کابل ناتهـ، Kabulnath




















Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 
 
 
 

آواره

 

شادروان استاد عبدالرحمن پژواک

 

٨ جون مصادف است به سالروز خموشی استاد بزرگوار کشور، عبدالرحمن پژواک، که در١٩٩۵  با جاویدانه گان پیوست.

در بزرگداشت مقام شامخ آن استاد وارسته، دو داستان نشر ناشده و یک پارچه از سروده های شان را خدمت شما فرزانه گان تقدیم میدارم.

 

 خوب است گاهی اندیشه و خیال می آیند و ما را در میابند. ایندو نشان هستی مایند.  با سرور و اندوه خود ما را برای ”زندگی“ نگهمیدارند تا در انتظار آنچه می جویم از پا نرویم و جائیکه ”آرزو“ برای ما گزیده است بمانیم.

اندیشه می آید، با ما زانو به زانو می نشیند، یا دست به دست براه می افتد.  چشم ما را در تاریکی باز می کند، سوی نگاه ما را در روشنایی تغییر می دهد تا فروغ رخشنده، دیده ما را نیازارد. نمی گذارد از بیم اوهام از پا در آئیم، یا از آرزو های فریبنده آزار کشیم.

خیال می آید و ما را در آغوش می کشد.  جهانی را که از آن دوریم نزدیک ما میگذارد. مژه های ما را بر هم می نهد. تاریکی های ما را روشن می کند.  در ظلمتی که پیرامون ما را فرا گرفته است می درخشیم، چندانکه می پنداریم گرم شده ایم و گرمی ما اجرام سرد هستی را می نوازد.  پیام هایی را که می خواهیم می آورد و بر ما می خواند.  آن همه چیزهایی که ما را رد کرده اند باز می آیند و ما را بسوی خود می خوانند.

آن یکی خواب ما را شرین می سازد و روکش آرزو های خوش را بروی ما می کشد و آن دیگر می خواهد به نرمی و آهستگی ما را بیدار کند.  یکی ما را به خواب های شرینتر نوید میدهد تا بدانسو شویم.  دیگری ما را در ژرف آرامشی که داریم فرو می برد.

 اندیشه می گوید از آرزو زندگی بیافرینیم، خیال می گوید زندگی را وقف آفرینش آرزو ها کنیم.

اندیشه و خیال چون بهم آمیزند ما را بجایی می کشند که سایه ها و روشنی های شان مثال زیبای زندگی را با حقیقت و جمال آن روی صفحه طبیعت مینویسد تا چشم ما با آن عشق ورزد و دل ما آنرا بپرستد.  آنگاه آرامش و سروری را که می جستیم با پندار و اندیشه می بینیم، می بوسیم و تنفس می کنیم.

 

***

 

با این اندیشه و خیال در کنار دریاچه لیمان* راه می پیمایم.  مسافر آواره ای بیش نیستم که خستگی زندگی و تشنگی آرزو ها مرا سر گردان می دارد.  بیش از آنچه در عقب گذاشته ام پیشرو ندارم. کوهی که در دامن آن زادم، درختی که در سایه آن بازی کردم؛ باغی که بهار آن خیال مرا پرورد، میدان های خشکی که بمن شیوه فکر کردن آموخت؛ همه را ترک کرده خویشتن را در بحری افگندم که ساحل آن خاک نا آشنا بود.  خویشتن را به این ساحل کشیدم؛ چون نگاه می کنم در عقب چهره های آشنایی را می بینم که از دیدن مصیبت ایشان فرار می کنم و پیشرو  و پشت پیکر های ناشناسی در حرکت اند که نمی توانم به آنها برسم.  از آن چهره های آشنا دور می شوم و به این گروه ناشناس نمی توانم نزدیک شوم. در این جا توقف ممکن نیست، پیش رفتن شایسته نه می نماید، تصور باز گشتن اگر سخت نباشد آسان نیست.

