شب خود حكايتي ست
مهتاب قصه گوي
از سقف شب به سوي زمين مي
كند نظر
اين داستان ز ناله نايي به
گوش من
با اهتزاز حزن
مي آيد و حرام نمايد به چشم
خواب
مي پرسم از زمين
” آيا كسي دگر
مانند من به قصه شب گوش
مي دهد؟ “
بيرون خوابگاه
سر مي زند به سنگ يكي آبشار
مست
مي گويدم كه: ” هست! “
در آسمان شبي دو ستاره به هم
رسيد
اميد را چو شاخه گلي
از باغ آفتاب گرفتند دستشان
اما ستاره هاي دگر
حيران كارشان
شب مي نوشت بارقه سرنوشت را
بر امتداد حاشيه هر ستاره اي
مهتاب قصه گوي
مي گفت قصه هاي خوش و پاره
پاره اي.
بعد از گذشت سال
در آسمان ستاره ديگر پديد شد
تا در كنار آن دو ستاره
رخشد.
شب مي نوشت بارقه سرنوشت را
بر امتداد حاشيه اين ستاره
نيز
من آن ستاره ام
كز آسمان روشن خود كرده ام
نظر
بر اين بقاي خاك
اما شب بر بسيط خود
پوشيد چادري ز سيه ابر تيره
يي
من در حريم حجم سياهي شدم
اسير
شب هاي درد
شب هاي تار و منقبض از خشم
بگرفت آسمان و نهان گشتم از
نظر.
من بوسه هاي گرم
هنگام شامگاه
دادم به روي برگ درختان سبز
عشق
باغ از هجوم بوسه من گشت
بارور
آميختم به شرشر آب و به بوي
خاك
من بارها ز باغ بزادم به
سالها
هنگام جوف سبز بهاران
تا قصه گويم از طپش و رعشه
هاي باد
وانگه كه موي سبزه دشتان سبز
را
شانه نموده است
وانگه كه غصه را
برده ست پشت كوه
از مژه هاي سبزه گرفته ست با
شكوه
غم را.
من قصه هاي خوب زمين را
ترانه وار
تكرار خوانده بودم و مهتاب
قصه گو
از من شنيد و باز به من
خواند قصه را
تا ” خوب “ را به آينه خود
كند بزرگ
تا ” خوب “ را حكايت جاويد
سازدش.
هنگام كودكي
من خاك را كه عنصر اصلي
زندگيست
در دست هاي كوچك خود بس
فشرده ام
تا نبض من به نبض زمين خو
كند
من خاك را چو دسته گلي هديه
برده ام
بر دوستان خويش
تا بر محيط بسته گلدانشان
گلي رويد
به سوي خرگه خورشيد رو كند
تا دوستان من
خورشيد را مگر
همواره بو كنند
من خاك را كه عنصر اصلي
زندگيست
با دست هاي كوچك خود لمس
كرده ام
چون روستاييان.
من انتظار صاعقه
هرگز نداشتم
من انتظار خشم فراگير آسمان
هرگز نداشتم
اما
يك شب از آسمان
باران بمب خانه ما را تكاند
من انكسار آيينه ها را به
چشم خود ديدم
ديدم كه قريه خاك شد و
مردگان آن
بي گور مانده اند
من دست هاي كودك همسايه را
به چشم
ديدم ز شاخه هاي درختان
آويخته چو برگ
من ميوه هاي غم را
از شاخه ها بچيدم
وانگه برايشان
گوري بساختم
من انكسار آينه ها را به چشم
خود ديدم
من انكسار شخصيت مرد را به
چشم ديدم
من انكسار آينه را روي گور
تو ديدم
هيچ جا و هيچ كس
از خشم انكسار رهايي نداشت
من انكسار ديدم!
من انكسار ديدم!
من انكسار ديدم!
من انتظار صاعقه هرگز نداشتم
اما درخت من
در روز حادثه
غلطيد روي خاك.
روزان خوش
روزان سبز
روزان عطر مطبخ مادر
روزان دست گرم برادر
روزان چشم مهر در آن صورت
خواهر
روزان آفتابي و گرمي كه سر
زدند
از شانه پدر
در خانه اي كه مايده شام آن
هميشه
طعمي ز لطف داشت
روزان گرم
روزان گرم
روزان گرم
روزي كه من ز جيب خودم، زحمت
خودم
سيبي ز روي دكه دكان خريده
بودم
از بهر دختري
اما نجيب دختر كابل
آن سيب را دو نيم نمود و
براي من آن نيم را بداد
زان روز هر چه سيب
زان روز هر چه درد
زان روز هر چه غصه و شادي و
اين و آن
با من دو نيم كرد
نيمش خودش گرفت
نيمش به من بداد
زان روز نيم جان مرا جسم او
ربود
زان روز نيم جان او را جسم
من گرفت.
|