الا ای یار
ای گمکرده انگشتر
مگر انگشترت را دیو دزدیده
است؟
که نی سر داری نی افسر
بیا
جویای دریا شو
نگین از کام ماهی گیر...
و پاسخ گو سوالم را
_مرا «افتاده مشکلها» _
نمیدانم
سوال است این
و یا افتیده آتش در میان
خرمن پرشور باور ها؟
****
شنیدی قصه آدم
که نا فرمان شد و یک دانه
گندم خورد.
خدایش، بی درنگ از اوج
خوشبختی
بزیر آورد و افگندش
میان خاکدانی سخت وحشت زا...
من اینجا
با هزاران نه، که صدها
آدم پر زور و ابله
آشنا گشتم
که میخوردند انباران پر گندم
ودهقانان،
لب نان آرزو کردند و مردند
از برای دانه گندم.
نه خشمی از خداوند و نه
پاداشی به این عصیان...
نمیدانم
خدا بر این گنهکاران بخشوده
است ،
یا شیطان
شبیخون میزند بر
جبرییل و راه فرمانها؟
****
شنیدی قصه نمرود و ابراهیم ،
نمیدانم چه قدری از گنه
ابراهیم عاری بود؟
که آتش را خدا بر وی گلستان
کرد...
من اینجا
با هزاران بیگناه از ملت وی
آشنا گشتم
که زیر شعله های آتش راکت
که نمرودان عصر ما فرستادند
جان دادند.
نه آتش را گلستان کرد بر
ایشان
خدایشان ،
نه نمرودان خجل گشتند از این
ناروای شان...
نمیدانم
عدالت را که دزدید از خدای
شان؟
ویا شاید خدایشان
سوا بود از خداوندی
که حاکم بود بر نمرود و
ابراهیم...
****
شنیدی قصه یوسف ،
اگر یعقوب یگ فرزند را گم
کرد،
من اینجا
با هزاران مادر گم گشته
فرزند ،
آشنا گشتم
ودیدم چشمهاشان کاسه ها خون
اما منتظر بر ره
نه از سیل سرشک آن چشمهاشان
کور گردید و
نه بوی پیرهن برقی فگند در
دیدگان شان...
نمیدانم
خدا
شاید فراموشش شده شیرینی
فرزند
یا چشمان خود بسته است
تا دیگر نبیند این ستم ها
را...
****
شنیدی قصه ایوب
اگر ایوب صابر بود...
من اینجا
با هزاران دردمند و نا توان
از فقر و ذلت
آشنا گشتم
«نه بر لب هایشان حرفی»
نه دارویی به درد شان ،
چنان صبری که جانهاشان ز تن
بیرون دوید و صبر میکردند...
نمیدانم
خدا در دفترش بر فصل اجر و
صبر آتش زد
یا افتیده اوراقش...
****
وصدها قصه از فرعون و لوط و
نوح و از قابیل...
خدا
آنوقت عادل بود!
نمیدانم
عدالت را که دزدید از خدای
ما؟
و یا شاید
خدا در جستجو باشد
برای اجر بهتر زانچه ارزان
داشت بر ایوب
و یا در جستجو باشد
که پاداشی دهد بد تر از آنچه
داد بر فرعون و قوم لوط
ویا شاید
« گناه ما ز سنگینی کمر
بشکست میزان عدالت را »
و یا شاید...؟
که او دانای دانایان
و او بینای بینایان
که او را سروری زیبد
و او را داوری زیبد
جوزای 1377 – شهر پلخمری
|