آیینهء درد را به دست کودک نادار میهنم داده اند
اوبه جای چهره معصوم خود رنج را می بیند...
داستان سرنوشت اشک واجل را
بر
بخت سرزمینم(افغانستان) نوشته اند....
به
جای شادمانی
خونبار ترین سطورنفاق و ناخوشی را
کاغذ پران باز هاو اسامه ها ساخته اند
علف
زاران سبز و زیباراتصویر فریب
پامیر و هندوکش ساخته اند
عرق
بی تفاوتی را برجبین ما و زمان ما
پیوندجاودانه زده اند.
همسایگان پسامدرن نویس و اتوم فروش!
چقدر خوشحال و دارا شده اید
یکی
انتحاری صادر می کنی تا واژه شرم و حیارادر قلمرو خود نایاب کنی
دیگرت دورنگی صادر می کنی وسنگ همدلی و همزبانی را
بر
سینه میزنی از سنگ زدن هایت
خودرا پیش میبری
مارا پس میزنی
میدانی
در
میهنم سوژه درد و درد سوژه است
داستان هر خانواده یک رمان می شودو چند فیلم
با
چند پرداس و خیال قلم های تان
جایزه فخر و توهین را صاحب می شوند
خدایا!
نان
غریب هوای دستان خالی اش
تا
کجا و تا بکی؟
آه!
مشکل است همین لحظه عاشقانه بنویسم
غزل
بنویسم از می و سبو و خیال وزلف و لبی
وزن
و قافیه وردیف را خدمتگذار شوم
مشکل است ناصح شوم و از زهد و نیایش بنویسم
چه
بگویم به آنانیکه زنده و روز چند بار میمرند
تا
فردامرده های خوشبخت سرزمین راحت جاودانه شوند
...
کاش
صورتگر زندگی
جادوگر اقلیم لحظه هایم باغم گردد
به
دستان خالی نان
بر
سقف بی خانگان آشیان
و
به نگاه و گریه ها
سرور را ترسیم کند.
12
می سال 2008
|