 

***

 

آری با این خیال و اندیشه در کنار دریاچه راه می پیمایم، جایی که حیات موقفی ثابت ندارد، انسان نمیداند کجاست و کجا می رود.

ماه دریاچه را پر کرده بود،  دور نمای کوه ها در پرتو آن نگاه را از همه کران نوازش میداد.  سپیدی آن در بلندی ها چون بر و دوش برهنه می نمود، فروتر از آن سایه ها چون دامن، از کمر سیمین پیکران آویخته بود.

می روم در کنار این دریاچه با یکی از سرود های زندگی در پرتو فروزان آرزو های خویش که آفریده زیبایی های طبیعت است؛ طبیعت را که آرزوی برآوردۀ آفریده گار است، تماشا کنم.  جهان و آنچه از هستی در آنست چنان آراسته که آن را با قدرت و زیبایی مطلق پیراسته اند.

خویشتن را در آغوش خیال در میان حلقه ای می یابم که با این زیبائی و توانائی مطلق مرا احاطه کرده است.  پرتو این پندار چون نور نگینی است که مانند آفتاب در مرکز سایه های حیات می درخشد و به آفاق می تابد.  این پندار مرا چنان از همه سو فرا  گرفته که می انگارم همه و همه چیز چون انگشتر و نگین است.  آسمان انگشتر و ماه نگین آن، کوه ها انگشتر و دریاچه نگین آن، دریاچه انگشتر و کشتی چون نگین آن مینماید طبیعت و زیبایی در آن، جسم و جان در آن، بیم و امید در آن، حال و آینده در آن، دل و آرزو در آن، همه و همه چیز چنان می نماید.

او، آن سرور زندگیست که سوی او روان هستم.  من، آن دلم که او به سوی من میآید.  او را جائی و مرا جائی آفریده و گذاشته بودند تا ”رسیدن بهم“ و ”انتظار کشیدن برای هم“ را آفریده باشند.  ما را در اینکار اختیاری نبود و نیست و راضیم که این اختیار را بما ندادند.

 من دیده ام که چون تصور کنیم خود را خود آفریده ایم چندان کوچک می شویم که به اندک خویشتن را کامل می پنداریم.  درین آفرینش فراوان از خود می گیریم و فراوان از دست می دهیم.

قدرت و اختیار مطلق ما را در خود ما نگهمیدارد.  بزرگ تر از خود نمی توانیم بشویم.  بهتر است در دست نکوتری بمانیم که بزرگی آنرا نهایت نیست و گوهر خویش را در دامان ابدیت گرد آوریم، ورنه این گونه شب ها و این گونه لحظات میگذرند.

 

***

 

آهسته و نزدیک به کران دریاچه راه می پیمایم. گاهی می ایستم و چندان از هوای لطیف فرو می برم که گوئی ساغری را یکباره سر می کشم.  می پندارم سینه من فراختر از سینه طبیعت است و آنچه در میان آفاق، از قعر دریاچه تا کرانه های آسمان را چون ساغر لبریز پر کرده است تا همگان در سینه من فرو نشود سر خوش و مسرور نخواهم شد.

 

***

 

او،  نیز در آغوش زیبائی و خیال است.  چنان می نماید که طبیعت خود را به او بخشوده و او همه چیز را در تبسمی بمن می بخشد. گاهی جز کسی؛ کسی را نمی بینم ولی چنان است که هیچ چیز از دیده ما پوشیده نیست.  حس می کنیم در جستجوی چیزی هستیم.  می دانیم چیست و کجاست؛ می دانیم می توانیم آنرا دریابیم ولی باز هم مانند مسحوری که منتظر مشت ساحر است، ساکت می مانیم تا صحبت خود آغاز شود.

دیدن و شنیدن با او آنچه را با خود و دیگران نه دیده و نه شنیده بودم بمن باز می نمود و بمن باز می گفت.

