کابل ناتهـ، Kabulnath







































بخش اول



بخش دوم



بخش سوم




بخش چهارم




بخش پنجم






Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 
 
 
 
 

(بخـش شــشــــم)
صبورالله ســــــياه سـنگ
hajarulaswad@yahoo.com

 
 
 

يک دسـت بيصــداسـت!

 

اين فشـــرده کـه هـرگـز نمـيتواند به درسـت يا نادرسـت بودن کارنامــه ســياســــي محمــد داود (نخسـتين رييس جمهـور افغانسـتان) و بيگناه يا گنهکار بودنش بپردازد، ميخـواهــد دسـتچيني از آگـاهيهـاي دسـترس در پيرامـــون چگـونگـي کشـته شــدن او و خـانواده اش باشــد.

 

کوشــيده خـواهــد شــد براي روشـن شــدن برخـي آوازه هـاي فزاينده کـه اينجـا و آنجــا شـنيده يا خـوانده ميشــوند، دسـتکم با چهـار تن از بلندپايگـان پيشــين حـزب دموکــراتيک خلق افغانسـتان (کــريم ميثاق، دسـتگـير پنجشــيري، ســليمــان لايق و خيال محمــد کتوازي) و نيز با جنرال امــام الدين گـفـت و شـنودهـاي دامنه دار تلفـــوني راه اندازي شــود.

 

همچنان نياز اسـت به کمک هر آنکـه بخـواهــد در بهــبود اين نوشـته ياري رســاند.

 

سـياه سـنگ

بيسـت و هشـتم اپـريل 2008

 

شــمــاره هـاي تلفــون: 1 (306) 5438950 و 1 (306) 5020882

نشــاني: Siasang, 679 Rink Ave., Regina, SK., S4X2P3, CANADA

 

[][]

 

پـوزشـخــواهــي

 

در بخـش چهـارم "و آن گلـوله باران بامــداد بهـار" دو نادرسـتي چشـمگـير بار بار راه يافـته بودند: تايپ کــردن "پاچــامير" به جـاي "پادشــاه مـير" و "مــومـند" به جــاي "مهــمند".

 

همينجـا، از جـنرال پادشـاه مير، آقـاي حـمـيد مهـمند و هـمـه خـوانندگان گــرامـي شـرمسـارانه پوزش ميخـواهـــم.

 

بازتابهـاي ناهمســـو

 

روز دوم جــولاي 2008، جــنرال پادشــاه مير در گـفـتگوي ويژه با "راديو آزادي" در افغـانسـتان، از جايگـاه گــورسـتان محـمــد داوود و خـانواده اش در ويرانه هـاي پشـت "حـربي پوهنتون" نزديک زندان پلچـــرخي، هـژده کيلــومتري شـرق کـابل، و چگــونگي کشــته شــدن محمــد مــوســا شــفيق يـاد کــرد.

 

گـفـت و شـــنود پيشـگـفـته هــم در افغــانسـتان و هــم در بـرونمـرزهـا بازتاب گســـــترده يي يافـت. کسـاني جـنرال پادشــاه مير را "مســلمـان راسـتين و رســـوا_ســازنده يکــي از بزرگترين رازهـاي خـونين سـياسـي ســه دهــه پسـين" نامـيدند و خـواهـان شـنيدن گـفـته هـاي بيشـترش شــدند، و کسـان ديگــر او را "خـلقـي دروغــپرداز و دشـــمن کينه توز پرچـميهـا" خـواندند و گـفـتند: سـخنان وي از نگـاه سـنجش رويدادهـا بيهـوده، بي ارزش و نيرنگين اند.

 

س.م.ن

 

روز دوشـنبه، بيسـت و هشـتم جــولاي 2008، ايميلي گــرفـتم از نويسـنده انديشــمند بانـو "س.م.ن" کـه در آن ميخـوانيم:

 

در نبشـتهء تاريخــي "و آن گلوله باران بامــداد بهـار"، در بخشــي از اظهـارات آقــاي پادشــاه مير کـه برميگـــردد به تاريخ هفـت ثور سـيزده پنجاه و هفـت (اگــر اشـتباه نکـنم اواخـــر اپريل 1978)، چنين آمــده اسـت:

 

حمـيد مــهمـند: مرده هـا را چه کســاني مي آوردند: افســرهـاي بلند رتبه يا عسـکــرهـاي عادي؟

جنرال پادشــاه مير: در راس آنهـا نور احمــد نور وزير [داخله] بود. نميدانم کـه او حالا در کدام کشور زندگي ميکـند. ديگران وزيرهـايي کـه نمي شـناســـم، بودند. يکي از آنهـا از اســـلم پرسـيد: آيا اين افســر کـه در پايين ســرگرم کار اسـت، "ملگري" (رفيق حزبي) اسـت يا نه؟

 

در حالي کـه آقاي نور احمــد نور از مي 1978 الي اواسط جون همــان ســال به حيث وزير داخله ايفاي وظيفه نموده اسـت. به اينگونه، به اکـثر گپهـاي آقاي پادشــاه مير نميتوان اعتمـاد کــرد.

