سـرود عشـق مـرا نـالهی قفـس دانی
دریغ! آنکـه نـباشـم و زان سپس دانی:
مـنـم کـه عشق ترا با تمام جان خواهم
تـویـی کـه مهر مرا زادهی هـوس
دانی
منم که بعد خدا میپرستـمت هـیـهات!
چـرا نـوای مـرا نــالهی جــرس دانی؟
منم که شـاد بـهیـک حرف از زبان
توام
ز چی فغـان دلم شـرفـهی نفـس دانی؟
من آتشین نفسم. گـفـتی از سـر
تمکین
مگر تو منزلتم هـمـچو خار و خس
دانی؟
دلم بهغیر تو مـأنـوس هیـچ خـوب
نشد
عنایتی! کـه تـو این رمـز و راز بس
دانی
صفای قلب مرا سجده خواهیکرد
بهعجز
گـر الـتـفـات کـنـد، آ نکه دادرس دانی
بهباغ عشق تو «واصل» بهپختهگی
گشتم
اگـرچی حـاصـل عشـق مرا نهرس دانی |