این
روز ها نوشتن داستانی که نمی دانم از کجا آغازش کنم برایم دغدغه ی خاطر شده
است .
چاشتگاه یکی از واپسین روز های بهار است . مرجان ، سگ
سپید یک چشم ما روی تخت خواب من وهمسرم دراز خوابیده است ، خانه به جز
دروازه ی در آمد ، پنجره ای به بیرون ندارد. پشت میز کارم می نشینم و
چراغ سرمیزی را روشن می کنم . آیینه ای به دیوار خانه چسپیده است که ما
چهره ی خودرا هر از گاهی در آن می بینیم. روی دیوار تصویر جوانی های مادرم
را درکنار همسرم می بینم . نگاهم می لغزد روی عکس های کودکیی دو فرزندم
که یکی اش را سال ها پیش در گرمای جنگ رهایی بخش از دست داده بودم .
رویم را به سوی اتاق خواب مادر زنم می گردانم که با دهن
باز روی بسترش خوابیده است .
مرجان ، با صدای زنگ دروازه از جا نیم خیز می شود. از
زیر زمینی بیرون می آیم . در وازه ی گاراژ را بالا می کشم. می بینم پسر
جوانی آنجا ایستاده است و چیزی دارد برای فروش . به انگلیسی صحبت می کند ،
رغبتی نشان نمی دهم ، دلم می خواهد گفته هایش را نا تمام بگذارم و زود
دروازه راببندم . نامش را می شنوم ، می گوید " آریا ". گریز از من سلب می
شود . حرف هایش را سراپا گوش می کنم . ریزش نرم باران واژه های آشنایی
را که مهربانانه روی قلبم می ریزند احساس می کنم.
متاعش را می خرم . او سپاس گویان می رود و من همانجا می
مانم.
نگاهم را به خانه های آن سوی کوچه می دوزم . زن بیمار
همسایه با شوهر جوانش علف های هرزه ی باغچه ی شان را را درو می کنند و
کودکی هم آن سوتر روی سبزه ها نشسته است واز گوشه ی چشمش مرا می پاید.
می گویند : آی. من هم میگویم : آی . کودک به سویم لبخند می زند . رگبار
پردرخشش حیات از آسمان چشمان آبئ گربه مانند کودک بر وادئ خشک نگاهم می
ریزد.
به خانه بر می گردم . پشت میز کارم دوباره می نشینم .
دغدغه ی نوشتن رهایم نمی کند . چه باید بنویسم ؟ داستانم را از کجا آغاز
کنم ؟ چه حادثه ای می توا ند دستمایه ای برای نوشتن یک داستان خوب برایم
باشد ؟ آدم های داستانم را می خواهم ازمردمی آمیخته با خشونت پنهان ،
برگزینم . از معتادان ، روسپیان ، خانه بدوشان و گدایان این جامعه که
زندگیی ساده ، جذاب و ژرفی دارند.می خواهم آن ها را در پیچ و خم کوچه ها ی
سرنوشت شان تا لحظه های مرگ و نیستی دنبال کنم . کار دشواری است می دانم.
دشواریی کار من هم از آن جا آغاز می شود که در پیچ و خم کوچه های سر نوشت
آنان مرا راهی نبوده است تا قصه گوی رنج ها و هیجانات ، و یا راوئ لحظه
های شادی و اندوه زندگیی آنها باشم. همین احساس است که مرا هر لحظه از آنها
دور می راند و سر انجام داستانی هم آفریده نمی شود.
به زادگاهم پناه می برم . می پندارم که آفرینش یک داستان
برای نویسنده ای که به وجب وجب خاک آن سرزمین آشناست کاری است نه چندان
دشوار. فکر می کنم شخصیت ها به راحتی در من حضور ملموس
می یابند. از رویا هایم یاری می طلبم و می روم به سراغ
مادری که باز مانده ای یک خانواده ی چهار نفری درجنگ های فرساینده ی میهنی
ا ست. بادریغ ودرد در می یابم که او نیز در بیان تلخی های زندگی اش وقتی
به عمق فاجعه می رسد گور فرزندانش را از من پنهان می کند .
به آیینه نگاه می کنم ، تصویر مردی را می بینم که من
نیستم . مردی در آیینه ایستاده است مانند با پدرم که در برابر شعله های آتش
سر فرود آورده و دست هایش را برای نیایش نور و روشنی از هم گشوده است .
