گنجشک چیغسی فـروخفـتـه را بهشاخ
بـیـدار کن بهغـولـکِ بـاز و کشِ فراخ
تـا بشـکـند سکـوتِ دمِ احتـضارِ
باغ
تـا سـرو کـاشــــــــمـر نـزنـد، زاد وادلاخ
کز این سکوت پهنهی گردون گرفته
شرم
وز این رکود آتش مــــــا شـد ز شاخِ
تاخ
تاکی فـرو بهغـم بود از کوفه تا
بهکوف
راحـت چرا رمیده ز هر کوخه تا
بهکاخ
شاهین بهسیر، سَهره اسیر، سار
در سفر
گستاخ گشته کرگس وادی؛ ز راخ،
آخ!
شـور چغـوک جِتـکَه دهـد باز را
مگر
رسـوا شود عـــقابِ برافگنده طوقِ
ماخ
تا باز هلـهـله فتد از کرز تا به
کوشک
تـا باز ولـوله فـتد از فـــــــرزه تـا
تـواخ
سـم سـتـور تـو فـگـنـد بـاز زلـزله
از خانـقاه و خیـــبر و از بلخ و
شادیاخ
گوید حکایت از تـو ز نـو باز
شهرزاد
گردد حمـاسهی تو روایاتِ شـاذِ
ماخ
پنجشنبه 26 جدی 1387/ 15 جنوری 2009م
|