(1)
اول بهار بود. مادر نبي گاو را تازه خريده بود. گاو
خيلي لاغر بود. همسايه ها جمع شده بودند و آن را تماشا مي كردند. يكي از
آنان به گاو اشاره كرد و گفت:
ـ استخواندار است ، گاو خوبي خواهد بود.
نبي از ديدن گاو خوشحال شده بود. گاو، ابلق بود، به گاو
سابق همسايه مي مانست و نبي هميشه آرزو مي كرد چنين گاوي داشته باشند.
مادر گفت:
ـ اين گاو جوان است، بيشتر كلان خواهد شد.
مادر كمي نان خشك را به دهن گاو نزديك كرد. گاو با زبان
درازش نان را گرفت و شروع به جويدن كرد.
مادر با خوشحالي گفت:
ـ گاوي كه طعام بخورد، زود چاق مي شود.
و با خود فكر كرد كه بعد از اين بايد سبوسها و ريزه هاي
نان را جمع كند و به گاو بدهد.
نبي مي فهميد كه گاوي كه طعام مي خورد، زود چاق مي شود
و مي فهميد كه اين گاو جوان است و كلانتر خواهد شد و اين چيزها او را
خوشخال تر مي ساخت. او اين گپها را به بچه ها مي گفت و بچه ها كه گاو را
ديده بودند با علاقه به نبي گوش مي دادند.
آخور گاو، از دروازه خانه دور نبود. وقتي كه نبي از
كنارش مي گذشت، گاو به آرامي به او نگاه مي كرد و علفها را مي جويد. گاو
فهميده بود كه نبي هم صاحب اوست؛ اما نبي زياد جرات نمي كرد به او نزديك
شود. گاو چشمهاي كلان، كلان داشت؛ دهنش فراخ بود و خيلي علف مي خورد. چند
وقت كه گذشت، گاو چاق تر شد و متوجه شدند كه كلانتر هم شده است.
يك روز نبي ناني را به خانه عمويش مي برد، گاو به او
نزديك شد. او را بو كشيد و تا نبي به خود جنبيد، گاو گوشة نان را به دهانش
كشيد و نبي وارخطا، چيغ زد و به داخل خانه دويد. همه نان در دهن گاو مانده
بود. مادر نبي فهميد كه چه روي داده است. او نبي را ملامت كرد. نبي با خود
فكر كرد كه بايد زودتر متوجه حركت گاو مي شد. او بيشتر فكر كرد و كمي از
گاو ترسيد. لكن گاو، از نبي خيلي راضي بود.
مادر مي دانست كه گاو آنها طعام را بسيار دوست دارد. او
رفت، گاو را از دروازه خانه دور تر كرد. بعد آمد، نان ديگري برداشت و برد
به خانه عموي نبي. به راستي در آن جا منتظر نان بودند. مهمان آمده بود و
نان كفايت نمي كرد.
بهار گذشت و تابستان هم به آخر رسيد. خانه ها به ييلاق
بود. يك روز، نزديك عصر، نبي در بيرون با بچه ها بازي مي كرد و گلة گاو كه
از چرا برگشته بود به آنها نزديك شد. گاوها يك ديگر را شاخ مي زدند و به
سرعت مي دويدند. گاوها بيشتر وقتها همين طور از چرا برمي گشتند. بچه ها تا
آنها را ديدند گريختند. نبي كه از همه كوچكتر بود، خيلي ترسيده بود و تا دو
قدم برداشت، پايش به كلوخي خورد و به زمين افتاد.
مادر نبي كه متوجة او شده بود، از دروازة خيمه به سوي
او دويد. گـلة گـاو به نبي رسيـده بود. گـاو ابلـق پيش روي همــه حركت مي
كرد و به نبي كه رسيد فوراً ايستاد. حيوان، صاحبش را شناخته بود. او در آن
جا به زودي شاخهايش را به طرف ديگر گاوها گشتاند تا از نبي محافظت كند.
