کابل ناتهـ، Kabulnath
|
بابا تاريكي
محمدحسين محمدي
بابا تاريكي پير بود و مخملي. بابا تاريكي وقتي از خانهاش بيرون ميرفت لباس مخملياش را ميپوشيد. موهاي مخملياش را شانه ميزد. شال مخملياش را روي شانهاش ميانداخت. عصاي مخملياش را برميداشت و عصا زنان، همهجا را تاريك ميكرد.
خانهي بابا تاريكي در يك غار بود؛ در يك غار بزرگ و تاريك كه در دل يك كوه بلند بود، يك كوه بسيار بسيار بلند. در پايين كوه بلند، روستاي كوچك و سر سبزي قرار داشت. بچههاي دهكده با آمدن خاله خورشيد از خواب ناز بيدار ميشدند. نان خورده و نان ناخورده به كوچهها ميدويدند و خود را به پاي كوه ميرساندند و با هم بازي ميكردند. وقتي كه باباتاريكي از كوه آرام آرام ئ عصا زنان پايين ميشد، مادرهايشان صدا ميكردند: «بچهها خانه بياييد. هوا تاريك شده، باباتاريكي ميگويد بايد خواب كنيد.»
بچهها غصهدار ميشدند. بچهها باباتاريكي را خوش نداشتند. دلشان ميخواست، باباتاريكي هيچوقت از غارش بيرون نيايد و خاله خورشيد هميشه در آسمان باشد تا آنها هر چقدر دلشان ميخواهد، بازي كنند. براي همين يك روز در چمن سبز دور هم نشستند و فكر كردند، چيكار بكنند تا خاله خورشيد هميشه در آسمان بماند و باباتاريكي از غارش بيرون نيايد.
يكي ميگفت: « بايد به خاله خورشيد بگوييم هميشه بتابد.» ديگري ميگفت: «اما وقت باباتاريكي بيايد، خاله خورشيد تابيده نميتواند.» يكي ديگر ميگفت: « بايد غار باباتاريكي را محكم كنيم تا باباتاريكي بيرون آمده نتواند.» و جواب ميشنيد: «چطوري محكم كنيم؟ ما كه نميتوانيم از كوه بالا شويم.» بچهها همينطور گپ ميزدند كه يك دفعه شمالك شد و كلاه يكي از آنها را با خودش برد. همه از دنبال كلاه و شمالك دويدند. دويدند و دويدند، تا كلاه را پس گرفتند.
بعد گفتند: «آي شمالك! تو كه مهربان بودي؛ چرا ما را آزار ميدهي؟» شمالك «هوهو» خنديد و گفت: «آخر، ديدم شما غصهدار نشستهايد و بازي نميكنيد. گفتم اگر كلاه يك نفر را بردارم، همه دنبالم ميدوند و شاد ميشوند. راستي چرا غصه ميخوريد؟» بچهها گفتند: «نا بازي كردن را بسيار خوش داريم. دل ما ميشود هميشه بازي كنيم. بازي كنيم و بازي كنيم؛ اما نميتوانيم.» شمالك گفت: «چرا نميتوانيد؟ چرا نميتوانيد هميشه بازي كنيد؟» بچهها گفتند: «آخر، باباتاريكي ميآيد و همهجا را تاريك ميكند. خواب را به چشمهاي ما ميآورد. آنوقت ما ديگر بازي نميتوانيم. ما نميدانيم چي كار بايد بكنيم. شمالك مهربان تو كمكمان ميكني؟» شمالك گفت: «حالي كه شما خوش داريد هميشه بازي كنيد، من كمكتان ميكنم. اما ميدانم كه زود پشيمان ميشويد.» بچهها گفتند: «ني، ني، ما پشيمان نميشويم.» بعد شمالك گفت: « پس من ميروم و باباتاريكي را ميگويم تا ديگر از غارش بيرون نيايد. به او ميگويم اينجا را تاريك نكند.»
بچهها خوشحال شدند و هورا كشيدند و شمالك را كه به طرف غار باباتاريكي ميرفت، بدرقه كردند. بعد دوباره مشغول بازي شدند. بازي كردند و بازي كردند. هر چي بازي كردند هيچ خسته نشدند. باباتاريكي هم ديگر از غارش بيرون نيامد.
