کابل ناتهـ، Kabulnath
|
برمزار خاطرات
ای شما ، خاطره ها ! بین ما فاصله هاییست دراز ومن اکنون به سرگورشما آمده ام . آخرین بارو همین نوحه ی پایان منست . آخرین دسته ی گل ، ز آخرین گلبن سرخ به سر گور شما می کا رم .
٭ ٭ ٭ رفت ؟ ... افسوس ! مگر ، رفتنش افسوس نداشت . سالها شد که زمن دور وزمن بی خبر است . رفت ، بگذار رود رفتنش حادثه نیست ؛ که بسوزد دل من ، پاره سازد جگرم .
٭ ٭ ٭ هرچه از عشق برو گفتم ، . . . رفت هرچه از شعر برو خواندم ، . . . رفت او زعشق و سخن عشق بمن هیچ نگفت او تب و تاب من دلشده نا دیده گرفت راندم از خویش وبه بازار بتان رفت و شگفت
٭ ٭ ٭ اشک لغزید چو خونابه زچشم ریخت ! لرزان ، فراتربت این خاطره ها .
٭ ٭ ٭ تو هم ، ای اشک تب آلود جگرسوز ، زمن ببریدی ؟ بی سبب ، چشم غمالود مرا بِدریدی ! وه ، چه بیهوده فرو غلطیدی ‹!›
٭ ٭ ٭ تو که زاعماق دل غمزده بر میخیزی ، چون شرار دل شوریده برون میتازی ! هیچ دانی که چنین ، سینه وچشم کی را می سوزی ؟
٭ ٭ ٭ آخرای اشک چرا ؟ جگرم آب کنی ، خون زدلم می باری سینه ام سوختی وآتش غم بر دلم افروخته ای . توازین بوالهوس حادثه جو ، تو ازین پیکر لولیده به هر آغوشی ، تو ازین کامسپاری، که به هر مدهوشی ، شهوت آلود وهوسباز ، لب وسینه سپرد تن سیمین به گنه پنجه ی هرمرد فشرد . مست ورقصان وغزلخوان همه جا ، جا مه درید لخت وبی پرده دوید . کام دل داد به هر ناکس وکس ، از سر شوق و به هر بستر ، بیگانه ی شبهای سیاه ، تن و عطر گنه آلود تنش رابخشید .
٭ ٭ ٭ آخرای دیده چرا ؟ اشک چرا ؟ سینه چرا ؟ چه وفایی وچه مهری ، چه محبت دیدید ؟ او به یک لحظه برویت در امید گشود ؟ پای شمشاد سخاوتگر عشق تو غنود ؟ یا که آن پاکی وشوریده گی وصدق تو ستود ؟
٭ ٭ ٭ هرچه ازعشق به او گفتی . . . گفتی ورمید هر چه از مهر برو بردی . . . بیچاره ندید ، هرچه از شعر براوخواندی . . .گویی نه شنید ‹!›
٭ ٭ ٭ آه ، ای اشک من ، ای اختر زرین دل غمناکم آه ، ای اشک من ، ای مظهر پاکی دل بیباکم آه ، ای اشک من ، ای گوهر زیبای نهان درخاکم !
باری یک لحظه بمان نزد من ، دردل این دیده ی غمدیده بمان پشت دیواره ی سنگین غم وغصه بمان هیچ ، . . . بیهوده مریز .
٭ ٭ ٭ رفت ! بگذار ، رود . رفتنش ، حادثه نیست سالها شد که زمن ببریده تن به گنداب گنه ، آلوده . . . سر به محراب زرو سیم وتباهی سوده ‹!›
همایون ‹ مجید › 28.11.06 آلمان
خـا طــــره !
بعد یک سال دراز ، با همـه تیره گی روز و شَبش ؛ طی صد جاده ی پُرپیچ وخَمش با امیدی که مرا همره پُرحوصله بود ، باز گشتم زسفر لیک ׃ « او» . . . خانه نبود ! . . .
٭ ٭ ٭ شمع ، خاموش فتاده برزمین شاخ میخک شده خشک نامه ها تیت وپریش . روی دیوار ؛ فرا بستر سرد و متـروک قاب گردیده زتصویر تهی لیک ، جای تصویر ازین خاطره پُر ׃ « نخستین شب که او زینجا سفرکرد ، سراسر جشن وشادی بود در شهــر همه شــاد و همه سر شـار مستـی ! وبانوی غرورعشق پاکش ׃ در آنشب شوختر، شاداب تربود، به بازو، بازوی مرد دگـر داشـت لبش خندان و روحش بارور بود.»
همایون « مجید » 14.12.1985 کابل
************ |
بالا
شمارهء مسلسل ٤٥ سال دوم مارچ۲۰۰۷