قلب تنهای من امروز
هوای تو نمود
آتش دوری جانکاه تو میسوخت
تنش
بغض اندوه
و غم
و هجر تو
چون رشتهی دار
در گلو می پیچد
چشمهی دیده روان است
ز خونآبهی چشم
گونه همگونهی زردینه گلاب
گونه هایی که زمانی ز تماس لب نوشین تو
لالهوش آتش صحرا میشد
و لبانم
گه دگر خنده به آن راه نداشت
خشک؛ ترکیده چو خاک.
عشق تو ساکن جان من و تو دور از من
رفتی و باز ندیدی به عقب
تو ندیدی که یکی مینگرد راه ترا.
* * *
برو ای خواب
دگر جای تودر دیده نماند
دیده پر گشت از و
آن بت پایگریز؛
آن صنمم باز آرید
و بگویید به او
طاقت هجر ترا نتواند برد
هر شبش تا به سحر
نزد خدا ملتمس است
هوس وصل تو با خود بردن
خاک راه تو شدن
بهر غمت جان دادن
قلب تنهای من امروز هوای تو نمود
در هوای
تو بماند.
فنلو؛ هالند
نوامبر 2008
|