گاو ابلق از همه قويتر شده بود و گاوهاي ديگر از ترسش
راه خود را كج كردند.
هوا از گرد و خاك تاريكتر شده بود و مادر بزودي خود را
به نبي رساند. او را از زمين بلند كرد. نبي سلامت بود. گاو ابلق باشاخهاي
كلان، كلانش از او نگهداري مي كرد. مادر خيلي خوشحال شد و از خوشحالي مي
خواست گردن گاو ابلق را ببوسد، اما گاو كه ديد صاحبش صدمه نديده است، با
سرعت حركت كرد و به دنبال ديگر گاوها رفت.
(2)
گاو ابلق خيلي بزرگ شده بود. وقتي كه او را خريده
بودند، نبي كوچكتر بود؛ اما كم، كم بزرگتر شد و نبي و گاو ابلق مثل دو دوست
شدند. نبي گاو را علف مي داد و او، نبي را از دور مي شناخت؛ زبان نبي را مي
فهميد و به كلي تحت فرمان او بود.
يك سال، زمستان خيلي سختي آمد. مادر نبي مي گفت كه
بايد علفها را صرفه كنند. نبي نمي توانست به گاو ابلق، زياد علف بدهد و او
گرسنه گي مي كشيد.
يك روز كه هوا آفتابي بود و گاوها در بيرون ميان برفها
و راهروها ايستاده بودند، گاو ابلق خيلي گرسنه بود و متوجه شد كه در دورها،
برف هاي سر يك تپه بلند آب شده است. او فكر كرد كه در آن جا خوردني خواهد
يافت؛ آهسته، آهسته از گاوهاي ديگر جدا شد و از خانه ها دور شد. گاو از
ميان برفها با كندي مي رفت و جاي پايش از دور ديده مي شد. پيش از گاو ابلق،
هيچ كسي ميان برف به آن سو نرفته بود. مردم قريه از ديدن گاو ابلق تعجب
كردند. گاو خيلي از قريه دور شده بود و چنين معلوم مي شد كه به جاي معيني
مي رود. بعضي از مردم را خنده گرفته بود. كسي نمي دانست كه حيوان به كجا مي
رود. حتي يك پيرمرد هم كه گاو را تماشا مي كرد، در اول ندانست كه گاو چه مي
خواهد.
چند نفر از بچه ها كه متوجه گاو شدند، با خوشحالي رفتند
و نبي را خبر دادند. آنها دوستان نبي بودند و از اين پيشامد به خنده افتاده
بودند.
مادر نبي هم كه حرفهاي بچه ها را شنيد، فوراً رفت تا
گاو را به چشم خود ببيند. او باور نمي كرد كه گاوي در زمستان، قريه راترك
كند. مادر از ديدن گاو وارخطا شد و با آواز بلند گاو را صدا زد:
ـ هاشي، هاشي!
واقعاً گاو صداي مادر را شنيد؛ ايستاد و به طرف خانه
ها نگاه كرد، اما برنگشت؛ دو باره رويش راگشتاند و به همان سمت اولي به راه
افتاد.
بچه ها هم از مادر تقليد كردند:
ـ هاشي، هاشي!
اين بار، گاو ابلق، حتي به دنبالش نگاه هم نكرد.
مادر از نبي خواست تا فوراً پيزارهايش را بپوشد و برود
وگاو را بياورد، اما نبي آمد و از نزديك مادرش صدا زد:
ـ هاشي، هاشي!
گاو ايستاد و به دنبالش به طرف خانه ها نگاه كرد. بچه
ها و مادر دانستند كه گاو صداي نبي را شناخته است. گاو همانجا ايستاده بود
و به نبي نگاه مي كرد؛ اما نمي آمد. نبي پيشتر رفت و باز صدايش كرد؛ اما
گاو باز هم فقط به طرف نبي و خانه ها از آن جا نگاه مي كرد و شور نمي خورد.
و اينطور معلوم مي شد كه براي آمدنش با نبي شرطي گذاشته باشد.
