چهارده ، پانزده سا ل پیش از امروز ، آوانیکه "انجمن
فرهنگئ افغان های باشندۀ آنتاریو" در تورنتو نخستین گاهنامه ی فرهنگئ
"کابل " را منتشر کرد، داستانواره ای کوتاهی هم از من به نام " اسپک چوبی"
به چاپ رسید. این داستان با وجود عنوان کودکانه وقصه های دوران کودکی هایم
داستانی برای کودکان نبود. می بینم گذشت زمان چگونه در فکر آدمی تاثیر
میگذارد .
اگر امروزآن را می نوشتم نامش به یقین چیز دیگری می
بود ویا داستانی می نوشتم به کودکان با این نام . این داستان را سالیانی
بعد با نام " اسپ مشکئ مراد" و ویرایش اندکی در" رادیوگذرگاه سخن " خواندم
.
من از این داستان "اسپک چوبی" خاطره ای دارم در ذهنم
ماندگار:
وقتی "کابل" به چاپ رسید خبرنشر آن را با نقد و نظر
هایی از سوی رادیو ها و نشریه های افغانستانی های شهر تورنتو شنیدیم و
خواندیم . یکی از روزنامه داران نوشته بود که :
داستان کوتاه "اسپک چوبی " آدم را به یاد داستان های
"زلمی با با کوهی " می اندازد". برداشت نویسنده ی گرامی از این داستان هر
آنچه بود ، احساس درونی ام را برای نوشتن داستان بر انگیخت که گویا
میتوانم داستانی به شیوایی و زیبایی بابا کوهی بنویسم !
-------------------
مجموعه ی داستانئ " پروانه ها در زمستان به پرواز می
آیند " با با کوهی که در بهار 1387 خورشیدی در افغانستان به چاپ رسیده
و حاوی ده داستان کوتاه است تازه به دستم رسید . نوشتن این داستان ها از
سال 1355 خورشیدی با داستان "نهر ته ی شنگ" آغاز می یابد و تا سال 1384 با
نوشتن "ایینه های نوروزی" درست بیست و نه سال را در بر می گیرد.
بیست و نه سال در زندگئ یک داستان نویس ، دوران کوتاهی
نیست ، بویژه برای داستان نویسی چون بابا کوهی و خلق آفرینش های ادبئ او .
هرگاه با با کوهی دو داستان کوتاه دریک سال می نوشت امروز ما صاحب یک
مجموعه ی نفیس و غنامندی ازداستان های کوتاهش می بودیم .
در مجموعه ی " پروانه ها در زمستان به پرواز می آیند"
زبان داستانئ با باکوهی زبان بی تکلف ، ساده و بی پیرایه ی مردم کوچه و
بازار محله ی خودش است آنجایی که به تعبیر خود او " خون نافش ریخته گی " (
داستان خاک صفحه ی شانزده) . خاکی که درآن باباکوهی روییده ، سبز شده و
پیش از آن که برگ و باری درآورد ازآن خاک کنده شده است . اما اواحساس می
کند که هنوز هم ریشه اش در آن خاک باقی است .
بابا کوهی شخصیت های داستانی اش را از میان کوچه
پسکوچه های شهر مزار برمیگزیند و با آنها از پیچ و خم" کوچه ی ته ی تاق" ،
"رسته ی زرگری" و "گذر قبادیان " می گذرد و می رود تا ته ی شنگ پیر و جدال
همشهری هایش را بخاطر تقسیم آب به سوگ می نشیند .
یکی از ویژه گی های سبک داستان نویسئ با با کوهی این
است که عناصر طبیعئ داستانش را با لایه های تصویرئ زیبایی در برابر چشم
خواننده زنده نگهمیدارد و به آن جان می بخشد .چون :
" نهر در آیینۀ جارئ خود تصویر موهوم شنگ پیر را تا
دور دست ها می برد " (نهر ته ی شنگ صفحه ی سوم همین کتاب) و یا " رعدی در
دره شکست ..."( داستان سیل صفحه ی 31) و همچنین " مزارع طلایی گندم در
سنگینئ بال های خاکئ ملخ ها رنگ باخته و خاک شده بودند"( سال ملخ صفحه ی
42 ) .