 

آقـاي پادشــاه مير را ميشـناســم

 

روز سـي جولاي 2008، سـترجنرال محمــد نبي عظيمي نويسـنده کتاب "اردو و سـياسـت در سه دهه اخير افغانسـتان" ايميلي به نگـارنده (سـياه سـنگ) فرسـتاد. در بخشي از آن آمـده اسـت:

 

"چــندي پيش يکــي از مطــالب پژوهشگــرانه شمــا را کـه مثل هميشــه با دقـت فــراوان و مـوشـگـافي بي نظير تهيه شــده بود، درســايت زيباي کابل ناتهـ ديدم و با دلچســپي فـــراواني آن را به خـوانش گـرفـتم. منظورم همــان مطلب "آن گلوله باران بامــداد بهـــار " اسـت. دراين مطلب، مــانند هميشــه براي به دسـت آوردن حقــايق و افشــا ســاختن رازهـاي ســربسـتهء برهــه يي از تاريخ کشــور مــان، زحمــات زيادي متقبل شــده ايد کـه هيچ کســي نمي تواند آن را انکار کـند. زيرا ازلابه لاي سخنان شــخصيت هـايي کـه نقش هــاي کـليدي را در روز حادثه داشـــتند، حقايق زيادي برمــلا شــده اسـت کـه تا کـنون مکتوم مــانده بود.

 

مــن اين آقاي پادشــاه مير را مي شـناســم، منتهـا نمــي دانم کـه چــه وقت به رتبهء جـنرالي رســيده اسـت؟ در زمـان حاکميت حزب دموکــراتيک خلق افغانسـتان يا بعــد از آن مثلاً در زمـان طــالبان؟ در اين جـاي شـک نيسـت کـه او ازجملهء خلقــي هـاي مــورد اعتمــاد تيم حـفيظ الله امين بوده اسـت، زيرا منطــق نيز حکــم مــي کـند کـه تا هنگـامي کـه کســي مــورد اعتمــاد فــراوان نباشــد و رازداريش مــورد آزمون واقع نگــرديده باشــد، هــرگــز در چنين کـارهـاي مخفي و مهــم از وي اســتفاده نمــي کـنند.

 

نمي دانم شـنيده بوديد يا نه کـه در زمــان برهـان الــدين رباني آوازه افـتاد کـه جنرال شهــنواز تني تعــدادي از تانکيسـت هـاي خلقــي را براي تقــويهء نيروهـاي طالبان به آنان معــرفي کــرده بود کـه طالبان ايشــان را به نام هـاي ملا احمــد و ملا محمود و ملا ... با کمــال خـوشي به خدمت گرفـته بودند. شــايد پادشــاه مير خـان نيز يکي از همــان افســران بوده و لابد در همــان جــا به رتبهء جـنرالي رســيده باشــد.

 

امــا آنچه مي خـواسـتم بگويم اظهـارات اين آقا اسـت کـه در مورد نور احمــد نور بيان داشـته اسـت. او مي گويد: "پنجشـــنبه هفـتم ثور کــودتا شــد، فــردايش کـه روز پايان يافـت، ســاعت دوازده شـب مــرده هـا را آوردند..."

 

حمـيد مهـمند مي پرســد: "مرده هـا را چه کســاني مي آوردند، افسـران بلند رتبه يا عسکــرهـاي عادي؟" و پادشــاه مير پاســخ مي دهد: "در راس آن هـا نور احمــد نور وزير [داخله] بود. /.../ ديگــران وزيرهـايي کـه نميشـناسم، بودند."

 

حالا اگــر جناب حميد مهــمند خـوب دقت مي کــرد، بايد مي پرســيد: درحالي کـه در روز دوم کودتاي هفـت ثور هنوز نام هـاي اعضــاي کابينه اعلان نشــده بود، چگــونه خـودت فهــميدي کـه نوراحمــد نور وزير داخــله اسـت؟ و يا اين کـه چطــور نور احمــد نور را به اين وظيفــه توظيف کــردند، درحالي کـه وي از جملهء رهبران شــاخه پرچـــم بود و طبيعي اسـت کـه با زنده ياد ببرک کارمـــل در مــورد به قتل نرســانيدن داوود خـان همنوا و همصــدا؟

 

وانگهي کســاني کـه درآن روزهـا به تعــمير وزارت دفاع --بعدهـا مقر کميته مرکزي ح.د.خ.ا.-- رفـت وآمــد داشـتند، با مـــن هم نظر خـواهند بود کـه آقــاي نور احمــد نور شب و روز درآن جــا با ببرک کارمل به ســر مي برد و نمي توانسـت حتا براي لحظه يي آن جا را ترک گـويد، چه رســد به آن کـه وظيفهء دفــن نمــودن جـنازه هـــاي داوود خـــان مـرحــوم و اعضــاي خـانواده اش را کـه به هيچ صــورتي از صـور به وي تعــلـق نداشـت و وظيفهء کــودتاچيان مـــورد اعتمــاد امـين بود، بـه وي بســپارند؟

 

اين مســاله را براي آن عرض کــردم کـه گـفـته هـاي پادشــاه مير در مـورد نور احمــد نور، ازبنياد دروغ اسـت و در واقـع چــيزي نيسـت جز يک توطئه پلان شــده براي کشــانيدن پاي پرچمـي هـا در قضيهء قتل داوود خـان و اعضـــاي خـانواده اش."