بسياري از مردم كه در بيرون بودند، از دور گاو و نبي و
مادر را تما شا مي كردند. مادر باز هم فكركرد كه نبي حتماً بايد پيزارهايش
را بپوشد و برود و گاو را بياورد. مردم هم همينطور فكر مي كردند؛ اما نبي
شرط آمدن گاو را دانسته بود. از ديگران جدا شد و بدون اينكه ديگر او را صدا
بزند، سبد را گرفت و به سوي كاهدان رفت. نبي ديگر از هيچ جا ديده نمي شد و
در داخل كاهدان بود. اما همه ديدند كه گاو به سوي خانه ها به راه افتاد و
كم، كم در آمدن تند تر شد و آخر هم شروع به دويدن كرد. مادر و بچه ها
خنديدند و مرد مسن كه فهميد گپ از چه قرار است، از هوشياري گاو تعجب كرد و
پيش خودش آهسته گفت: حيوان، خيلي گرسنه شده و با نبي قهر كرده است، حالا كه
نبي به طرف كاهدان رفت تا علف بياورد، او هم آشتي كرد و بر گشت !
(3)
گاو ابلق را نبي علف مي داد. مادر نبي تنها همين گاو را
داشت. نبي مي گفت كه صاحب گاو من هستم و مادر جواب مي داد كه درست است. گاو
ابلق هم فهميده بود كه نبي صاحب اوست. گاو هيچ وقت اين قدر صاحب كوچكي
نداشته بود؛ اما اگر نبي مي گفت: « هاشي، هاشي! » گاو مي رفت پيشش. اگر مي
گفت: « باش ! » ، گاو مي ايستاد و اگر مي گفت: « ايــخ ! » گاو مي خسپيد.
مادر كه مي ديدش، مي خنديد و فهميده بود كه گاو ابلق خيلي با هوش است. نبي
هم اين را مي دانست و خيلي از گاو راضي بود.
نبي ديگر به تنهايي گاو را مي برد و هيزم بار مي كرد؛
اگر گاو را خالي به جايي مي برد، سوارش مي شد و گاو بازهم از او متابعت مي
كرد.
زمستان نزديك شده بود و مادر نبي فكر كرد كه بايد گندم
بيشتري ذخيره كنند. يك روز مردي از ده دوري آمد و از مادر پول گــرفت تا
گنـدم بدهد؛ اما او نمي دانست چه كسي را به دنبـال اين گندم بفرستد. نبي با
خوشحالي به راه افتاد تا با آن مرد برود. مادر هم چاره اي ديگري نداشت و
رضايت داد. آنها بايد گاو را هم با خود مي بردند و مرد جوال خالي را گرفت
تا به پشت گاو بگذارد؛ اما گاو از او دور شد. مرد گفت: « باش ! » ؛ اما گاو
ابلق نايستاد. گاو ابلق خيلي كلان بود. مرد مي خواست شاخش را بگيرد؛ اما
گاو سرش را تكان داد. شاخهاي گاو كلان، كلان بود و مرد از گاو كمي دور شد.
مرد را از گاو ابلق بد آمد و با آهستگي گفت:
ـ چه گاو بدفرماني!
نبي را از گپ آن مرد خوش نيامد. اما چيزي نگفت؛ پيش آمد
و گاو ابلق را آرام كرد. نزديك چاشت بود كه آنها به راه افتادند. ده دور
بود. و آن مرد بعض جاها از بيراهه ميرفت تا راه را كوتاه كند. كم، كم هوا
تاريك شد و آخر نبي متوجه شد كه نمي تواند اطرافش را به خوبي ببيند. او كمي
ترسيد؛ اما مرد، فهميد و با ملايمي خنديد و گفت:
ـ تو شبكور شده اي.
و افزود:
ـ پروا ندارد، به زودي جور مي شوي.
هنوز اهل ده بيدار بودند كه آنها به خانه رسيدند. نبي
شب در آن جا ماند. دلش تنگ شده بود. اما صبح كه گاوش را ديد، دوباره خوشحال
شد.
