وطنم با
شببوهای
قشنگش
قد کشیده است
خشتهای دیوار
با نغمههای سرگردان
آشتی کردهاند
دیگر پیادهروها
از رهگذران «نام شب» نمیخواهند
«دل
بهار آیسکریم»
رمز مشترک همهی خوبیهاست.
صنوبرهای خیابان
سر تکان میدهند
گنجشکها اتن میکنند
گرد مولانای چرخان
و
جاری است
روح باران در شهر.
در چشمانم
زنهایی میرقصند
که هر شب
در شلال گیسوشان
تن به آب میزنم.
و
من
در کوچهی بالایی
به زنی دل سپردهام
که مشتش هر لحظه باز میشود
و
در زنگ صدایش
«جهان»
با آهنگ «نان»
میرقصد.
صبحها
دلم را به او قرض میدهم
و
شبها
دستم را
شاید روزی چشمانش
مهربانتر شود
با خورشید.
کابل ـ دارالامان
6 ثور 1387
|