آخرین
امید
کا شا نه قفس شحنه تبردارشده
قد قا مت سرو کنده و
دارشده
یک پنجره گربود به امید فروغ
آن نیز گشاده رو بد یوار
شده
شب
پاگیر
شب خسته و افسرده و دلگیر آمد
پیوسته و آهسته و پاگیر
آمد
نفرین من وتوراپذیرفت نشست
کی بودگناه شب سحردیر
آمد
آیین
بهار
آیین بهار باغ را تزیین کرد
خورشید گلوی توت را
شیرین کرد
ناگاه تگرگ سرب ا یوانها را
با خون سیاوش زمان
رنگین کرد
یقین
چنا نم کورسوی روزن امید باور کن
به گفتارم چوماه وبرکه وخورشیدباورکن
هنوزاز سرنوشت بی سرانجام
خودحیرانم
مرادر هالهء حیرانی وترد ید باور
کن
نگردید آن خراب آباد بهرزیستن جایی
که بتوان اندرآن باراحتی پا یید باور
کن
کجادل خواست زان شهرعزیزش رخت
بربندد
درودیوارو ایوانش بخون غلتید باور
کن
نه تنها من که برف وبادو باران هم
ازان وادی
زشرم جرم سنگین بشر کوچید باور کن
|