 

نور احمــد نور و وزارت داخـله

 

روز سـي و يکم جولاي 2008، يک تن از بزرگـان حزب دموکــراتيک خلق افغانسـتان کـه نميخـواهــد نامش در اين نوشـته بيايد، گـفـت: "بيان جــنرال پادشــاه مير در رابطــه با اتهـام "مشــاجره رفيق نور احمــد نور و مرحـوم موسـا شــفيق" به دو دليل از ريشــه غلط اسـت:

 

1) مرحوم موسـا شــفيق اصـلاً اولاد نداشـت، لذا نميتوانسـت بگــويد: "... بيگناه اسـتم. در خـانه ام سطـــرنجي همــوار اسـت. اولادم چـيزي ندارند."

 

2) آقاي نور احمــد نور هشـت روز پس از هفـت ثور يعني پانزدهـــم ثور سـيزده پنجــاه و هفـت [پنجم مي 1978] وزير داخله شــد و تا پانزدهم جون 1978، يعني چهل روز اين وزارت را پيش برد. نامــبرده از پانزدهــم جــون تا پنجــم جــولاي 1978 يعني بيسـت روز ديگــر در پسـت وزارت خـارجه مــاند و فـــرداي آن [شـــشم جــولاي 1978] ســفير افغـانســتان در واشــنگـتن گــرديد.

 

پيمـــان ديگـــر

 

اگـــر آقــاي نور احمــد نور بخـواهــد در اين زمـينه ها روشـني اندازد، ســخنانش بدون کاسـت و فـزود براي بخـش آينده "و آن گلوله باران بامــداد بهـار" تايپ خـواهند شــد.

 

شـماره هـاي تلفـون، ايميل و نشـاني پسـتي نگـارنده در آغـاز هـر بخش اين نوشـته ديده ميشــوند.

 

شمــار بازمــاندگـان محمــد موســا شــفيق

 

شــام پنجشـنبه ســـي و يکم جولاي 2008، دکتور عبدالجليل زلمي، دامــاد محمــد موســا شـــفيق، کارمند اداره امـــور پناهندگـان در انتاريو/ کانادا، تلفونـــي به نگـارنده گـفـت: از بازمـاندگـان مرحــوم شــفيق، همين اکـنون چهـار فــرزند و بيسـت نواســه در پاکسـتان، اسـتراليا، جــرمني، امــريکا و کــانادا با خـانواده هـا شــان زندگي ميکـنند.

 

دکتور زلمي با فرسـتادن شــانزده عکس پخش نشــده و انبوهـي از نوشـته هـا در پيرامون زندگي، کارنامه سـياسـي و کارکــردهـاي ادبي/ فــرهنگي نامبرده، در روشن شــدن برگهـاي ديگري از تاريخ تاريک افغانســتان کمک بزرگي کــرد.

 

با سپاس از خـانواده دکتور جليل زلمي، زندگينامه محمــد موســا شــفيق نيز به زودي رويدسـت گرفـته خـواهد شــد.

 

و اينگــونه ميکشـتـند ...

 

روز ســه شـنبه بيسـت و دوم جــولاي 2008، باز هــم جـنرال پادشــاه مـير مهـمــان "راديــو آزادي" در افغـانسـتان بود. اين بار، او به پرسـشهـاي حــميد مهــمند و نامـه هـاي شـنوندگـان پاســــخ داد. (برگـردان فـارسـي زيـرين، هـواي گـفـتاري پشــتو را بدون ويراسـتاري نگهـداشـته اسـت:)

 

حـمـيد مهــمند: جنرال صاحب پادشــاه مير! پيشـتر [روز دوم جولاي 2008] نيز گـفـت و شـنودي داشـتيم کـه از راه "راديو آزادي" پخش شــده اسـت. شمــا به حقايقي کـه تا کـنون پنهـان مــانده بودند يا در مورد شــان نظريات گوناگون بيان ميشــدند، اشــاره کــرديد. حال لطفاً از زندگي و آموزش نظامي خـود بگوييد و اينکـه در کجا زندگي داشـتيد، چه مــدتي کار کــرده ايد، و به کدام رتبه هـا رسـيده يد؟

 

جـنرال پادشــاه مـيـر: بسم الله الرحمــن الــرحيم. ميدانيد نامــم پادشــاه مير اسـت و جـنرال اسـتم. حـــربي شـــوونحي (مکتب حــربيه) را کـه در مهتاب قلعه بود، خـوانده ام. به حــربي پوهنتون (دانشــــگـاه جنگي) رفـتم. رشــــته ام زرهــــدار و تانک بود. اين اسـت دوره تحصــيلم.

