ترس بزرگ

 امشب  ز دمیدن ســــحر میــترســم

وز پرده  دریدن ســـحر میــترســـم

آمـیـخـتـه يك نـفـس، نفـس با اویم

یارب ز رسـیدن ســــحر میــترسـم

مـهـرا! مگشـا دیـده، خـدا را! درياب

کز مژه خلــیدن  ســـحر میــترسـم

امـشـب کـه دلـم سـتاره بـاران گشته

از رنگ پــریــدن ســحر  میـترسـم

دارم سحری بـه سِحر در کلبه­ی خـود

از راه بـریــدن سـحـر مـی تـرســم

شب رفـته به پایان و دلـم غرق عطش 

ا ز تـاب و تپــیدن ســـحر میـترسـم

ای شب تو مرا به یـار من واصل بـاش

کــز زود دويــدن سـحر   مـیـترسـم

فنلو ـ هالند

 6 جنوري 2009م

حال دل

گـر جـلـوه­ي جـمـال تـو گردد مه­ي فلك

پـروانـه­سـان بـه­­گِـرد تو رقصان شود ملک

ظـاهـر شـود ز بـاده هـمـه راز، از نـهــان

کـی مـیـتـوان زدن بـه­مـی لـعل این محک

از قـاف تـا بـه­قـاف نـبـاشـد قـد و بـرت

دیـدم ­هـزار حـور بـهـشـتـي؛ پـری به­­لک

يـوسـف­صـفـت ز پرده­ي عصمت كني برون

هرجا كه گلرخيست، به­دور از گـمان و شک

اسـلام دل بـه کـفـر دو چشمت زدي  به­هم

وقـتـی کـه تـیـر مـژه به او کرد ایـن کُمک

گشـتـم اسـيـر زلـف تـو آنـدم كـايـاز وار

تا شانه پیچ خورده فرو ریخت خمک خمک

گـوشـي بـه­نـالـه­ي مـن در دام مـانـده كن

تـا دانـی حـال واصـل دلـگـشته یک به­یک

فنلو ـ هالند

20 دسمبر 2008 م