گاو را بار كرده بودند. گاو نشخوار مي كرد و نبي كه ديد
گاوش سرحال است خوشحال تر شد.
مرد كمي نان هم به نبي داد تا در راه بخورد و بعد به او
گفت:
ـ بارت كج نمي شود. كمر جوال را دوخته ام تا گندمها از
يك طرف به ديگر طرف نريزند.
نبي نديده بود كه كسي جوال را اينطور بدوزد و از اين
كار خوشش آمد و دانست كه بارش نخواهد افتاد.
مرد گفت:
ـ زودتر برو كه هوا روشن باشد و برسي.
بعدا گفت:
ـ اين راه غلطي ندارد، چرت نزني !
نبي بيشتر خوشحال شد و گاو را تند كرد و كم، كم از ده
دور شد. راه كلان بود؛ گاو از راه نمي گشت و نبي به دنبالش بود. نبي كه
گرسنه شد، نانش را خورد و در آخر، يك، دو لقمه به گاو هم داد. اوهنوز زياد
مانده نشده بود كه پيشين شد. نبي در آن وقت سر يك دو راهي كلان رسيده بود.
او كمي توقف كرد. نمي دانست كه كدام راه را بگيرد و متوجه شد كه گاوش راهي
را گرفته و از او دور مي شود. او دويد ، گاو را توقف داد . او را آورد و از
راه ديگر حركت كرد. نبي فكر كرد كه راه درست را انتخاب كرده است. كم كم
سايه هاي كوهها افتادند و نبي به قرية كوچكي رسيد. او ديگر فهميده بود كه
راه را غلط كرده و مردم هم در آنجا به او گفتند چگونه برگردد و راه را پيدا
كند.
نبي گاوش را برگردانبد و تا دو باره به دو راهي رسيد،
هوا تاريك شد. دل نبي تنگ شده بود. او متوجه شد كه نمي تواند دورترها را به
خوبي ببيند. يادش آمد كه شبكور شده است. دلش بيشتر گرفت.
گاو تند تر شده بود و نبي ديگر هيچ جا را ديده نمي
توانست. او دم گاو را گرفته بود و زود، زود از دنبالش قدم مي زد. نبي را كم
كم، هول گرفته بود. او مي فهميد كه گاو بعض وقتها از بيراهه مي رود، اما
نمي دانست كه گاو به كجا خواهد رفت. يك بار دلش شد كه گاو را « باش ! »
بگويد تا بايستد؛ اما نگفت. باز دلش شد كه گاو را « ايخ ! » بگويد تا بخسپد
و صبح كه هوا روشن شد برود به خانه؛ اما پشيمان شد، اين كار را هم نكرد و
به فكرش آمد كه بهتر است همچنـان از دنبـال گـاو برود و راهش را ادامـه
دهد. نبـي دم گاو را محكمتر گرفت تا از او جدا نشود. خيلي راه رفتند. نبي
هيچ مانده نمي شد. كم كم گاو به خانه نزديك مي شد و نبي از سرگردنة نزديك
صداي سگهاي قريه خود را شنيد. كمي بعد تر، چراغ خانة خود را نيز ديده
توانست. نبي زمينهاي آن جا را خوب بلد بود و فهميد كه باز هم گاو، خود را
به بيراهه انداخت. او اول تعجب كرد، اما به زودي به ياد آورد كه آن مرد،
بعض وقتها آنها را از بيراهه برده بود تا راه را كوتاه كند و فهميد كه چرا
گاو در طول راه، گاهي از بيراهه مي رفت. نبي از هوشياري گاو حيران مانده
بود و به يادش آمد كه گاو چطور بر سر دو راهي هم راه خانه را شناخته بود.
نبي در دلش از خود پرسيد: « او از من هوشيار تر است ؟ » و او را به خودش
خنده گرفت. او در خانه همه قصه را به مادرش گفت و هردو را از گاو ابلق خوش
آمده بود.
