کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

[۱]

 

 

 

[٢]

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اصف آهنگ

 

 

خاطرات زندان

بخش سوم

 

من همه محبوسین را نمی شناختم از عده معدودی که زندانی شده بودند چند نفر بشمول من خواهان آزادی و دموکراسی بودیم تا آزادنه بتوانیم اظهار نظر کنیم و فعالیت های ما هم کاملا مسالمت آمیز بود. یک تعداد دیگر تنها و تنها چهره شان برای سردار محمد داود و برادرش خوش نبود ویا با یکی از همکاران داود مخالفت داشتند بیچاره ها را ناحق به گلیم بیمار پیچانده و زندانی کرده بودند اکثر این گروه ها اصلا نام کودتا را نشنیده بودند یکی از این محبوسین من بودم که هیچوقت چنین فکری در مخیله ام نگشته و توان چنین کاری را در خود نمیدیدم،  مانند من اکثریت زندانیان بودند و برعلاوه هیچ نفر با نفر دیگر آشنایی نداشته و هرکدام دارای مفکوره های کاملا متبین از هم بودیم و برزگترین گناهکار این زندانیان ما چند نفر بودیم که طرفدار آزادی و دموکراسی بودیم و آنهم در پیش خود ما بوده که حتی یک جمله و کلمه در جراید و اخبار ویا منبر و چاراهی ویا از طریق شبنامه هم نظر خود را در زمان صدارت داود ابراز نکرده بودیم. دیگران همه بیگناه ـ بیگناه بودند بشمول عبدالملک وزیر مالیه که از زمره چاکران وفادار سردار بوده و تنها پیش سردار محمد نعیم مانند سردار محمدداود خود را خورد نساخته بود، مورد خشم قرار گرفت. یا شاید عبدالملک که چندی سنگ دوستی شوروی را به سینه میزد زمانیکه امریکا رفته بود شاید رژیم دموکراسی خوشش بود از این رو مورد خشم سردار ویا روسها قرار گرفته بود. و او را باید تنها جزا میدادند که چرا به برادر بادارش و به ارباب بادارش بی اعتنا شده است. اما دیگران چه کرده بودند که باین اعمال وحشیانه گرفتار گردیدند؟

چند شب گذشت کسی به سراغم نیامد اما صدای موتر پس از ساعت ده و یازده شب شنیده میشد صدای گامهای سنگین عسکرها شنیده میشد بازشدن زنجیر دروازه به گوش میرسید. حتما محبوسین را می بردند. تحقیقات همان بود که تذکر دادم یعنی کاملا ساختگی و دروغ و احمقانه.

یکبار ساعت ده شب دروازه اتاقم به شدت بازشد و سروکله سید امیر خوردضابط نمایان شد و مانند شب گذشته تمام جانم را تلاشی کرد، بدستم ولچک زد و تکه یی را برویم انداخت و از زندان خارج نمود. اما این مرتبه موتر نبود و همانطور پیاده روان شدیم تا به اتاق کار سرمامور رسیدیم.

آدم خان سرمامور در پشت میزش نشسته بود و فاژه میکشید وضع او نشان میداد که بیدار خواب است و چند چین و چروک از غضب در پیشانی افگنده بود. در پهلوی میز او یکنفر دیگر نشسته بود که میگفتند مدیر ضبط احوالات است و او را پاچا صاحب خطاب میکردند و آدم از او  میترسید.

همینکه به چوکی نشستم دم بدم آدم خان فاژه میکشید. رویش را بطرف من کرده گفت: بگو که چه میخواستید؟ من درجواب گفتم، که من خبر ندارم، شما بگویید که من چه کرده ام. پاچا گفت: بهتر است بگویی وگرنه خواهی گفت: به او هم گفتم که من چیزی نکرده ام ورنه همه را میگفتم. شما بگویید که چه کرده ام.

آدم خان، زنگ روی  میزش را فشار داد سید امیر خورد ضابط داخل شد و به او امر کرد بگو عسکر ها بیآیند. سیدامیر بیرون شد و با چهار عسکر داخل گردید سرمامور رویش را بطرف من کرده گفت: میگویی یا شروع کنیم. باز برایش گفتم که من کاملأ بیگناهم و هیچ تقصیری ندارم.

آدم خان به خورد ضابط گفت: "ور دارید" سید امیر با عسکرها به جان من افتادند و پیراهنم را از تنم بیرون کردند. مرا چار دست از زمین برداشتند و سیدامیر به امر آدم خان شروع به زدن کرد. تحمل بیست و سی چوب را کردم خیلی دردناک بود. اما بعد از آن هرچه میزدند نمی فهمیدم تنها دهنم تلخ شده بود تا آدم خان امر کرد بس است. و من چون دهانم تلخ شده بود کمی آب خواستم اما سرمامور اجازه نداد و گفت: حالا میگویی یا بازهم شروع کنم.