 هرگز نمیتوان همه چیز را با خود دید.  اگر دو نگاه بهم نیامیزند رنگ های هستی از هم جدا می مانند.  آنچه از این نقش دیده نمی شود نمی توان تنها با چشم خود خواند.  زندگی عظیم ترین و مرموزترین نقش ها و دقیق ترین صور است.  مرد تنها چون کور است و زن تنها چون چشمیست که آنرا از سر بیننده دور افگنده باشند.

انسان همه جا انسان است. زنان و مردان نیز یک اند.  اما اندیشه و پندار آنها و آنچه مظاهر هستی و حیات از آن رنگ می گیرد چنان تفاوت دارد که هرگز نتوان دو چیز یا دو کس را یکسان دید.

 سادگی هائی را که نگاه من نیافته بود، از چشم او می خواندم.  می دیدم آن را در ورای آنچه پیچیده و عمیق تصور می کردم گذاشته اند.  ژرفها و پیچ های را که در چشم من می خواند در ورای آن سادگی ها که لطافت و زیبائی زندگی بی آن معدوم است، جستجو می کرد.

من در خاور زاده و به باختر شده ام.  او در باختر زاده و در باختر مانده بود . درست است که شرق چون عمق و غرب چون روی دریای هستی است.  حیات در نزد ما معماست زیرا هنوز آنرا حل نکرده ایم.  غربی آنرا به همان اندازه ساده می بیند که به حل آن موفق شده است.

سادگی ها و معمی های خام و پخته خاور و باختر منتظر نگاه آینده است.

شرق و غرب هر دو در موقف نیازمندی های مشترک روحی ایستاده و چشم براه وحدت مطلق ارواح انسانی و وصال حقیقی دل هائیست که در سینه کائنات می تپند  و چون خون گرم و قوی در عروق دریاهای حیات می دوند تا به بحر عظیم حقیقت آرام کنند. آن چشم و این دل بر افق هایی بازنمی شوند که روشنائی مهر و ماه آن، خاور و باختر بشناسد.

اگر تفاوتی در نگاه ما موجود است ما را به هم نزدیک می سازد، چون دور شدن لب از لب دیگر؛ هجر ما در حقیقت سعی بهم آمدن هاست.  این سعی سخن می آفریند؛ فهم و احساس را اظهار می کند و آنچه را در دل ها و ارواح است بهم میرساند.

***

 

بدینگونه آنچه در سینۀ طبیعت و در دل آنشب بود بر زبان آب روان می شد و در پرتو ماه روشن می گردید.

 صحبت آن است که دو تن همدیگر را در آن دریابند.  ما شرقیان با هم می نشینیم و حرف می زنیم؛ چون دو لبی هستیم که از هم دور میشوند.  غربیان چون دو لبی هستند که بهم نزدیک میشوند.  صحبت ما مظهر فراق و حرف ایشان حرف وصال است.

ما از همدیگر فرار می کنیم؛  ایشان به همدیگر نزدیک می شوند.

با او... آن همه زیبائی چون پیکر زیبایی بود که چون نگاه را پاک بیند، خود را و برهنگی های روحی خود را نپوشد.  رنگ آزرم و پاکی نگاه بر آن پیکر جامه می آراست.  سکون و حرکت آنرا عشوه و کرشمه ای می بخشید که جهان همگان چون رامشگری، دل را در آغوش می گرفت و در پیشگاه روح می رقصید.

 

***

 

در چشمان او نگاه می کردم؛ نگاهی که مردی به زنی می فرستد.  نه آنکه آن همه زیبائی ها در چشمان او بود؛ برای آنکه با آن چشمان به آن جهان زیبایی آنچه را نداشت،  می افزود.

  من از کائنات می گرفتم.  او به کائنات می داد.  راز وصال با آنچه آن را می جوئیم خویشتن را با مظاهر آن در طبیعت افزودن است.  ما همواره سعی می کنیم زندگی را رنگ فراق بدهیم.  خود نمی رویم تا به عظمت ها و بزرگی های هستی یکجا شویم و منتظر می مانیم بیایند و هرگز نمی آیند.