گردن بند را در گلوی مرجان می پیچم. دروازه ی گاراژ را
بالا می کشم و کوچه را نگاه می کنم . موتر سیاه نعش کشی در برابر خانه ی
همسایه ایستاده است. منتظر می مانم . جسدی را از خانه برون می کشند و می
گذارند در میان آن نعش کش سیاه . مرد جوان همسایه پهلوی جسد می نشیند و
موتر آرام و درد آلود در درازای کوچه نا پدید می شود.
روز ها به کندی می گذرند و من در پی داستانی که شاید هرگز
آفریده نشود در فراز و نشیب درد ناک وادی های نا باوری و بیگانگی همچنان
سرگردانم.
دیشب خواب آرامی داشتم و امروز بیشتر احساس آرامش می کنم
. عادتی دارم که گذشته ها را زود از یاد می برم و حوادث فقط در آوان وقوع
ا ند که گاهی در من حضور چشمگیری می یابند. شاید این هم یکی از انگیزه
هایی است که کار نوشتن داستا ن را برایم اندکی دشوار ساخته است.
غروبگاه دو شنبه نزدهم ماه- می- است . در گوشه ای از پارک
شهرداری ایستاده ام. مر دان و زنان و کو دکان این جا و آنجا دیده می شوند.
همه منتظر و ذوق زده اند . صدا های پیهم آتش بازی را می شنوم. به آسمان
نگاه می کنم. آسمان رنگین می شود ، به رنگینئ رنگین کمان در روز های
آفتابئ پس از باران بهاری . شهریان زاد روز واپسین فرما نروای سلسله ی
خاندان" هانوفر" را گرامی می دارند.
از کنار موتر چمن زنی ای که در گوشه ای ازپارک ایستاده
است می گذرم. مرد جوان همسایه پشت جلو آن نشسته است . به آسمان نگاه نمی
کند و به چرت هایش فرو رفته است . در کنار او کودکی است که مرا می شناسد.
دستان کوچکش را به سویم تکان می دهد وبا زبان کودکانه اش می گوید : آی .
من هم بسویش لبخندی می زنم و می گویم : آی . جهش موزون و پر درخشش زندگی
را که از چشمان آبئ گربه مانند او روی قلبم می ریزند احساس می کنم .
صاحب خانه ی
ما ، نیکوس کازانتزاکیس .
پیرمرد
لاغر اندام چروکیده ای است از مردم یونان که سال هاست تنها در منزل بالایی
این خانه زندگی می کند . نیکوس پیر ، باری بمن گفته بود : در جوانی هایش
هنگامی که برای سرپرستئ اموال پدرش به کوه های" کرت " می رفت . سر راهش در
چایخانه ای در بندر با آدم ساده و خوش مشربی سر خورده بود که پس از نوشیدن
چند پیاله چای با او ، پرسیده بود نامت چیست ؟ او در پاسخ گفته بود :
زوربا ، الیکسس زوربا .
پایان آخرین روز ماه - می- است . کرایه ی زیر زمینی را
از جعبه ی میز کارم بر می دارم . می شمارم و می گذارم روی کف دست چپم .
پول ها را با انگشت هایم می فشارم
و از زینه ها
بالامی روم.
با دست راست دروازه ی نیکوس را تک تک می کوبم. لحظه ای
می ایستم . دروازه را باری دیگر با بی حوصلگی می کوبم . به یاد می آورم که
نیکوس روزی به من گفته بود : " در وازه را اگرنکشودم ، خوابم یا سرگرم
کاری ، به جز از شب ها دروازه را نمی بندم . میتوانی بیایی و روی آن میز
کوچکی پهلوی دروازه ، کنار تندیس های" هومر" و "زوربا" پول کرایه را
بگذاری و بروی ! "
دروازه رامی
گشایم و پا به درون خانه می نهم . پول را روی
میزکوچکی
در کنار مجسمه های "هومر" و" زوربا " می گذارم.
احساس گنگی
بر دلم چیره می شود . پاهایم سستی می کند. گپ های گوناگونی به دلم راه می
یابد. روی زمین می نشینم. نفس عمیقی می کشم و دو باره می ایستم .