من گفتم: بخدا تقصیر ندارم ورنه حاجت به چوب نداشت. آدم خان گفت: تو اولاد نادرافشار هستی مه کتِتِ کار دارم و باز امر کرد که بزنید.

خلاصه همین لت و کوب دریک شب سه مراتبه صورت گرفت ولی بعد از تحمل چند ضربه دیگر نمیدانستم در کجای بدنم میزنند. شب به دو رسیده بود. آدم خان گفت: حالا برو باز اگر اقرار نکنی تیل داغت میکنم و مرخص شدم اما از پشت و پای هایم خون جاری بود.

یکی دوشب مرا نخواستند و بازهم پس از شب سوم ساعت 11 شب مرا بردند. از آنها همی که بگو از من که نمی فهمیدم چه کرده ام فقط میگفتم که گناهی ندارم و باز آدم خان امر میکرد و لت و کوب شروع میشد خلاصه هفت مرتبه مرا خواستند و بالاخره موضوع خاتمه یافت. تنها در شب آخر تحقیق من حاجی عبدالخالق در پشت دروازه بود که اگر از من اقرار بگیرند از او هم اقرار بگیرند اما از من چون مایوس شدند حاجی صاحب را مثل من زیر لت و کوب میگرفتند که سخت متأثر می شدم. بهرحال یک تعداد که تحمل شکنجه را نداشتند به ناحق اقرار میکردند.

 

این شیوه دسیسه کاری و دروغ گویی و به ظاهر خود را مسلمان شمردن یکی از فضایل خجسته این خاندان است. امروز همهء مردم کابل حتی اگر مبالغه نشود اکثر مردم افغانستان اطلاع دارند که شخص محمدنادر شاه به حبیب الله «جوانمرد» سیستان به قران نوشت و امضا کرد که ترا همیشه مفرز خواهم داشت بیا و با ما همکاری کن. قرآن را توسط خواجه بابو و حضرت به نزد او فرستاد.

جوانمرد کابل به همان خط قرآن و امضا به حرفهای خواجه بابو و حضرت اعتماد کرد و خود را تسلیم نمود. در آنوقت شاه محمود خان در سرای خواجه [ولسوالی میربچه کوت] انتظار آمدن هیأت را میکشید. از وقت آن چند دقیقه گذشته بود شاه محمود خان نهایت پریشان شده بود تا حبیب الله با فرستاده گان رسید و شاه محمود خان از جوانمرد کابل استقبال کرد و بطرف کابل روان شدند حالا ببینید که در صفحهء دوم شماره 29 جریده انیس چگونه نوشته اند:

«حبیب الله بچهء سقو و سید حسین با تمام نفری معیت شان بتاریخ 29 میزان به همت سردار ملی شاه محمود خان وکیل وزارت حربیه در جبل السراج گرفتار و بحضور اعلیحضرت محمدنادر شاه آورده شدند. مهرهای دولتی را با اسلحه خود هردو نفر به اعلیحضرت محمد نادرشاه تسلیم کردند. هردو نفر تحت نگرانی شدید گرفته شده و سمت شمالی کاملا از طرف عسکرما اشغال و اهالی اطاعت کردند.»

با قران چه بازی کردند بازهم جریده انیس در صفحهء دوم شماره 32 چنین مینویسد:

«روز جمعه 10 عقرب مجلس مرکب از وزرا، اعضای شورای وکلای کابل ده ـ ده نفر از سائر اقوام سمت جنوبی، وزیر، وردک، هزاره در قصر دلکشا انعقاد یافت تا مسله بچه سقو با معاونین گمراهش مورد بحث قرار داده و هرچه زودتر بر این امر ننگین بهرصورتیکه رضا و تقاضا و مصلحت مملکت بدانند خاتمه بدهند.

حضور شاهانه قبل از انعقاد مجلس  نظرات شاهانه خویش را راجع به بچه سقو و همراهانش به هیآت وزرا ابراز داشتند که چون با بچهء سقو عهد بسته اند که شخصأ به او ضرری نرساند لذا از تمام بی احترامی با تشدد و جبریکه از دست او به شخص شخیص و با عایله شان رسیده که همه را عفو کردند. ولی حقوق افراد را نتواند عفو کنند. این حق ملت است وباید ملت آنرا فیصله کند.