 بی او، گمان می کردم طبیعت کامل است.  با او، یقین کردم که از جهانی بی بهره بود.  آن همه روشنی ها دور از آن فروغ دوستی و آیت عشق جز سایه ای نبود که نشان حقایق در آن معدوم شده باشد.

مثل شرق و غرب، چون مثل خورشید است.  چنانکه خورشید از شرق بر می خیزد و در غرب می آرامد روح شرقی در راهست و روح غربی به منزل آرامش خود نزدیک شده است.  جستجوی ما هنوز در آسمانیست که بالای سر ما و در سر راه ما گذاشته اند، اما آن غربی این ساحه را درنوردیده و فضای دیگری می جوید.

عشق و روح ما شرقیان به خود می گراید، عشق و روح غربیان از خود برون می جهد. ما چون آب در خود جذب میشویم، ایشان چون آتش به جهان می زنند.  ما چون خاک بر جا می مانیم، ایشان چون هوا سیر می کنند.

 

***

 

من در قعر خود فرو می رفتم، او با روح سبک بر سطح من شنا می کرد.

ما پنهان می کنیم و پنهان می شویم.  ایشان آشکار می کنند و آشکار می شوند.  ما چون کوهیم که بر جا می ایستیم و منتظر ماه و خورشید و ستاره گان می مانیم تا بیایند،  برما بتابند و از ما بگذرند. ایشان چون بحرند  بر سر راه ماه و مهر و اختران می شتابند؛  پرتو آنرا در می یابند و از آن می گذرند.  تصور و پندار ما در قعر دریای ما فرو می رود و در تۀ این دریا بر تخت غروری که خود زده ایم می نشینیم و با گوهرهائیکه از خود به عاریت گرفته ایم خویشتن را برشته های پندار می کشیم؛ ایشان در دل طبیعت فرو می روند و درین اوقیانوس عظیم از قطره گوهر می کنند و با آزادی با آن بازی دارند.

 شرق اسیر خود است، غرب از خود آزاد است.

 

***

 

شنیده بودم غربیان پرورده جهان ماده اند.   وقتی روح من این اشتباه را دریافت تیره شد.

 ما عادت داریم به آنچه داریم چندان غرور کنیم که آنانی را که از ما برتر و بهتر دارند "بی همه چیز" پنداریم.  این... یکی از وسایل فرار از حقایق موفقیت حقیقی ما در حیات است.  زیرا می دانیم اگر از همه داشته های دیگران انکار نکنیم و عنودانه از آن چشم نپوشیم آنچه بدست آورده ایم حتی در نزد خود ما شایان قناعت، شایسته تسلی و قابل قبول نیست.

شاید برای آنست که ما لذت و تمتع را مادی می دانیم و در رنج و الم، معنویت می جویم.  یا معنویت لذت را نفهمیده ایم و یا مادیت آلام را ندانسته و یا آنکه هرگز میل نداریم بفهمیم و نمی توانیم معرفت آنرا تحمل کنیم و یا چون دست ما به نامگذاری ها دراز است به هر چه، هر چه بخواهیم نام می گذاریم.

 

***

 

موج های دریاچه با موج های روشن هوا می آمیخت.  مو های دلاویز او در هوای دریا حرکت میکرد.  ساعد سیمین او در پرتو ماه چنان می نمود که خطی از نور در میان دو خط متناسب از هوا، شکل درست و ظریفی گرفته و در پیش نگاه بلغزد.

اینجا در پیشگاه طبیعت و زیبایی های آن در قبال آن روح روشن و روان با شکوه کمتر گمان می رفت جز تصور فنا در جمال کوه؛  زیبایی دامن و دریاچه؛ اندیشه دیگری در دل و دماغ راه یابد...

