کابل ناتهـ، Kabulnath





























Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 
 
 
ستاره های روشن و کورِ هزار خورشید تابان
 

منیژه باختری

 
 
 

داستان نویسی، بازگویی تجربه های آدمی با پیرنگی از ذهنیت ها و تخیلات اوست. این تجربه ها در ذهن ناخودآگاه نویسنده آب می شوند و در متن خیال و اندیشه او قدم می گذارند و سپس بر کاغذ جاری می شوند. این درهم آمیخته گی گاهی در ذهن نویسنده بزرگی چون مارکز صد سال تنهایی را به وجود می آورد، گاهی در همین آمیزة جادویی گلنار، با تصویر خود در آیینه مصاف می دهد و گاهی واقع گرا ترین آفریده ها را چون جنگ و صلح و دن آرام به میان می آورد.

داستان نویسان، گاه اعتراف کرده اند که در مورد پدیده ها و محیطی نبشته اند که هرگز آن را تجربه نکرده و ندیده اند. جک لندن در مورد سرزمین هایی می نوشت که خودش در آنها پای نگذاشته بود؛ او با درهم آمیختن عینیت و تخیل آفریده هایی را خلق کرد که تا حال از موفق ترین، آفریده های ادبیات داستانی به شمار می روند.

خالد حسینی نویسندة رمان معروف (گدی پران باز) با این اعتراف در مصاحبه یی که در خبرگزاری مهر[1] به نشر رسیده است، خود را تبرئه می کند: "گدی پران باز گوشه هایی از کودکی هایم را بازتاب می دهد. خاطره نویسی محض نیست، ولی تصویری از زنده گی ام در کابل است؛ اما هزار خورشید تابان را بعد از سفرم به افغانستان و گفت و گو با بعضی زنان نبشته ام."

بیگانه گی خوانندة افغانستانی با هزار خورشید تابان شاید از همین جا ریشه می گیرد. خواننده در هر صفحة کتاب حس غریبی را در خودش می یابد.

او در همین مصاحبه اضافه می کند: " هنگامی که گدی پران باز را می نوشتم، بار روانیی را ناشی از انتظارات خواننده گان با خود نداشتم؛ اما هنگام نبشتن هزار خورشید تابان دغدغه های ناشی از واکنش های علاقه مندان گدی پران باز با من همراه بود." این دغدغه هم حس غریبی نیست. این حس حتا نویسنده گان به اوج رسیده را دوباره از قله های شهرت به زمین انداخته است؛ وقتی که نویسنده با شدت به انتظار مخاطبان خود می اندیشد و اعتماد به خود را از دست می دهد.

هزار خورشید تابان کتاب ناکامی نیست؛ تنها تجربه ناکام حسینی در میدان داستان نویسی است. جایی که او به عوض پردازش خیز بلند – بلند تر از گدی پران باز- افت داشته است. آیا این دو پاراگراف کوتاه از گفته های حسینی توجیهی برای بزرگ نمایی هزار خورشید تابان نیست؟

هزار خورشید تابان در سال 2007 میلادی وارد بازار های کتاب فروشی گردید. خریداران که بیشترینه امریکایی ها بودند، متوجه شدند که در کنار نام اصلی کتاب، این سطر هم درج گردیده است: A Novel by Khalid Hossini the author of Kite runner

خریدار امریکایی رمان گدی پران باز را خیلی دوست دارد و این را ناشر امریکایی نیز به خوبی می دانست؛ پس برای تبلیغ و بازاریابی کتاب این تذکر ضروری را نباید فراموش کرد.

نتیجه واضح است: در کمترین زمان هزار خورشید تابان در ردة نخست پر فروش ترین کتاب های هفته در آمد. هالیود باز هم پیشتازانه تهیه فلمی از آن را به کارگردانی مارک فوستر 38 ساله، کارگردان فلم هایی چون (باند 22) ، ( عجیب تر از داستان)، ( در جست و جوی نورلند)، ( بمان)، (ضیافت اهریمن) و بالاخره (گدی پران باز) به عهده گرفت.

