روزگار
گذشت عمر و چه گویم در انتظار گذشت
در آمد آمد مریم چهل بهار گذشت
من آب می شدم از شوق و قاب می گشتم
که مریم آمد واز چشم جویبار گذشت
گذشت از نظرم چون عقاب شوخ از کوه
و یا چنان که از آیینه آبشار گذشت
زمانه گژدم برقک در ابر تلخی شد
که زه رکاشته با حرف نیشدار گذشت
درآسمان مه آلود خطی از لک لک
چه زود از پل رنگین کمان قطار گذشت
دو مار مست در آغوش جفت گیری گرم
قطار بی خبر از روی جفت مار گذشت
سپیده سرزده بود و به چشم مردم شهر
سر شکسته عشق از طناب دار گذشت
هزار فکر و خیال عجیب از سر من
گذشت ورفت بدان سان که روزگار گذشت
3 اسد 1387
2008-07-24
مزارشریف
خســــرو
چـه آبشــــار بلندی ز کـــوه مـــــــی ریزد
چه کبک ها که از آغاز سایه روشن صبح
به ســـــاز روشـــنی آبشــــار دف زد ه اند
چــه مـــوج هــــا کـه از این آبشـــار رویده
به پای کــــوبی این آبشــــــار کــف زده اند
صـــــدای کبک در آمیخته است با شـرشــر
چـقــدر دیدن این لحظه هـا تماشــــای است
صـــــــــدای کبک کــه با آبشــــــــار آمـیزد
به رنگ زمـــــزمه خســرو شـکیبایی است!
|