دل تنگ و نفس تنگ و قفس از سر و
بر تنگ
خُـلـقـست ز بـیـهـودهگـیِ
نـورِ بصر تنگ
از تـنـگـیِ آغوش شد عمری
که خبر نیست
بسـتـه هـمـهگی خنجرِ کین را
بهکمر تنگ
تُـنـگـی، بهکـفـی پر گـل و
پر
بـاده نهبینی
تُـنگـست دگـر، بـاده و گـل را
چـقدر تنگ!
جـز تلـخـی و تـنـدی ز کسی
مهـر نهبینی
کـردنـد مـگـر بـار حـلاوت
بهشـکر تنگ؟
هرسو نگری اهل ریـاسـت،
ز چپ و راست
اندیـشـه تُـنُک، فکر بهتقصیر
و نظر
تنگ
کـاری نـهشـود بـهـر دفـع
فـاجعه
امروز
بـا آنـکـه بـود وقـت بـههنگام
خطر
تنگ
بـهـر دگران بـار کـشـیـدن
هنری
نیست
هـر چـند بهخود بستهیی از زیر
و زبر تنگ
از بـهـر حـمـل کـردنِ
سـربـاریِ
دلخواه
بـنـدنـد بـهپـالان و جُـل و
جُولی خر
تنگ
سر مـنـزل مـقـصـود و بهشتِ
دگرانست
بـهـرِ گـذرانِ خـودِ مـا،
مـلـکِ پـدر
تنگ
اندیـشه، چـی بـگشـاده! به
پابوسی
اغیار
در خانهی خود، با همهگان قلب
و نظر
تنگ
کـاری نـشـد از دسـت تـو، الا
کـه خرابی
دورت شده سـنگواره گـکِ عـهـد
حـجـر، تـنگ
|