 

پس از آنکـه به رتبه ضابط يا دوم بريدمن از حــربي پوهنتون فـــارغ شــدم، تا رتبه جگتورني در قـــواي چهـار زرهدار وظيفه اجـــرا کــردم. زمــاني خدمتي به خـوسـت رفـتم. در آن روزگـار که دگرجنرال محمــد عيســا خـان نورسـتاني هم قومــاندان قول اردوي پکتيا و هم والي پکتيا بود، ميان دو قـــوم به نامهـاي "ســــبري" و "کـــوچي" بر ســر موضوع زمين جنگ درگرفـت. آن ســالهـا، قــول اردوي پکتيا در تشکـيل خـود تانک نداشـت. ســربازان را ميفـــرسـتادند تا جنگ را خـامــوش ســازند، ولــي آنهــا کشـته ميشــدند، زيرا در بين جنگ طرفين گير ميمــاندند.

 

[دگرجنرال محمــد عيســا نورسـتاني] از حضــور اعليحضــرت محمــد ظاهـــر شــاه کـه حــالا "باباي مــلت" نام گرفـته اسـت، امـــر رسمي فوق العاده به دسـت آورد. او درخـواسـت کــرده بود کـه برايش يک تولي تانک خـــدمتي داده شود. در آن وقت در افغانســـتان تانک نبود، يکــي در قــواي چهـار زرهــدار، ديگــري در قــواي پانزده زرهــدار و ديگر در لواي هفـت قندهـار بود. امر تانکـهـاي خدمتي داده شــد و مــن در همين تولي خــدمتي راهـي خـوسـت شــــدم.

 

جنگ ســـبري و کـوچــي را خــداوند به خـير پايان داد. دوره خـدمت من ختم نشــده بود کـه کــودتا [بيسـت و شش ســرطان ســـيزده پنجـــاه و دو/ هفدهم جولاي 1973] آمــد و ســردار محمــد داوود خـان شهـيد رئيس جمهـور مملکت شــد. مـــرا واپس کابل خـواسـتند.

 

مــوضــوع از اين قـــرار بود: هــر پنجشـنبه در قطعات اردو ســلاح پاکي ميشــد، يعني ميله هـاي ســـلاح خفيفه و تانک پاک ميشــدند. ســربازان به دسـتور من درون ميله هـاي تانک را با چوبهـاي بانگس دراز پاک ميکــردند. خـودم ايسـتاده بودم.

 

در همــان اولين روزهـا کسـي راپور داده بود کـه اين شـخص [پادشـاه مير] ضد جمهـوريت و هـواخـواه شـاهـي اسـت. در نتيجــه، مکـتوبي داراي اين مضمــون در باره مــن به خـوسـت فــرسـتاده شــد: در بيسـت و چهـار ســاعت خـود را به کــابل برســان.

 

کابل آمــدم. از من پرسـيدند: تو ضد جمهـوريت اسـتي؟ گـفـتم: نه! مــردم مـا ميگـويند "دســتار کـه از ســر پايين بيفـتد، بر روي شــانه قــرار ميگــيرد و به زمـين نمي افـتد." چــه ظاهــر شــاه، چه داوود خـان؟ هر دو از يک خـانواده اسـتيد. براي مــن و براي مردم افغانسـتان کـدام فــرق نداريد. چــه تو و چــه او! هـــر دو از يک خـانواده و اهـــل يک خـانه اسـتيد.

 

وزارت دفاع مرا به اتهـام هـواداري از شــاه، چنين دسـتور داد: جــزايي به قواي چهـار زرهدار برو ولــي با تغيير مسلک يعني غيرمحــارب و به حيث آمـــر حـفظ و مـــراقبت. هــم رتبه ات بالا اسـت و هـــم معاشـت بلند اسـت.

 

به صفـت آمر حفظ و مراقبت قواي چهـار زرهدار وظيفه اجرا ميکــردم و آنجا مــاندم تا اينکـه واقـعــه "کـــودتاي منحــوس و چـتـل ثور" آمــد. آنهـا تخت شهــــيد ســردار محمــد داوود خـان را چپه کــردند و به قدرت رسـيدند.