هیأت وزرا را ثبوت قدم شاهانه را در ایفای عهد و عدالت پسندی وپابندی شاهانه در تصفیه امر بچه سقو مفید احوال مملکت یافتند.»

 

اینست صورت عهد و پیمان و قرآن ولی ببینید که در فوق ادعا میکند که سردار ملی آنها را گرفتار نمود و در جای دیگر از عهد خود یاد میکند اما بازهم برخلاف عهد و قرآن آنها را به قتل میرسانند. دسیسه سازترین اعضای این دودمان محمدهاشم خان و سردار محمدداود که اصلا به هیچ نوع موضوع اخلاقی در باره مخالفین شان پابند نبودند.

  

برخورد با زندانیان سیاسی

  

توقیف سیاسی، در عقب ولایت کابل، قرار دارد و بنام مخصوص، اول و دوم یاد میشود. زندانیان جدید سردار محمد داود به سه جای تقسیم شده بودند: زندان صدارت و مخصوص اول که در آنجا چند نفر از محبوسین گذشته مانند سرورجویا و داکتر محمودی، عبدالهادی خان توخی، فتح خان فرقه مشر بودند. در مخصوص دوم من با عده دیگر بودیم از قبیل، میرعلی اصغر شعاع، حاجی عبدالخالق، میر علی احمد شامل، نادرشاه، یوسف بینش... و از زندانیان سیاسی گذشته هم چند نفر بودند مانند: یعقوب حسن خان با دوفرزندش، عزیز توخی، میراسمعیل بلخی، باشی محمد عالم، سیدحسن حاکم و دیگران...

زندانیان سیاسی گذشته بیش از ده سال را بدون تعیین سرنوشت طی کرده بودند و کسی از آنها نپرسیده بود که دلیل حبس شما چیست؟ محبوسین سیاسی که از وضع برخورد حکومت با زندانی ها مطلع بودند هیچگاه شکایت نمیکردند. بعض اشخاص که نهایت پریشان بودند، زمانیکه والی ویا یکی دیگر از بزرگان دولت می آمدند، از آنها می پرسیدند که گناه ما چیست و تا چه وقت در زندان خواهیم بود، اما جواب سربالا میشنیدند که از گفته خود پیشمان می گشتند. اما در روزهای جمعه پایواز های محبوسین بدیدن آنها می آمدند و آنها را دیده میتوانستند و از احوال فامیل های خویش مطلع می شدند و فامیل ها هم از محبوسین شان اطلاع میداشتند و در هر هفته برای محبوسین کالای پاک می آوردند و کالای ناپاک شانرا به غرض شستن می بردند.

همینکه ما زندانی شدیم چون روزعید قربان بود، مامورین مؤظف همه رخصت بودند، تنها عسکرها پاسبانی میکردند و کدام قیودی برما تعیین نشده بود از اینرو آزادنه از اتاق برآمده تا مستراح میرفتیم و با زندانیان هم گپ میزدیم. نزد زندانیان هم فامیل و اقارب شان می آمدند و احوال ما را می دانستند و به خانه های ما اطلاع میدادند.

روزهای عید سپری شد و همان دولت از میله ها و عیاشی های خود که در پغمان و استالف و بقیه جاها رفته بودند برگشتند و دست به «تحقیقات» زدند.  در شب دوم مرا برده بودند که جریان را تذکر دادم. زندان ما در چهار طرف کریدورهای طویل و دراز داشت و اتاقهای خرد و کوچک دومتر در دو متروپنجاه سانتی  بود. چند اتاق کلان هم داشت که در آن بندیهای گذشته و دسته جمعی به سر میبردند. در هر اتاق فقط به اندازه یک چارپایی برای زندانی جا داده میشد. در زندان ما یک حمام بود که زندانی های قبلی سطل های خود را در آفتاب میگذاشتند و همینکه آب شیرگرم شده بود، به حمام میرفتند و خود را می شستند. و در آخر سمت جنوبی آن چند مستراح بود که دیوار آن تا نیمه بلند بود. زندانیان در وقت برخاستن ویا نشستن  یکی دیگر را دیده نمیتوانستند. برای زندانیان قبلی مستراح رفتن به نوبت نبود. هروقت که میخواستند به حمام ویا مستراح میرفتند. اما برای رفتن ما به مستراح نوبت تعیین شده بود برای کسب اطلاع از جریان تحقیق زندانیان جدید که نیمه های شب از تحقیق برمی گشتند یکی از محبوسین سیاسی قدیم به مستراح میرفت زندانی هم که از تحقیق برگشته بود برای رفع حاجت میرفت. زندانی جدید تمام جریان تحقیق را که چگونه بوده به محبوس قدیمی  نقل میکرد و از مستراح خارج میشد محافظ او را به اتاقش برده و در را برویش قفل میکرد.