آهسته از
برابر اتاق خواب نیکوس می گذرم. بوی خنک گوشت دیر مانده در فضای راهرو
پیچیده است. نگاهم به نیکوس پیر می افتد که روی تخت خوابش آرام خوابیده
است. عینکم را روی بینی ام میزان می کنم تا نیکوس را خوبتر ببینم . روی
استخوانئ نیکوس زرد می زند ، درته ی مردمک هایش جوشش و درخشش حیات جای خود
را به خلاء و سکون بی انتهایی سپرده است . کتابی روی سینه اش پهن است .
بالای میز کوچک کنار تخت خواب پیامگیری چشمک می زند. شتابزده به آشپز
خانه می روم ، گوشئ تیلفون را بر میدارم و به پولیس زنگ می زنم . تلخابه ی
دردناک اندوه در گلوگاهم جاری می شود . از خانه می برایم ، به آسمان می
نگرم ، آسمان آبستن ابر های تیره و غمباری است .از زینه ها پایین می روم و
در تاریکئ زیر زمینی گمُ می شوم.
دو تیزرفتار
پولیس و یک موتر بیماربر، در برابر خانه ی
555
بوق زنان می ایستند.
صدای بوق موتر ها و آواز کوچ لک لک هایی که به سوی آب های گرم می شتابند
فضای کوچه را پر می کند. دروازه را می کشایند وبی درنگ می روند بر بالین
نیکوس پیر . نیکوس همچنان آرام روی بسترش
خوابیده است . کتابی روی سینه اش پهن است و پیامگیر تیلفون ، روی میز کوچکی
چشمک می زند.
نظر یکی از
کار آگاهان را نوشته ی درشت پشت دستنویس کتاب به خود فرا می خواند :
«گزارش به
خاک یونان» " نوشته ی : نیکوس کازانتزاکیس .
کار آگاه
دستنویس کتاب را از روی سینه ی نیکوس برمی دارد و در صفحه ی کشوده ی آن
چشمش با
این نوشته ها آشنا می شود :
" سفر و رویا
بزرگترین مددگاران زندگی ام بوده اند . کمتر کسی از زندگان یا مردگان مرا
در مبارزه ام یاری کرده است . با این همه اگر می خواستم بگویم چه کسانی اثر
ژرف بر روحم گذاشته اند، شاید "هومر" و "زوربا" رابر می شمردم و اگر قرار
بر این می بود که پیشوای روحانئ خود را بر گزینم به یقین" زوربا" را می
گزیدم ، زیرا
زوربا، دوست
داشتن زندگی و نترسیدن از مرگ را به من آموخت. من و زوربا درساحل " کرت" در
دامنه ی کوه" المپ"شش ماه تمام زمین را می کاویدیم تا ظاهراُ ذغال لینیت
بیابیم . من و زوربا تمام سعی خود را کردیم تا با خنده و گفتگو به عمق
فاجعه برسیم . برای پیدا کردن ذغال نبود که زمین را می شگافتیم این بهانه
ا ی بود برای تحمیق ساده دل ها و معتاد ها . او میگفت ما هدف های دیگری
داریم ، هدف های بزرگ. وقتی از او می پرسیدم این هدف ها کدام اند ؟ می گفت
: ٌ زمین را می شگافیم ، تا بدانیم چه اهریمنانی در درون خودمان داریم .
ما باید زمین را نه چون بردگان تازیانه خورده و گریان ، بلکه مانند شاهانی
که پس از سیر خوردن و نوشیدن دست از سفره می کشند ، ترک کنیم. اما من به
قلم و کاغذ روی آوردم و در این کار یاری اش نکردم . زوربا تنها به شمال رفت
. نمی دانستم
هر آ نچه که
صاحبان قلم برای رستگاری بدان نیاز دارند او در اختیار داشت. . . ."
کار آگاه
کتاب را می بندد و دکمه ی پیامگیر را می فشارد و می شنود :
" دوستم
نیکوس !
امروز چهارم
می است ، صدایی از تو برنمی آید ، گویا که مرده ای ! می خواهم با تو در
باره ی کوه المپ ، برف ، گرگ ، ذغال لینیت ، زن ، خدا ، میهن پرستی ، مرگ
و همه چیز گپ بزنم. من همان سنگ سبز با ارزشی را که در جستجویش بودیم یا
فته ام . زود بیا ! دوستت زوربا " .
کار آگاه
نگاه گذرایی به دور و بر خانه ی نیکوس می اندازد . نگاهش به سالنمایی رنگین
روی دیوار می نشیند : آدینه ، سی ام
ماه
می - .
و روز، غمگنانه دراندوه تاریکی گُم می شود .
پایان
|