چندان نشستهام به چمن بیبهارها
کز ياد من برفته حديث هزارها
در پيش رو سياهی و در پشت سر سياه
اينک من و صلابتِ مست ِ غبارها
از کلک من نگاره گريزان و چشم من
از بر نموده آيتِ شبزندهدارها
من راوی حکايت دوران غم شدم
تقدير با چه حادثه آورد کارها
از چنگ من صدای دلم ناشنفته ماند
هر زخمهای گسست ز من بندِ تارها
در زورق شکستهای با بار غم روان
ساحل کجاست تا که سپاريم بارها
تنها سکوت يار من و يار اندرون
ببريده گويی با من ِ بدمست يارها
چندان نشستهام به چمن بیبهارها
ساری ندانم و نشناسم قنارها
|