انجمن ناشران ایرانی یکی از تندیس های دومین دور جایزة ادبی (روزی روزگاری) را با درنظرداشت نظر سنجیی که از کتاب فروشان و اهالی رسانه ها به عمل آوردند، به محمد علی جعفریه مدیر انتشارات ثالث به مناسبت نشر این کتاب که توسط مهدی غبرایی برگردانی شده بود، اعطا کرد.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در این کشور، برگردانیی هایی از هزار خورشید تابان، توسط گزارنده گان ایرانی چون مهدی غبرایی، ناهید سلامی، سمیه گنجی، منیژه شیخ جوادی، بیتا کاظمی و حمید خادمی صورت گرفته است.

مهدی غبرایی ترجمان نامبردار ایران، که به پندار عده یی بهترین برگردانی را از این کتاب ارائه داده است، اذعان داشت که برگردانی و نشر هزار خورشید تابان توسط چند مترجم و ناشر به سود مترجمان نیست؛ اما این تب بازار است. او در مقدمه یی که در آغاز کتاب نبشته است: " اگر می دانستم بیش از دو ترجمه از این رمان به بازار می آید، از خیرش می گذشتم." [2]

علاوه از تب بازار و شهرت کتاب در امریکا و کشور های اروپایی، ایرانیان بهانة دیگری نیز برای برگردانی کتاب داشتند: ایرانی گرایی. به باور مترجمان و منتقدان ایرانیی که جستار هایی دربارة هزار خورشید تابان نبشته اند، خالد حسینی آشنایی عجیبی با فرهنگ ایرانی و نویسنده گان ایرانی دارد. آنان نبشته اند که خالد حسینی حافظ را دوست دارد، فردوسی را می شناسد و علاقة عجیبی به همه نویسنده گان ایرانی دارد، تا آنجایی که نام کتابش را نیز از صایب تبریزی وام ستانده است.

حالا این را باید به حساب بی خبری از تاریخ و جغرافیای سیاسی گذاشت و یا حس خودخواهی و برتری جویی!؟ نمی دانم.

در این رمان 435 صفحه یی که داستان زنده گی دو زن از دوران کودکی تا بزرگسالی شان روایت شده است، حسینی کوشیده است علاوه از روایت جنگ و غربت که مولفه هایی زنده گی مردم افغانستان اند، ستم جنسیتی، اختلاف طبقاتی و ویژه گی های روانی مردم در جامعه افغانستان را نیز نمایش بدهد. بی انصافی است که رمان را یکسره نازیبا و بالیودی خواند و مبالغه است که آن را رمان بی نظیری از جنس شاهکار ها دانست.

ویرجینا ولف زمانی گفته بود که هنرمند خوب دو بعدی است. او همان قدر که می تواند پندار ها، اندیشه ها و احساسات همجنسان خود را بازتاب بدهد، قادر است تا احساسات و پندار های جنس مخالف خود را نیز با ظرافت و امانت داری تصویر کند و دنیای او را به همه گان نمایش بدهد. خالد حسینی این دیدگاه را صلابت بیشتری می دهد. او دنیای ذهن و روان مریم و لیلا را می شگافد و شادی ها، هراس ها و دغدغه های آنان را در جامعه پدر سالار افغانستان که ستم جنسیتی و نابرابری های ناشی از آن بیداد می کند، مو به مو حکایت می کند.

آن چه غریب می نماید این است که حسینی دغدغه های زنان سرزمین اش را خود ندیده، تنها شنیده است. به همین دلیل در بازتاب آنها دچار اغراق گویی و گاهی نادیده انگاری و ساده پنداری شده است؛ به همین دلیل بیگانه گی خوانندة افغانستانی با محتوای متن که در آن ایدیولوژی پنهانی جاری[3] شده است، آغاز می گردد.