خاله خورشيد در آسمان ميدرخشيد و همهجا را به رنگ زرد ميكرد. مدتي گذشت. بچه مثل روزهاي ديگر بازي نميتوانستند. زود خسته ميشدند. هميشه خوابآلود بودند، اما خواب نميرفتند. چون خاله خورشيد در آسمان بود. خاله خورشيد زردرنگ بود و همه چيز را زرد كرده بود. چمن شبز، زرد شده بود. مردم كنار مزرعههايشان نشسته بودند و غصه ميخوردند.
بچهها هم از بس در زير گرماي خاله خورشيد بازي كرده بودند، خسته شده بودند و بازي نميتوانستند. دلشان ميشد زير سايهي درختي بازي كنند، اما برگهاي درختان زرد شده بود و ريخته بود و درختان سايهاي نداشتند. همه غصهدار، روي چمن زرد نشسته بودند. نميدانستند چيكار كنند. حرف هم نميزدند. باز شمالك مهربان آمد و كلاه يكي از آنها را برداشت و با خودش برد. اما بچهها به دنبالش ندويدند. شمالك كلاه را رها كرد و پيش بچهها برگشت. گفت: «چرا غصه ميخوريد؟ چرا بازي نميكنيد؟ حالي كه ديگر باباتاريكي نيست.» بچه چيزي نگفتند.
شمالك دوباره گفت: «مگر شما نگفتيد اگر باباتاريكي از غارش بيرون نيايد، ميتوانيد هميشه بازي كنيد؟» بچهها گفتند: «چرا، چرا، گفتيم. اما خاله خورشيد همهجا را زرد كرده، همهجا را گرم كرده. درختان سايهاي ندارند. ما از بس خواب نكردهايم كه ديگر بازي نميتوانيم... شمالك مهربان! برو به خاله خورشيد بگو: ديگر نتابد.» شمالك گفت: «اما خاله خورشيد كارش تابيدناست.» بچهها گفتند: «بگو كمتر بتابد. هوا خيلي گرماست. ما بازي نميتوانيم.» بعد شمالك رفت. بالا رفت و بالا رفت تا به خاله خورشيد رسيد و پيغام بچهها را به او گفت. خاله خورسيد گفت: « من كارم تابيدناست. من هميشه ميتابم. اما مدتياست كه من هم خسته شدهام. چون باباتاريكي از غارش بيرون نميآيد. براي همين من استراحت نتوانستهام. بايد باباتاريكي از غارش بيرون بيايد.» شمالك پايين آمد و حرفهاي خاله خورشيد را به بچهها گفت. بچهها گفتند: «باباتاريكي؟» شمالك گفت: «بلي، باباتاريكي، همو كه شما دوستش نداريد.» بچهها شرم شدند. سرهايشان را پايين انداختند. بعد گفتند: «شمالك مهربان! برو به باباتاريكي بگو از غارش بيرون بيايد. بگو ما هيچ خوابيده نميتوانيم، بازي نميتوانيم. بگو ما پشيمان هستيم.» شمالك گفت: « من كه گفته بودم پشيمان ميشويد.» بچهها چيزي نگفتند. شمالك هم كه ديد آنها غصهدارند و پشيمان شدهاند، به طرف غار باباتاريكي رفت. پيغام بچهها را به باباتاريكي گفت. گفت كه بچهها بايد خواب كنند، اما نميتوانند.» باباتاريكي هم دلش از تنهايي گرفته بود. دوست داشت روي دهكده برود و بچهها را كه به خواب ميروند، تماشا كند. براي همين زود لباس مخملياش را پوشيد. مويهاي مخملياش را شانه زد. كفشةاي مخملياش را به پا كرد. شال مخملياش را روي شانه انداخت. عصاي مخملياش را برداشت و از غارش بيرون آمد و آرام وآرام همهجا را تاريك كرد.
با آمدن باباتاريكي همه به خواب ناز رفتند. بچهها همانجا روي چمن كوچك به خواب رفتند. باباتاريكي آرام آرام راه م’رفت تا كسي را بيدار نكند. بعد شال مخملياش را روي بچهها كشيد تا بچهها خوابهاي خوب ببينند.
بچهها هم در خواب خنديدند، مثل اينكه خواب ميديدند، خوابهاي
خوب خوب. مزار شريف ـ حمل 1357
************ |
بالا
شمارهء مسلسل ٤٥ سال دوم مارچ۲۰۰۷