روزهای جمعه که پایوازهای محبوسین گذشته می آمدند، جریان تحقیق و لت و کوب و شکنجه را با پایواز های خود میگفتند، و آنها هم که به منازل شان برگشته بودند آنرا بدوستان و رفقای شان قصه میکردند به این ترتیب خبر در شهر کابل پخش میشد.

استخبارات دولت که ازین افشاگری مطلع میشد هرروز فشار و قیودی سختر بر محبوسین گذشته و جدید وضع می کرد ولی بازهم خبرها درز میکرد. تا بالاخره استخبارات بالای امنیه هم مشکوک شد.

یکشب سرد زمستان تمام محبوسین قدیمی را به محبس دهمزنگ انتقال دادند و به تعقیب آن در نیمه های شب ما را هم از مخصوص دوم به مخصوص اول بردند و تمام عسکرها را تعویض کردند، خورد ضابط ها هم تغییرکردند. درهر کریدور زندان برعلاوهء قوای امنیتی چندین نفر جاسوس مؤظف گردید و ما دیگر تا دوسال نه نفهمیدیم که در کجا هستیم و رفقای ما در کجا هستند.

علت این تغییرات دو چیز بود یکی درز و انتشار خبر ها از زندان به بیرون و دیگر اینکه وقتی میرعلی اصغر شعاع را به تحقیق برده بودند ملاحظه کردند که ناخن هایش گرفته شده است از او پرسیده بودند که ناخن هایت را بکدام وسیله گرفته ای، بیچاره شعاع گفته بود که کدام عسکر ناخنگیرش را داده. از موضوع اطلاع یافتند که عسکرها با بندی ها کمک میکنند و در نتیجه این قیودات جدید را وضع کردند.

کلکین های کوچک اتاقهای را که به روی به سرای زندان داشتند میخ کردند و بروی شیشه ها گل زدند که حویلی معلوم نشود. برعلاوه بروی آن بوریا گرفتند و روی بوریا را بازهم گل مالیدند. بخاطر اینکه هوای کثیف اتاق خارج گردد سقف های اتاق ها را به قدر یک بشقاب سوراخ کردند و در بالای آن هم دو قالب خشت را به صورت عدد 8 گرفتند که اسمان معلوم نشود. شب و روز چراغ های اتاق روشن بود و دروازه  را هم بقدر یک چشم سوراخ کردند تا جواسیس هرلحظه مراقبت کنند که زندانی چه میکند. روز سه مرتبه به نوبت محبوسین را به مستراح میبردند و بس.

یک خاطره را می آورم:

همان روزی که ما را انتقال میدادند و نوبت شروع شد، از ساعت چار صبح زندانی ها را به مستراح بردند. پس از آن خورد ضابط صبحانه را آورد. صرف چای به پایان رسیده بود که همسایه اتاق من، آهسته دروازه را تک ـ تک کرد.

جاسوس مطلع شد و خورد ضابط را اطلاع داد. یحیی خورد ضابط دروازه زندانی را باز کرد و پرسید چه میگی؟

زندانی گفت: مستراح می روم.

خورد ضابط گفت: یک مرتبه رفتی و باز بعد از ظهر ترا خواهم برد.

زندانی گفت: من عادت دارم که بعد از صرف چای میروم

خورد ضابط گفت: نمیشه و دروازه را بست

زندانی فریاد کرد: که در اتاق میکنم.

خورد ضابط باردگر داخل شد و گفت: اگه به اتاق بکنی به دهنت خالی میکنم

زندانی عذر کرد: خیر چطور شود

خورد ضابط او را دشنام داد و به طرف مستراح برد.

چاشت که نان را تقسیم کردند. جاسوس دید که زندانی دست به نان نمی زند. خورد ضابط را اطلاع داد. و غلام یحیی به شدت دروازه اش را باز کرد و پرسید: چرا نان نمی خوری؟

زندانی گفت: من مامور رتبه اول و بیگناه و ریش سفید هستم و تو مرا توهین کردی از آن سبب نمیخورم.

خورد ضابط گفت: چوب بیاورید

فورا چوب رسید

به زندانی گفت: بخور

باز او گفت: نمی خورم. غلام یحیی به عسکرها گفت: بلندش کیند و چند چوب زد.