گمان می رود مسالة دیگری که انتظار خواننده گان را برآورده نمی کند، همانا زنانه نویسی نویسنده در این کتاب است. این کتابِ زن محور به شدت به مناسبات سنتی حمله کرده است. خواننده گان افغانستانی غالباً مردان اند و این خواننده گان با شناخت شخصیت های محوری حس ناخوشایندی در خود می یابند؛ آنان قهرمانان گدی پران باز را در هزار خورشید تابان نمی یابند. یکی از مباحث مهم در نقد فمینیستی همین است که آیا مردان می توانند همچون زنان بخوانند و یا بنویسند. وقتی مردان داوری می کنند که آفریده های زنان در رده های پایین قرار دارند، به معنای کم مایه گی آفریده های زنان نیست؛ بل به مفهوم عدم شناخت مردان از رویکرد های زنانه است. با استناد بر این فرضیه ها، معیار های ارزشیابی متون در این سرزمین، کاملا پدر سالار اند، و این معیار ها جایی برای ارزشیابی هزار خورشید تابان به جا نمی گذارد، جدا از این که این رمان کاستی های دیگری را نیز با خود دارد.

حسینی شتاب زده، ماجرای یازدهم سپتامبر را به دنبالة رمان می چسپاند و با زبان گزارشی، نجات مردم افغانستان را از سلطة طالبان مدیون امریکایی ها می داند و درست همان سیمایی را از امریکا به عنوان منجی ارائه می دهد که در گدی پران باز نیز آن را مرجع آمال انسان، فرار از مصیبت و رسیدن به دنیای ایده ال و خوشبخت دانسته بود.

مجازات در دورة طالبان و پرورشگاه فقیرانة یتیمان که در هر دو رمان بازتاب یافته اند، به نحوی در ساختار هر دو رمان مهم اند. شاید این داوری از پیشداوری های خواننده ریشه بگیرد، ولی خواننده حس می کند که روایت از این دو به دلیلی که جهانیان از آن به هیجان می آیند، در رمان ها جا گرفته اند.

زبان گزارشی در هزار خورشید تابان، بارها به سراغ نویسنده می آید او گویا وظیفه خود می داند که همه چیز را به مخاطب امریکایی گزارش کند و اینسایکلوپیدیایی بسازد که در آن افغانستان را با مردمانش و مصیبت هایش و اکنون پیشرفت های حقوق بشریش! معرفی کند.

هزار خورشید تابان به زبان انگلیسی به مخاطب امریکایی نوشته شده و برای خوانندة افغانستانی منبع دومی است که در آن واقعیت ها به صورت یک سری حقیقت های درهم آمیخته و مغشوش در چشم خواننده می آید. محتوای هزار خورشید تابان برای خوانندة افغانستانی نوعی تاریخ نگاری روزانه است؛ ولی برای خوانندة خارجی از چیز هایی حکایت می کند که تنها می توانند در متن های افسانه یی و تاریخی در غرب نمود بیابند.

پدر پولداری (جلیل) فرزند زنا زادة خود (مریم) را در محضر خانواده نمی پذیرد؛ اما در کلبه ساخته شده در بیرون شهر از او رو بر نمی تابد. عده یی از مردمان که در این ناحیه رفت و آمد دارند، از ماجرا باخبر هستند و حتا پسران مشروع جلیل با بردباری برای خانوادة کوچک مستقر در کلبه غذا می آورند. این پدر در مقابل زنان عقد کردة شرعیش، مریم و ننه (مادر مریم) را از خانه بیرون می کند اما در مقابل دیده گان اجتماع برای شان کلبه یی آباد می کند، غذا و لباس می آورد. این سینما دار متمول، کافی وقت دارد که یک روز را در هفته با مریم بگذراند و با شیرینکاری و شیرین زبانی چنان دل از کف مریم برباید که او حتا ننه را ترک کند. مریم ننه را دوست ندارد. او نمی خواهد حقیقت هایی را که ننه هر روز برایش تکرار می کند، بپذیرد. او می خواهد از زشتی زنده گی حقیر خود و از سیمای نابه هنجار مادر که چهره زنده گی او هم است، فرار کند. او با ترک خانه – هر چند برای یک شب- ننه را با آرزو های کوچکش آونگ دار می سازد. مریم بعد از آن پی می برد که هیچ گاهی نمی تواند از خود و از سرنوشت محتوم خود فرار کند. او حتا زمانی که برای بار دوم فرار را تجربه می کند، در ناخود آگاه ذهن خود می داند که نجات نمی یابد. برای همین در آن جایی که باید فرار کند، تسلیم شرعیت طالبانی می شود و به این نتیجه می رسد که زنده گی او همین است و با فرار تغییر نمی کند.