اما ... من مسافر بودم.  خاطرات کوه های عظیم تر؛ برف های سپید تر مرا بسوی خود ربود.  می دیدم کوه پغمان و قلل سپید آن در نظر خیال می درخشد و چون دوشیزۀ زیبائی که نیایش دل های پرستنده را سوی خود می خواند مرا بخود می کشد.  چون نزدیک می شوم می بینم بر و دوش زیبائی بیش نیست که فروتر از آن سر و گردن افراشته، پیکر او را تا دامان بریده اند.  دامانی که گل حیات ندیده و نسیم روح پرور نشاط بر آن نوزیده است.

 

***

 

در میان این کوه ها، کابل مانند نگینی که در خاک افتاده باشد در غبار خاطرات من می درخشد...

شهری که کرانه های آن تنگ است و خط های شکسته سنگی، هوا و خاک آن را از هم جدا میکند... زیبایی آن افسانه ها دارد اما روز های جوانی در آن افسرده میگذرد و تصور ایام پیری در آن غم انگیز است.  چون پیر مرد فرزند مرده ای، آفتاب سوزان گرد گورستان را در چین های پیشانی با عظمت و شکوه آن فرو نشانده است.

 کابل شکسته ترین دل باستان است که زمان آنرا بحیث یک خاطره بزرگ ولی حزن آور نگهداشته است. چگونه میتوان آنرا از دل برون کرد؟

کوه های پولادی آن چون طوق آهنینی که آنرا بر گردن مجسمۀ خاکی نهاده باشند، چشم ها را از فشار و سنگینی پر میکند.

بر فراز آن حصاری افراشته اند که چون اژدها به گرد ساکنین آن حلقه زده و خوف آن، امید های شان را احاطه کرده است.  آرزو ها و آزادی های شان در این شهر محصور است.

کابل شهر ماست.  هر چه بود شهر ما بود.  هر چه هست شهر ماست.  هر چه شود شهر ما باقی خواهد ماند و سخت راضی و آرزومندم که چنان بود و چنین است و چنین خواهد بود.  طبیعت ما را به پاسبانی آن گماشته است.  محبت و عشق ما نگهبان خاطره آن است.  آن را در دلی میگذاریم که غم های خود را دوست دارد و بشادی دیگران برتر می داند.

شهری را پاسبانی می کنیم که خطر ها در داخل آن محصور اند و حیات ما وقف نگهبانی آنهاست.  خاطرات تاریکی و سکوت مرگ مانند آن؛ پرتو ماه را در آب های لیمان در نظرم کدر میسازد و رنگ و فروغ نشاط را از دیده گان من فرو می شوید.  با این همه چیز ها اندیشه آوارگی از این شهر که مرکز موجودیت و هستی ماست،  ما را در آغوش زیباترین دقایق دیوانه می سازد.

 

***

 

روشنایی نشاط و عشرت در دیده گان من خاموش می شود.  اینست آن دم ایکه چشم غربی در چشم شرقی نگاه میکند.  نگاه او نگاه تعجب و حیرت مجهولی است.  هر قدر او را بشناسد بیگانه می یابد؛ به فکر می افتد و او را معمی می خواند.

به یاد رمز روحی می افتد که شرق باستان رموز حیات را در آن کشف کرده بود و می پندارد همان آفتاب افسانوی هنوز از افق خاور سر می زند و نمی داند که رمز ما امروز بیش از راز قبری نیست که سینۀ عارفی در آن خاک شده باشد و صرف بهانه می کنیم که این قبر خزینه ایست که اندیشه و خیال به آن ارزشی قایل شود.

آن غربی شاید بفهمد.

ولی شرق بیخبر است از آنکه آن روان از تن او مفارقت جسته و برای ابد نابود خواهد شد.  بلی وقتی آن غربی می فهمد، همدردی و رحمی در نگاه خود می فرستد که قلب مرا می شگافد.  اینجاست که من آرزو می کنم افسانه خود را آغاز کنم و راز های خود را باز گویم.

ولی من شرقی هستم، پنهان می کنم و پنهان می شوم، منتظر نباشید افسانه مرا بشنوید.

”پایان“

دریاچه لیمان واقع در سویس

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۷٤             سال چهـــــــــارم                    جوزای    ١٣٨۷                  جون 2008