کابل ناتهـ، Kabulnath
|
طنز مارچی!
زن در آشپزخانهء تاريخ!
نجیب الله دهزاد
ساعت ديواری بدون آنکه بداند هشت مارچ روز کی هاست و چقدر کوتاه، مردانه وار به حرکتش ادامه ميداد. درست ٩ صبح بود که صبحانه را تمام کرديم. مادرم هنوز در آشپزخانه بود، جای که چهار فصل با دود و ذغال و خاکستر در کش و گير است. من در تمام اين دوران فقط امروز بود که درست به چشمانش نگاه کردم. او واقعاً گريه ميکرد، به گمانم رسيد بيچاره بخاطر بی عدالتی در تقسيم روزها اشک ميريزد. آخر می دانيد که اين مردهای بی انصاف ٣٦٤ روز را به خود گرفته اند و تنها هشتم مارچ، يک روز سرد و زمستانی و پر از چکک و باران را به اين ضعيفه ها گرم مجاز بخشش کرده اند. بعداً معلوم شد مادر دوستداشتنی ام حتی از همين يک روز هم خبر ندارد و طبق عادت سه چهار بار در روز از دست دود سياه آشپزخانه گريه می کند. از جايم برخواستم و به خانمم، در حاليکه بوت هايم را رنگ ميکرد، گفتم: شما به محفل نمی رويد؟ او هشت ثانيه به طرفم خيره شد و با تعجب پرسيد: " محفل؟! محفل چه؟! گفتم: مگر نديديد امشب دستگاه نود و نه فيصد مردانه يی تلويزيون اعلان کرد که رياست امور " چادری پوشان" محفل با شکوهی را به راه می اندازد؟ بايد شما هم اشتراک کنيد، زن مسلماً حقوق مساوی با مرد دارد. شما ميرفتيد و خودتان می ديديد که امروز تمام زبان داران از شما تعريف می کنند. خوب اگر ميرويد زود آماده شويد که محفل ساعت ده شروع می شود. من رفتم خدا حافظ. خانمم در حاليکه اينبار به طرف شاخ جاروی بزرگ گوشهء دالان ميرفت صدايش برآمد:" صبر کنيد. آخر نمی شد اين محفل را يک روز ديگر برگزارميکردند؟ من امروز بايد نان پخته کنم، کالا بشويم، گاو بدوشم، ته خانه و بالاخانه جارو کنم، بهتر است اول فرايضم را انجام دهم، خدا که يک روز و يک سال ندارد. هشت مارچ سال بعد و سال های ديگر هم می آيد و.... در همين اثنا بود پدرم از کنار صندلی بلند شد و در حاليکه هشت چين موازی جبين اش را تماشايی ساخته بود و حتی از گوشهايش هم غضب ميباريد، با خشم متحجرانه يی فرياد زد:" مگر من زنده نيستم که از خانهء من سياسری به محفل برود؟! تا وقتی که من در اين خانه ام اين آرزو را به گور ببريد. مادرت ٤٨ سال است که محفل را نديده و مادر کلانت تا وقتی که مرد اصلاً نمی دانست زن هم روز دارد يا نی. حالا شما آخر زمانی ها می خواهيد بين زن و مرد به نام روز اين و آن تفرقه ايجاد کنيد؟ نه، به هيچ صورت اجازه نمی دهم." من حيران خدا مانده بودم با چه زبانی حقوق اين ضعيفه ها را بگيرم و پدر را قناعت بدهم که لااقل همين امروز داد و بيداد راه نياندازد. به پدرم گفتم: پدرجان، شما آرام باشيد. توهين به زن، که در واقع يکی از زيبايی های خلقت است، نبايد درهمچو روزی صورت گيرد. اين ها بالآخره عار و ننگ دوران جاهليت نيستند که در آشپزخانه نظربند باشند. بايد شما صورت جدی مسأله را درک کنيد. حالا ما در دنيای متمدن امروز به سر می بريم- همين اکنون که شما اين حرف را می زنيد ديده بان حقوق بشر چهارچشمی مراقب اوضاع است. ما نمی توانيم خواست اينها و پوف و پتاق صدها مؤسسه يی را، که بخاطرشان گوش نصف دنيا را کر نموده است، ناديده بگيريم. اين گفته ها به نظر ميرسيد اندکی بر افکار ارتجاعی پدرم تأثير کرده است و من قبل از جدا شدن رشتهء اين تأثيرات ادامه دادم: پدرجان، حرف های شما کاملاً بجاست. درست است که وقتی به اين عاجزه ها فرصت بيشتر بدهيم خودمان مجبور خواهيم شد سرويس بيست و چهار ساعتهء آشپزخانه و تشت کالا شويی را به عهده بگيريم! درست می فرماييد که اگر مادر جان وديگران از حقوق شان چيزی بدانند، من و شما و ديگر همسايه ها زير بار چرک و چروک مدفون خواهيم شد! من اطمینان دارم اگر اين عناصر آشپزخانه يی بوی حقوق شرعی شان را در آن محفل حس نمايند، ديگر هرگز صاحب همچو ماشين های خودکاری نخواهيم بود. پدرم از اين ليکچر های سحر انگيز واقعاً مجذوب شده بود بالآخره قانع گرديد به مادر و خانمم اجازه دهد که به محفل بروند. او گفت: " خوب، پس آماده شويد همرای اين پسر تحصيل کرده و دموکرات، به محفل برويد. هله زود شويد. بايد بدانيد محافلی که در آن منافع مردها نباشد معمولاً بيشتر از دوساعت دوام نميکند! دقايقی بعد مادر و خانمم آماده شدند. آنها می خواستند يکجا با من به محفل بروند؛ اما خيلی بهانه آوردم و خواهش کردم بايد ايشان را پدرم همرايی کند. پدر اصرار ميکرد حتماً با من بروند و من هم قبول نمی کردم. همين بگو و مگو حدود يک ساعت به طول انجاميد و سرانجام مجبور شدم در گوش پدر متحجرم واقعيت ناخوش آيندی را بگويم. با آنکه هشت مارچ موقع مناسب اين حرف ها نبود؛ اما گفتم: پدر، لطفاً شما همرايشان برويد، چون موی سفيد هستيد. من اصلاً خوش ندارم با يک زن از دروازه خارج شوم. پدر اگر راستش را بخواهيد، من به حقوق خانه يی زن احترام دارم؛ اما راه رفتن در کوچه و بازار در کنار يک سياسر برايم ننگ است، بلی يک ننگ! پدرم بدون هيچگونه حرفی دوباره به تاريکی لحاف صندلی پناه برد. مادرم از زيرچادری مستقيماً به آشپزخانه رفت تا آش رخصت دموکراسی را بپزد، و من کتاب " زن در آشپزخانهء تاريخ " را برداشتم و به خانمم گفتم: خانم جان، من بلند ميخوانم تو تکرار کن!
فيض آباد- حوت ١٣٨١
************ |
بالا
شمارهء مسلسل ٤٥ سال دوم مارچ۲۰۰۷