 

حـمـيد مهــمند: شمــا گـفـتيد کـه در قـــواي چهـــار زرهـــدار تا رتبه جگـــتورني رســـيده بوديد. چگــونه و از کــدام مجــرا به جنرالــي رســــيديد؟

 

جـنرال پادشــاه مـيـر: در گـفـت و شـنودهـاي پيشـتر هم گـفـته بودم، وقــتي کـه مـن پاکســتان رفـتم، از مــردم افغانسـتان، يک نفــــر، حتا از رهبران [تنظيمهـاي جهـادي] کسـي هجـــرت نکــرده بود. همــان مــاه اول [ثور پنجــاه و هفـت/ مي 1978] را در افغانسـتان ســـپري کــردم. مشکـلاتم را در مصـــاحبه پيشـتر گــفتم. آنهـا از افســران قـــواي چهـار زرهــــدار مــانند اسلم وطنجار، رفيع کـه بعدهـا وزير شــد و از شــيرجان مزدوريار کـه هـمــه همصــنفانم بودند، ميپرســـيدند: اين شــخص [پادشــاه مير] "ملگــري" (رفيق حزبي) اسـت يا نه؟ اينهـا ميگـفـتند: رفيق حـــزبي نيسـت، ولــي افســر خـوبي اسـت. ميگـفـتند: خـوب بودنش را چــه کـنيم؟ کارهـايي کـه مــا انجام ميدهـيم نبايد فــاش شــود. رازهـا بايد پنهـان بمــانند. لــذا هــر قســمي که ميشــود اين افســر را از بين ببريد.

 

وقتي اين راپور برايم رسـيد، مــاه را سپري نکــرده راهـي پاکسـتان شــدم. آن وقت در پاکسـتان کسـي مهـاجر نيامــده بود. حضرت صاحب صبغت الله مجددي در دنمــارک بود، پير سـيد احمــد گيلاني و مولوي محمــد نبي محمــدي در کابل بودند. از افغانسـتان کســـي به نام مهـاجر پاکسـتان نرفـته بود. البته کسـاني مـانند اسـتاد برهـان الدين رباني، گلبدين حکميتار و مولوي صاحب [محمــد يونس] خـالص در دوران داوود خـان شهـيد، پاکسـتان رفـته بودند. اين همــان دوراني اسـت کـه عــزيزالله واصفي والي جلال آباد (ننگرهـار؟) بود و بعـداً وزير زراعت شـد. اينکـه چه مـاجرايي آمـد، نميدانم. ولي همينقدر ميدانم کـه آنهـا [ســه رهبر جهــادي] در دوران داوود خـان رفـته بودند.

 

وقتي پاکســتان رفـتم، با آنهـا ديدن کــردم و شبهـا را يکجا به روز ميرســانديم. تا اينکـه مــاه حوت [فبروري 1979] شــد. يعني پنج شــش مــاه (؟) خــوب! حـمــل، ثور، جـــوزا...، در مــاه ثور کودتا شــد و مــن مــاه جــوزا پاکســـتان رفـتم. فقط يک مــاه را در افغانســـتان گـذشــتاندم. پس از آن در مــاه ميزان [سـيزده پنجاه و هفـت/ سپتمبر 1978] جناب حضرت صاحب مجددي از دنمــارک آمــد. آوازه شــد کـه "پير" اسـت و چنان اسـت و چنين اسـت. بعداً با نعيم کــوچــي و حـاجــي عبدالله جـان جــدران کـه بزرگـان قومهـا بودند، به ديدن حضــرت صــاحب رفـتيم و پرســـيديم : "براي چــه آمــده ايد؟" او گـفـت: "براي جهـاد فــــي ســـبيل الله آمــده ام."

 

حـمـيد مهــمند: موضــوع جنرالي شمــا؟

جـنرال پادشــاه مـير. در آغاز آمــر سـياسـي حضرت صاحب بودم. او تازه آمــده بود و "جبهه نجات ملي" تشکيل شــده بود. مـــن آمر سـياسـي جبهه نجات ملي در صفحات شمــال يعني مناطق وزيرسـتان بودم. البته گـاه آمـــر سـياسـي و گـاه آمــر نظامــي، هـــر دو کار را به دوش داشـــتم. بعد همانجا فـرمــان جنرالي از طرف حضرت صاحب به مــن داده شــد.

 

وقتي بر اســاس رايـدهـي مهـاجرين در پاکسـتان، به صفـت نمــاينده آنهـا موفـــق شــدم؛ جهت اشـتراک در کميسـيون قــانون اســاسـي لويه جــرگه به پوليتخنيک کابل آمــدم و در بخــش قـــانون اســاسـي لويه جــرگه وکيل شــدم. اينجا فرمــان جنرالي خـود را به کــرزي صاحب نشــان دادم. کــرزي صاحب با مــا در جـبهــه نجات ملــي يکجــا بود. او ســه مــاه به حيث آمــر فــرهنگي جبهه نجات ملي کار کــرده اسـت. کرزي کـه تازه از تحصيل در هندوسـتان آمــده بود، به جاي "خـواني" نام کـه از شمــالي بود و بيچــاره فــوت شــد، مقـــرر گـــرديد. بعد حضــرت صاحب دفـتر سـياسـي ســاخت در اســـلام آباد [پاکســـتان]. و با موسســات خـارجي در تمــاس شــد.