زندانی گفت: رهایم کنید میخورم

خورد ضابط گفت: بگو گُه خوردم میخورم.

زندانی گفت: گُه خوردم میخورم

خورد ضابط گفت: بگو پدرم گُه خورد میخورم

زندانی گفت: پدرم گُه خورد میخورم

خورد ضابط گفت: بگو پدر پدرم گُه خورد، میخورم

زندانی گفت: پدر ـ پدرم گُه خورد میخورم.

غلام یحیی بشقاب را پیش کرد و زندانی چند لقمه خورد و خورد ضابط گفت: دیگر بس است و بشقاب را بیرون کشید و دروازه را قفل کرد.*

از این پیشامد سخت متأثر شدم، خدا را شکر که من یک قطی خالی مربا داشتم که از مخصوص دوم با خود آورده بودم. منهم مانند آصف خان پوپل عادت داشتم تا بعد از صرف نان به مستراح بروم. هزار بار گلاب بروی تان من عادتم را تغییر دادم از ترس غلام یحیی خورد ضابط همان کار را در قطعی انجام میدادم. پشین که نوبتم به مستراح شده بود قطی را باخود می بردم و در مزرب خالی میکردم، تا عادتم رفته رفته تغییر کرد. وای بحال کسانیکه وضع معده اش خراب شده باشد. دیگر برسران مادرمرده چه آمده است خود شما فکر کنید...

در زندان ما حق گپ زدن با هیچ کس حتی با خورد ضابطی که ما را به مستراح میبرد و می آورد و نان صبح و چاشت و شب را توزیع میکرد نداشتیم و تا میخواستیم چیزی بگوییم. خورد ضابط پشت میکرد و انگشت خود را بر لب خود میگذاشت که خاموش.

در عقب خورد ضابط نیز جاسوس بود که راپور او را میداد و غلام یحیی از ترس نمیتوانست حرف بزند. زمانیکه ما را به مستراح میردند و بروی ما تکه میگرفتند و تکه را هم چنان کش میکردند که خود را خم میگرفتیم تا جلو پای خود را دیده بتوانیم و مانند حیوانات ما را کش کرده میبردند و می آوردند همینکه خود را دولا کرده میرفتیم از عقب پای های جاسوس که پشتسر ما روان بود دیده میشد.

 

 

در زمستان ها  کسی به خاطر گرم شدن اتاق بما چیزی نمیداد و در گرما دروازه ها را باز نمیکردند کتاب اخبار حتی خواندن قرآن هم منع بود.

یک روز ماه حوت بود و تربرف زیاد باریده بود که اتاقم چکک میکرد تمام کالا از لحاف و دوشک گرفته تا همه اشیا را تر کرد همه آنرا در یک گوشه نمودم و خودم "چندوک" زده در تاق کلگین نشستم. آب به گروپ هم سرایت کرد و گروپ اتاق سوخت. تا گروپ جدید آوردند تخمین پانزده روز شب در تاریکی نان میخوردم. لحاف و دوشک و لباس هایم را فردا به آفتاب بردند و عصر آوردند اما پُر از نم بود و با همان حال می نشستیم و زیر همان لحاف و روی همان دوشک می خوابیدم.

بعد از پنج سال که اکثر زندانیان مریض ویا فوت کرده بودند دولت مهربان شد!! یکروز خورد ضابط آمد و به دستش یک قیچی و یک ماشین سرتراشی بود. با یک دست موی سر ما را گرفته و با دست دیگر قیچی نمود همچنان ریش مرا ولی از سنت ها، زیر بغل و دیگر جا پروائی نداشتند.

چندماه بعد رهایی شروع گردید. در مرتبه اول چند نفر از زندان ما رها شدند که عبارت بودند از حاجی عبدالخالق خان و عادلشاه تاجر و آصف خان پوپل.

پس از رهایی آنها، وضع ما بهتر شد. کلگین های ما را باز گردند و هوایی تازه را استشمام نمودیم و گاهی روی یک زندانی را دیده میتوانستیم من هم با عده دیگر رها گردیدم یکی از رها شده گان که با من یکجا و حتی دو ساعت قبل از من گرفتار شده بود علی احمد شامل بود.

چون در مدت زندان بجز عرض و طول اتاق خود که 2متر در 2 متر و پنجاه سانتی بود، محوطهء بزرگتر را ندیده بودم. همینکه از زندان رها شدم باغ ولایت و سرکها آنقدر عریض و طویل معلوم میشد که از دیدن آن لذت می بردم.

 

 

 ادامه دارد....

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤٦                سال سوم                      مارچ/اپریل۲۰۰۷