ویزه گئ دیگر با با کوهی در نوشتن داستان کاربرد باورها
و اصطلاحات خاص مردم مزار شریف است که با وجود اثر گذاری مثبت در واقعی
جلوه دادن داستان ، ذهن مخاطب غیر بومی را دچار پراگندگی می کند و از سرعت
خوانش می کاهد چون : " ایاس پگاهی " ، " رنگش اسپرک پریده بود " ، " یله
کردن بخارا" ،" سایه دار بودن و سنگینئ شنگ " ، " طاقچه ی کنار ارسی" و
.....
یکی از شاخصه های بارز و ارزشمند بابا کوهی در نوشتن
داستان ، صحنه آرایی استادانه و ایجاد فضای داستانی است. در داستان "صدای
سنگ" او خواننده را تا کوچه پسکوچه های سنگفرش قریه می کشاند و می برد
تا آنجا که خواننده احساس می کند
در دل سنگیئ آسیا سنگی فرو رفته است .
ویژه گئ دیگر با با کوهی کاربرد نام جاها ونام های
شخصیت های واقعی است در روند داستان . هرچند این نام ها و شخصیت ها در
درونمایه ی داستان چندان اثر گذار نیستند اما با با کوهی با بکاربردن این
نام ها در روال داستان فکر میکنم بهتر و نیکوتر می تواند داستان هایش را
بپروراند.چون این نام ها و این شخصیت های حقیقی با تار و پود هستئ داستان
نویسئ او پیوند خورده اند مانند : کبوتران سپید روضه ، باغ حضور ، کوچه
ی عزیز آباد ، رجب نقاره چی ، رییس نور جان ، نقشبند بای ، شریف جان ،
حکیم بای و.....
نمیدانم تا چه حدودی بوی شگوفۀ باغ "عزیز آباد " دل
و دماغ خواننده ی بومی را در داستان "آیینه های نوروزی" عطر آگین می سازد !
من یکی از انگیزه های کم کارئ این داستان نویس خوب و
فروتن کشورمان را تمرکز ذهنئ او در یک ساحه ی جغرافیایی خاصی از زندگئ
انسان ها می یابم . هر چند که بابا کوهی از سالیان درازی به اینسو در
کشور کانادا زندگی می کند و برای پخش نشریه ی زر نگارهفته ای چند بار شهر
را دور میزند ، اما نگاهش هرگز روی معتادان فلک زده ی جاده های اطراف
ساختمان شهردارئ تورنتو و روسپیان خیابان های" یانگ " و "کوین " نه ایستاده
است.
تا آنجا که من آگاهم باباکوهی سالی یکی دوبار مزارشریف
می رود و چند ماهی هم آنجا می پاید . چنانچه بادست های خودش و یارئ
گلکاران کوچه گی خانه ای هم از گل ولای در شهر مزارآباد کرده است. اودر
آنجا با شاعران و داستان نویسان بلخ و یا آدم های معمولئ "گذر استالفی ها"
و " دروازه ی شادیان" تکیه بر دیوار روی توشک های پخته ای می نشیند وروز ها
اختلاط می کند.
این ویژه گئ با با کوهی و پیوند تنگاتنگ او با زادگاهش
هرچند ازجانبی در خورستایش است، اما به پندار من صدمه ی بزرگی در روند خلق
آثار داستانئ او وارد کرده است.
من زلمی بابا کوهی را ازنوجوانی هایش می شناسم . چهل و
چند سال پیش از امروز .اهل یک شهریم . گفت و شنود ها و داد وگرفت های
پراگنده و گریخته ای هم در زمینه های گوناگون فرهنگی هراز گاهی داشته ایم .
اما ، اما من با با کوهی را نه به خاطر شناخت دیرینه و روابط پارینه ، از
نگاه این که او یک داستان نویس بسیارخوب و نویسنده ی پیش کسوت و توانای
زبان فارسی است می ستایم و برایش ارج فراوانی قایلم .
در فرجام باید بگویم که زلمی بابا کوهی ، این داستان
نویس ارجمند کم کار ، گوشه گیر و کم ادعا یکی از داستان نویسان محبوب من
است.
پایان
|