 

کــرزي [در کابل] از مــن پرسـيد: جـنرال صاحب! چه گپ اسـت؟ گـفـتم: رتبه جنرالي را حضرت صاحب به مــن داده اسـت. کــرزي صاحب آن فـرمــان را تجديد و تازه کــرد و به وزارت دفاع چـنين اطلاع داد: "اين جنرال بسـيار مجاهد اسـت و من فرمــان صادر شــده ازســـوي حضـــرت صــاحب را تاييد ميکـنم." همــان اسـت کـه تا امروز به رتبه جنرالي مــانده ام.

 

حـمـيد مهــمند: جنرال صاحب! برگرديم به پرسشهـاي اســاسـي. يک سوال کـه تقريباً دلچسپ هم اسـت و دوسـتان ما [شـنوندگـان راديو آزادي] آن را مطـرح ســاخته اند: آيا گـاهـي فکــر کــرده بوديد کـه در جــريان ســه دهــه گـذشــته کـه جهـاد بود و واقــعه هاي ديگـر رخ دادند، اگـر خدانخـواسـته در کدام جبهه شهــيد ميشــديد، يا در حـادثه ديگــري از بين ميرفـتيد، راز مـوقعيت گـور دسـتجمعي محمــد داوود و خـانواده اش با شمــا يکجــا نابود ميشــد. آيا گـاهـي به اين فکــر افـتاده بوديد؟ آيا راز اين گـــور دسـتجمعي را به ديگـــران معلومــات داده بوديد؟

 

جـنرال پادشــاه مـيـر: بالکـل. اين انديشه هميشه با آدم ميباشــد. شبي کـه آنها را به خـاک ميســپردم، شب هـيبتناکي بود، تازه کودتا شــده بود، هـمـه مردم به ترس و بيم بودند. از گورهـاي آنهـا تا کـناره ســرک خـامه خطوه برداشـتم تا اندازه و شمــار خطوه هـا برايم معلوم باشــد. با خـود گـفـتم اگــــر روزي برســد کـه خـــداوند افغانسـتان را آزاد بســازد، زيرا خـواه مخـواه پس از شب روز ميشــود، اين مـــردم [محمــد داوود و خـانواده اش] در فراموشي نمــانند.

 

من خـودم به دسـتور مجددي صاحب کـه مي آمــد، در جبهـات ميرانشــاه و وزيرسـتان اشـتراک کــرده ام. به هـــر حال، وقتي به پشــاور رفـتم، براي اينکـه [راز جايگـاه گورسـتان] اين شهـــيدان گم نشود، زيرا ســردار داوود يک شــخصيت تاريخـــي بود، مــن در راديو صــداي امريکا با يکتن از افـــراد خيل ملکياران به نام عمر ملکيار کـه در Dean's Hotel صدر [پشــاور] پاکستان آمـده بود، مصاحبه کــردم و به او گـفـتم: "همين گپ را يک جـــاي نزد خـود ثبت کـن. انســان اسـتيم، مــرگ از مــا دور نيسـت. کار جهـاد اسـت. گـفـتم در پلچرخي، دشت ميان پوليگون و قـــواي چهـار از ســرک خـامه به اين شـمار خطــوه ها بالا برويد و بعـــد و به ســمت چپ بپيچيد و اينقــدر قـــدم برداريد، آنجا چند متر در چند متر زمين را بکـنيد، [گور دسـتجمعي محمــد داوود و خـانواده اش را] پيدا ميشـــود."

 

ديگر اينکـه همـايون شـاه آصفي خســربره حضور اعليحضرت [محمــد ظاهر] به پشــاور/ پاکسـتان آمــده بود. به او هم مفصل گـفـتم کـه مرده هـاي خـانواده شمــا را در فلان نقطه به خـاک سپرده ام. انســان مـــرگ دارد، ممکـن اسـت خـــودم کشـته يا شهـــيد شوم، زيرا کار جهــاد اسـت، به مــرگ (زندگـــي؟) اعتبار نيسـت. همين يادداشـت پيشـت باشــد. تو آدم خـانداني اسـتي. مــــن آنهـا را در دشـت پلچرخي به خـاک سپرده ام.

 

حـمـيد مهــمند: تشکــر. حال برگرديم به مــوضوع ديگر. گـفـتيد کـه اعضاي کايبنه ســردار صاحب و صدراعظم [محـمـد مـوســا شــفيق] هشـت روز پس از خـاکسپاري [محمــد داوود و خـانواده اش] در گور دسـتجمعي به آن صحنه آورده شــدند و با آنهـا مشــاجره هم ميشــد. گـفـتيد که خــود تان در جـــريان آن مشــاجره هـا مــوجود بوديد. شـــما بيان کرديد کـه برخي ازبلندپايگـان و وزيرهـاي [عضو حزب دموکــراتيک خلق افغانسـتان] با وزيرهـاي کابينه گذشـته جروبحث ميکــردند و بعد آنهـا را ميکشـتند.