پدر متمول سرشناس در تنهایی با دختر راندة شده خود ماهی قزل آلا می گیرد و حتا درس سیاست را نیز به او می دهد و از کودتای داوود خان و سلطنت ظاهر شاه قصه ها می کند، اما در خانوادة رسمی خود از او می گریزد. این پدر مهربان! با نامهربانی مریم را چون خاری بیهوده از سر راهش دور می سازد و به رشید می سپارد. حسینی نتوانسته است باز هم از فضا سازی بالیوودی فرار کند؛ چنین پدری را در افغانستان کسی سراغ ندارد. مگر حسینی در مورد استثنا ها و شگفتی ها می نویسد؛ حوزة ریالیزم جادویی را تجربه می کند و یا جریان های سادة زنده گی مردم را واقعگرایانه بیان می کند؟

سیمای مریم کلیشة ثابتی است که به گونة یک تیپ پرداخته شده است. چهره و جسم او نازیبا و ناموزون و روحش تاریک و مکدر است. کودکی هایش با نفرت از ننه و عشق به جلیل رنگ می گیرد. وقتی جلیل دلش را می شکند، در نفس هایش زنده گی می میرد. نوجوانی، جوانی و میان سالیش را رشید به سخره می گیرد. زنده گی مریم از روزی آغار می شود که به عزیزه دختر لیلا دل می بندد و بعد آهسته آهسته به لیلا و زلمی. او تا جایی در این محبت پیش می رود که زنده گی خود را برای نجات این سه تن قمار می زند و رشید را به قتل می رساند.

لیلا همان دختر شهری کتابخوانی است که جنگ و سیاست دنیایش را ویران می کند و او را مجبور می سازد تا از رشید پناهگاهی بسازد. او برادران مجاهد خود را سالها قبل از دست داده است و با مادری که سخت در گیر تشوشات روانی است و پدر فیلسوف ماب خود زنده گی می کند. کشته شدن مادر و پدر او را به دامان رشید می اندازد. جایی که رشید از ناگزیری دختر سود می جوید.

مریم (دهاتی و با سواد اندک) و لیلا (شهری، روشنفکر و با سواد) در مناسبات سنتی جامعه افغانستان از هم فرقی ندارند. هر دو جنس دومی های اند که ساختار های سیاسی و اجتماعی پدر سالار سرنوشت شان را تعیین می کند.

رشید تیپ موحشی است که کاملا سیاه پرداخته شده است. در این تیپ، مرد سنت زده یی بازتاب داده شده است که غرق پندار های مردسالارانة خود است. او کسبه کاری است که به دشواری توانسته پول اندکی به هم برساند و با دیدن خانة کوچک که ایده ال شهری اوست و دکان کاری کوچک و کثیف خود غرق غرور شده است. او با این موقف تخیلی خود مریم را که حرامی است و عمرش را در یک کلبة کوچک فقیرانة دور از شهر سپری کرده است، حقیر می انگارد. به ویژه زمانی که مریم فرزند تولد ناشده اش را از دست می دهد و دیگر نمی تواند مادر شود، در ذهن رشید به صفر بزرگی تبدیل می شود که هر امید و پندار او را با وجود خود ضرب می زند. زن ستیزی رشید از اینجا ریشه نمی گیرد. ذهن او متاثر از تعصب ها و سنت های شرقی چندین هزار سال است که در ذهن جمعی جامعه نهادینه شده و در نگرش عمومی اخلاق پنداشته می شود، ولی در حقیقت جز استبداد چیز دیگری نیست. رشید به مردانه گی، ارضای خواسته های جنسی و پسر داشتن می اندیشد. او مغرور است؛ مرد بودن مولفه این غرور پایان ناپذیر است. اما غرور مردانه او را سه چیز ضربه می زند. نازایی مریم، باکره نبودن لیلا و زنا زاده گی عزیزه. رشید هرگز نمی تواند این جرم ها را ببخشاید. اگر فرزند لیلا پسر می بود، شاید رشید می توانست که ناخودآگاه خود را تسلی بدهد که پسر از نسل اوست. رشید مگر با این غرور به میراث رسیده، که پسر داشتن هم جزیی از آن است، می تواند باور کند که دختر از پشت او تولد شود؟

رشید بعد از آن که لیلا را تصرف می کند، و بعد آن که لیلا عزیزه را می زاید به شدتِ خشونت خود می افزاید. غرور لطمه دیدة او بعد از فرار مریم و لیلا از خانه و دستگیری دوبارة آنها بیشتر صدمه می بیند و او را به وحش خویی تبدیل می کند که هیچ چیزی آرامش نمی سازد، به جز اعمال خشونت فزیکی و روانی بالای دو زنی که اسیر اویند.

