمع شده درون سینه اش بود را پرده پوشد تا بهانه یی برای ملامت کردنش بدست مادر اندر و پدر ظالمش نداده باشد.
او درحالیکه از سردی هوا میلرزید، خودش را چملک داخل چادر نازکش پیچانده بود و با خود فکر میکرد؛ اگر مادرش را مرگ از او نمیگرفت شاید حالا یک کاری میکرد و نمیگذاشت که پدرش اورا چون موجود بی ارزشی درمعرض فروش بگذارد. اوبدرستی میدانست که این همه تدارک و پخت و پزها بخاطر چیست، از حرفهای که میان پدر و مادر اندرش رد و بدل شده بود آگاه بود که امروزکسانی برای خواستگاری اش به خانه ی شان می آیند. اما چرا پدرش این موضوع را از او پـُت ساخته بود؟ آیا او جق نداشت بداند که اورا برای چه کسی سودا میکنند؟ آخر او که هنوز دست چپ و راستش را درست نمیشناخت. آیا یک دختر چهارده ساله آماده گی آنرا خواهد داشت که به خانه شوهر برود؟ اوخودش هنوز احساس کودکی میکرد و به مهر ومحبت مادر و پدر نیازمند بود.
شراره های آتش درون اجاق هرلحظه بیشتر و بیشتر میشد و دخترک احساس میکرد که چنین شراره های درون سینه اش نیز انبار شده اند و شاید بزودی تارو پود وجودش را بسوزانند. - اُ دختر دربگیری الهی، کمی عجله کن، مهمانا بزودی میاین و تو هنوز آتش ره درست روشن نکدی. آواز خشمگین و ناگهانی مادر اندر، دخترک را از رویاهای غمگینانه اش کشید، او با عجله گفت: - هیزم تر اس، گناه مه نیس. ببی چشم های مه از دود غلیظ پندیده. مادر اندردخترک که پشت بهانه میگشت تا زهر زبانش را هرچه بیشتر بر دخترک بچیشاند غـُر زده ادامه داد: - هیزم تراس، هیزم تر اس – دیگه بهانه نیافتی که گناه تنبلی خوده به گردن تر بودن هیزم میاندازی ؟ باز د امیتو روز که مهمان دار هم هستیم و هنوز هیچ چیز درک نداره. اما ای مهمانها کی ها بودند؟ دخترک نمیدانست و اما اینرا خوب میدانست که مادر اندرش میخواهد به هرکس و ناکسی که خواستگاری بیاید اورا شوهردهد تا از شرش خلاص شود. دخترک باز هم غرق رویاهایش شد گاهی به شراره های آتش درون اجاق نگاه میکرد و میدید که آتش آهسته آهسته جان میگیرد و هیزم های تر را درکام خود میبلعد. گاهی هم دیگ را شور میداد.
او ناگهان چهره مادرش را درون شراره های آتش دید که مضطربانه و
غمگینانه بسویش مینگرد اما خاموش است و چیزی نمیگوید. دخترک غرق اندیشه هایش شده بود و درون آتش به مادرش مینگریست و التجا مینمود که مادرش برگردد و باز هم دست نوازشگرش را به روی و موی او بکشاند، درین لحظه آواز بهم خوردن زنجیر دروازه حویلی شان تار های نازک اندیشه هایش را گسست و او وارخطا بخاطر گشودن دروازه حویلی از جایش بلند شد، اما آواز آمرانه مادر اندر که از مهمانخانه به استقبال مهمانها بر آمده بود اورا سر جایش میخکوب ساخت. - مه خودیم دروازه ره واز میکنم تو متوجه پخت و پز باش، فکر ته بگی که دیگ نسوزه. دخترک حیران شد که چطور مادر اندرش به پیشواز مهمانها میرود و درین لحظه بود که دروازه گشوده شد و دخترک دانست مهمانهای که این همه تدارک برای شان گرفته شده، مادر، پدر و برادر مادر اندرش استند، دلش کمی آرام گرفت که حدسش نا درست بوده و کسی به خواستگاری اش نیامده. پدرش نیز به پیشواز مهمانها به سوی دروازه ی حویلی شتافت و مهمانها بدون اینکه متوجه حضور دخترک باشند قهقه زنان و شادی کنان وارد مهمانخانه شدند. نان خورده شد و بعد از نان طبق معمول دخترک چای را آماده ساخت، اما در این میان گفتگو و بحث شدیدی میان پدرش و مهمانها جریان داشت و دخترک تازه فهمید که موضوع بحث داغ به سرنوشت او ارتباط مستقیم دارد و ایشان میخوایند اورا به عقد برادر مادر اندرش در آورند. دخترک آواز پدرش را میشنید که میگفت: - اوو وختا که مه دختر شماره گرفتم تا حال نرخ ها بسیار فرق کده و یاد تان باشه که یک سال باد باید دوچند شیربهای امروز ره بپر دازین... باز دختر مه شکر مقبول اس... عاجز اس... دخترک احساس کرد که زانوهایش سست میشوند و تمام بدنش میلرزد. پس حدس او درست بوده و آنهم میخوایند اورا به عقد آدم بد اخلاقی درآورند که او با تمام وجودش از او نفرت داشت و از مدتها بدینسو متوجه نگاه های غیرعادی او شده بود. درحالیکه داخل مهمانخانه چانه زدنها ادامه داشت و آواز پدرش بگوشش میامد که میخواهد پول بیشتری ازبابت فروش او به خویشاوند بد اخلاقش به جیب بریزد، آواز خسر پدرش را نیز میشنید که میگفت: - اُ مرد، مه خسر تو استم، ظالمی هم اندازه داره ای قیمتی ره که تو سر دخترت ماندی زیاد اس...
چشم های دخترک دیگه جای را نمیدیدند، و گوشهایش توانایی شنیدن
را باخته بودند، سرش چرخ میزد، زانو هایش سستی میکردند.
مارچ 2006 دنمارک
********* |
بالا
سال دوم شمارهً ٢٤ مارچ 2006