 

در مصاحبه پيشـتر گـفـتيد کـه نور احمــد نور و کســاني ديگري را آنجا ديده بوديد. اگــر نور احمــد نور کـه فعلاً در اروپا زندگي ميکـند، منکــر شود و مثلاً بگويد کـه هــرگــز آن شب آنجــا نبوده، و در کشـتن اعضاي کابينه [محمــد داوود] قطعاً سهـــم نگرفـته، يا ممکـن اسـت بگويد جنرال صاحب پادشــاه مير دچـــار غلط فهمي شــده اسـت. شمــا براي اثبات گـفـته هـاي تان چـــه دلايلي داريد و چگـــونه ميتوانيد او را بشـناسـيد؟

 

جـنرال پادشــاه مـيـر: اصل مـــوضوع چنين اسـت کـه از اعضـــاي کابينه يعني به اصطـلاح کمونيسـتهـا، غير از همصنفانم، مــن نور [احمــد نور] را نميشـــناختم. زيـــرا کسـي کـه خـودش عضو حــزب نباشــد، نميداند کـه اين کيسـت و آن کيسـت. از آنجـــايي کـه ديگران بســـيار ميگـفـتند "نور صاحب! نور صاحب!" و او را "نور صاحب" گـفـته صدا ميکــردند؛ "نور صاحب" همين گپ را برايش ميگـفـت. اين دليل اول. فردا کـه روز شــد، دو روز، سه روز داخل قوا [قطعه عسکــري] بودم. از دوسـتان نزديکم پرسـيدم: [آنجـــا] کسـي بود به نام "نور"، اين شــخص کي بود؟ گـفـتند: او از لوگر اسـت و فعلاً در کابينه کمونيسـتهـا آدم بلند رتبه اسـت.

 

حـمـيد مهــمند: اگر نور احمــد نور بگويد کـه من با موســا شفيق قطعاً چنين مشــاجره نکــرده ام. خـود شمــا از سخنان ميان اين دو نفــر چه شـنيديد؟

 

جـنرال پادشــاه مـيـر: مــن اين را شـنيدم کـه به موســا شفيق گـفـت .... موســا شفيق را از جيپ پايين کــردند. او کـه ولچک به دسـتهـايش بسـته بود، پرسـيد: "من کاري نکــرده ام. در خـانه ام سطرنجي هموار اسـت. چه خيانت کــرده ام؟ "

 

حـمـيد مهــمند: اين ســـوال را از چــه کسـي پرســـيد؟

جـنرال پادشــاه مـيـر: اين سوال را از نور پرسـيد، از نور پرسـيد و گـفـت: "شمــا مرا آورده ايد، من بيگناه اسـتم، به کشور خـود خيانت نکــرده ام. همين حالا در خـانه ام سطرنجي فرش اسـت. شمــا ميتوانيد آن را ببينيد." همين شــخص گـفـت: "تو خيانت خيلي بزرگ کــرده اي." بلي، همين شــخص گـفـت: تو خيانت خيلي بزرگ کــرده اي." [موســا شفيق] پرسـيد: "چه خيانتي؟ مــانند چي؟" او گـفـت: "تو آب هلمند را فـــروخته اي."

 

مـــن کـه صاحبمنصب عسکــري بودم، و از سـياسـت بسـيار دور بودم، نميفهمــدم کـه "آب هلمند" چيسـت. به خـاطر آنکـه جگتورن رتبه چنداني نيسـت. اين اصطلاح را همــانجا ياد گرفـتم و با خـود گـفـت: "خه...! هـيلمند اوبه...!" (خـوب...! آب هلمند...!)

 

[نور احمــد نور] گـفـت: تو آب هــلمند را فـــروخته اي. او [مــوســا شــفيق] گـفـت: تو وکيل بـودي در پارلمــان، اناهـيتا راتب زاد وکيل بود، کارمل وکيل بود، حفيظ الله امين وکيل بود. شمــا [آب هـيرمـند را] در شــورا "پاس" کــرديد، مــن صـــدراعظم وقت بودم، امضا کــردم.

 

او هــمينقدر گـفـت. پس از گـفـتن همين گــپ، از پشـت ســر، شخـصـي کـه رويش را با کـلاه پوشــانده بود و تنهـــا چشـمهـايش ديده ميشــد، از پشـت جيپ آمـــد، "دز دز" فير کــــرد و او را به شهـادت رســــاند.

 

پس از او بيچاره وفـــي الله ســـميعي وزير عـــدليه را از مــوتر پايان آوردند و با او مشــاجره را شــروع کــردند. به او گـفـتند ديروز شمــا مــا را بر لب گــور رســانده بوديد، امروز خـود تان بر لب گور ايسـتاده ايد.