رشید تنها با زلمی فرزند خود که از بطن لیلا تولد شده است، عشق می ورزد. او با ولع و حرص پسر را در آغوش می گیرد و اندیشه های خود را به او منتقل می سازد؛ طوری که زلمی هم آهسته آهسته فکر خود را از پندار های پدر شکل می دهد و می رود که به یک مرد سنتی افغانستانی تبدیل گردد.

و اما؛ طارق مرد دیگری است با احساسات و اندیشه های انسانی. این مرد از بهشت نیامده است. او هم افغانستانی است و در دهمزنگ در نزدیکی های خانة لیلا زنده گی می کند. این مرد پشتون- حسینی تذکر ملیت ها را فراموش نمی کند- لیلا را که تاجیک است، به شدت دوست می دارد. او سپید سپید است و مهربانِ مهربانان.

خالد حسینی از طارق همانند دانه های شطرنج استفاده می کند. وقتی در توالی رویداد ها به او نیازی ندارد، از صحنه حذفش می کند و هنگامی که وجود او رکود و ایستایی روایت را بارور می کند، در صحنة چهارخانة شطرنج شاه می سازدش.

هزار خورشید تابان با بیان تاریخی و کرونولوژیک خود شباهتی با رمان های ذهنی عصر امروز ندارد. همه چیز به ساده گی و بدون گره خورده گی به خواننده انتقال داده می شود. دانای کل همه ماجرا را روایت می کند. تک گویی ها و فلاش بک ها مقداری تحمل خط افقی و سادة داستان را، برای خوانندة امروز که متفاوت می اندیشد و ذهنش توانمندی پذیرش پیچیده گی نهفته در رمان را دارد، فراهم می سازند.

حالت های روانی و ذهنی شخصیت ها پیرنگ روشنی ندارند و همه در گیر عوامل بیرونی اند. خواننده انگار حس می کند که برای ترسیم دوران مجاهدین و بازنمایی قدرت فرمانده مسعود، برادران لیلا به جهاد لبیک می گویند، برای ترسیم وحشت دوران طالبان، مریم، رشید را می کشد و قصاص می شود، برای نشان دادن روزنه های امید و زنده گی بعد از یازدهم سپتامبر طارق دوباره حضور پیدا می کند و لیلا را نجات می دهد. این افراد سخت در بند حوادث اند. گویی این افراد تنها به خاطر تشریح یک برهة تاریخی در متن رمان جا به جا شده اند.

حسینی در این رمان هم از پردازش های بالیوودی سود می جوید. زنده گی ننه و مریم در کلبه، عشق و مهربانی جلیل به مریم و بر عکس، پشیمانی جلیل به دلیل برخورد نادرستش با مریم و به در خانة او چون گدا ها ایستادن، دروغ پردازی جلیل در مورد کشته شدن طارق،  باز آمدن طارق بعد از سالها، قصاص مریم، سفر لیلا به هرات، دریافت نامه و پول هایی که جلیل برای مریم گذاشته بود ( ناشیانه ترین بخش کتاب شاید همین نامه باشد) و... همه شگفتی هایی اند که خواننده گان در فلم های بالیوود با آن رو به رو می شوند.

با این همه نمیتوان از نقاط قوت هزار خورشید تابان که با نثر درخشان و روایت روان نبشته شده است، انکار کرد و حضور این رمان را در قحطی سرای رمان نویسی افغانستان نادیده گرفت.

 

[1] www.mehrnews.com

[2] خالد حسینی. گدی پران باز. مترجم: مهدی غبرایی. تهران: نشر ثالث، چاپ اول، 1386، مقدمه

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۷٣             سال چهـــــــــارم                    جوزای    ١٣٨۷                  می/ جون 2008