(4)
گاو ابلق ايستاده بود و نشخوار مي كرد. مادر لباسهاي
نبي را كه روي بندها آقتاب كرده بود، جمع مي كرد. نبي از برابر مادر گذشت
تا برود به خانه. ماماي نبي در آنجا منتظرش بود. او آمده بود تا نبي را
ببرد به شهر و به مكتب ليليه شامل كند.
گاو ابلق، روي خود را دور داد و از دنبال به نبي نگاه
كرد. دو، سه روز بود كه نبي براي سفر آمادگي مي گرفت و نمي رسيد كه گاوش را
مثل هميشه خودش علف بدهد.
مادر كه متوجه گاو بود، او را خنده گرفت و به گاو گفت:
ـ صاحبت مي رود و تو تا نـه ماه ديگر او را نخواهي ديد.
گاو ابلق فهميد كه مادر با او گپ مي زند، اما، مثلي كه
از اين گپها، خوشش نيامد. او رويش را از مادر گشتاند.
مادر خوشحال بود كه نبي برود و مكتب بخواند؛ اما مكتب
ليليه خيلي دور بود و نبي تا آخر سال درسي نمي توانست به خانه بيايد و وقتي
مادر در اين مورد فكر مي كرد، دلش را غصه مي گرفت. مادر به خانه آمد، رو به
ماماي نبي كرد و با خنده گفت:
ـ مثلي كه گاو ابلق، فهميده است كه صاحبش به سفر مي
رود. يك لحظه پيش مثل آدمها به نبي نگاه مي كرد.
ماماي نبي خنديد و بعد راجع به گاو ابلق گفت:
ـ بسيار با نبي عادت كرده است.
و باز گفت:
بعضي از حيوانها همه چيز را مي فهمند.
نبي نزديك مامايش نشسته بود و وقتي كه گپهاي ماما و
مادرش را شنيد، دلش به گاو ابلق سوخت.
نبي و مامايش بايد حركت مي كردند. آنها به زودي از خانه
برآمدند و آنجا همه ديدند كه گاو ابلق باز هم از دور به نبي نگاه كرد.
مادر نبي را كمي گريه گرفت و با ملايمي به نبي گفت:
ـ بچه ام برو با گاوت خداحافظي كن !
ماماي نبي كه به سوي گاو مي ديد كمي خنديد و بعداً او
هم به نبي گفت:
ـ ماما جان، برو با گاوت خداحافظي كن !
نبي كه به گاو نزديك شد، حيوان دستهاي نبي را بو كشيد.
نبي گردنش را با دست نوازش كرد و آهسته به او گفت:
ـ خدا حافظ، گاو ابلق!
نبي به سوي مادر و مامايش حركت كرد. گاو با تنبلي گردن
كلانش را دراز كرد و از دنبال، لباسهاي نبي را بو كشيد و بعداً آهسته،
آهسته از دنبالش قدم برداشت.
نبي و مامايش از مادر دور شده بودند، دل مادر تنگ تر
شد. او كاملاً در خانه تنها مي ماند. مادر مي خواست به سوي خانه برگردد و
يك بار خيال كرد كه كسي در نزديك وي ايستاده است. رويش را گشتاند و از ديدن
گاو ابلق حيران ماند. گاو ديگر نشخوار نمي كرد. هردو گوشش را به طرف پيش
گرفته بود و از نزديك مادر به دنبال نبي نگاه مي كرد. مادر فهميد كه گاو از
رفتن نبي غمگين شده است. مادر را بيشتر گريه گرفت. كمي از اشكهايش ريخت.
مادر گاو ابلق را نوازش كرد؛ بردش به سوي آخور و با صداي گريه آلودي گفت:
ـ نخواهم گذاشت كه گاو بچه ام گرسنه و تنها بماند.
گاو گرسنه نبود، دور تر از آخور ايستاد، ولي مادر سبد
را برد به سوي كاهدان تا علف بياورد. ( پايان ) |