 

آيا در نامه هـايي کـه [از سوي شـنوندگـان راديو آزادي] به شمــا رسـيده، در باره وفي الله ســميعي وزير عــدليه هــم نوشـته اند کـه چگونه کشـته شــد و آن مـوضــوع فــــرش قــالين؟

 

حـمـيد مهــمند: بلي. وزير عـــدليه را هم گـفنته اند. جنرال صاحـب، برگــرديم به مـوضـوع ديگر. نور احمــد نور کـه نامــش را گــرفـتيد و گـفـتيد در صحــنه مـوجــود بود و "ملگــرو" (رفقا) او را "نور صاحب" صدا ميکــردند، آيا خـودش در کشـتن اعضاي کابينه سهـــم ميگرفـت؟ آيا آنهـا را به دسـت خـود ميکـشـت يا قـومــانده ميداد؟

 

جـنرال پادشــاه مـيـر: نه! نه! نه! او نه قومــانده داده و نه به دسـت خـود کشـته اسـت. او به خـاطري نکشـته اسـت کـه وقتي گپ هـايش ختم ميشــد، همــان شــخص نظامي کـلاشــينکوف به دسـت کـه در پشـت جيپ ايسـتاده بود، مــي آمــد، در پيشــروي جيپ مــي ايسـتاد و بدون آنکــه کســـي به او امـــر کـند، خـودبخـود فير ميکــرد و اينهـا را به شهـادت ميرســاند. [نور احمــد نور] به آنهـا قومــانده نميداد کـه بزنيد يا خـوب يا بد.

 

حـمـيد مهــمند: يعني همينکـه مشــاجره کـه پايان مييافـت...

جـنرال پادشــاه مـيـر: بلي همينکـه مشــاجره پايان مييافـت، آن شـخص خـودبخـود از پشـت جيپ پيدا ميشــد و شــروع ميکــرد به فـير کــردنهـا.

 

حـمـيد مهــمند: يک مســاله ديگـــر، اســدالله ســروري هــم چهــره مشهـــور رژيم کمونيسـتهـا بود. آيـا در مورد حضور اين شـخص در آن صحنه معلومــات داريد؟ آيا اســدالله ســروري هـــم آنجا مــوجــود بود يا چگــونه؟

 

جـنرال پادشــاه مـيـر: نه! نميتوان دروغ گـفـت، زيرا دروغ گـفـتن ايمــان آدم را خــراب ميکـند. اســدالله ســروري از غـــزني بود و در حربي شوونحي همصنفي مــن هم بود. مــا در يک صنف نبوديم، ولي در يک "قســم" (واحـد نظامـي) بـوديم. اگـر [آن شب در آنجـا] ميبود، خواهـي نخـواهي او را ميشـناختم. اســدالله ســروري در آنجــا نبود.

 

حـمـيد مهــمند: آيا اعضـاي ديگر کابينه مــانند سلطـان عـلي کشـــتمند يا کــريم مـيثاق يا دســتگـير پنجشـــيري يا ســــليمان لايق يا اســلم وطنجار، قــادر يا امـام الدين اينگونه اشـخـاص آنجا بودند؟

 

جـنرال پادشــاه مـيـر: نه! کســاني را کـه نام گــرفتي، من نميشـــناختم و نه [آن شب] کسـي آنهـا را به اين نامهـا ياد ميکــرد. ولي اشــخـاص زيادي مـــي آمــدند، در سـيزده جيپ روسـي مي آمــدند. اسلم وطنجار کـه همصنفم بود و در قــواي چهـار زرهدار با مــن بود، آنجا مــوجــود بود. اســـلم وطنجــار بود.

 

حـمـيد مهــمند: آيا اســــلم وطنجار در همــان کشـتار آنجــا موجــود بود؟

جـنرال پادشــاه مـيـر: اســلم وطنجــار در کشـتار آنجــا مــوجـــود بود.

 

حـمـيد مهــمند: بسـيار زياد تشکــر جنرال صاحب ...

جـنرال پادشــاه مـيـر: اســـلم وطنجار حــاضــر بود. اينکـه اخـتيار داشـت يا نداشـت، ولــي آنجــا حـاضــر بود. او آنجا حــاضــر بود. از آنجــايي کـه در قــواي چهـــار بود، مجــبور بود کـه وظيفـتاً با اينها در پوليگـــون برود. زيـرا اعضــاي کابينه نابلد بـودند، اينهـا پوليگـــون يا پلچــرخي را نديده بودند. اســـلم [با ســاحه] آشـنا بود، و همچنان به خـاطر وظيفه اش در قـــواي چهـار زرهــــدار آنجا ميبود.

 

حـمـيد مهــمند: جنرال صاحـب! جهـاني ســپاس از شمــا

جـنرال پادشــاه مـيـر: از شـمــا هــم يک جـهـان تشــکــر

 

براي شـــنيدن اين گفـتگــو مــيتوانيد پيوندهـاي زيرين را کـليک کـنيد:

 

1) جـنرال پادشــاه مـير و حـميد مهـمند (بخش نخست)
 

2) جـنرال پادشــاه مـير و حـميد مهـمند (بخـــــش دوم)

 

[][]

 

(دنباله دارد)

 

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۷٨           سال چهـــــــــارم                  اســــــــــــد    ١٣٨۷                 اگست 2008