کابل ناتهـ، Kabulnath






















Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 
 
 
سفر دربلندی ها
 

فیروز خاور ( بلخ )

 
 
 

  تصمیم را گرفته بودم..

این بارکه آمد حقیقت رابرایش میگویم چرا بیهوده در انتظارش بگذارم

کاکا چای !

صدای پسرک چای فروش بود که مرا متوجه اش کرد، هرروزبیگاه دراین خیابان میامدم و مقابل فواره  درچمنی که نزدیکش بود در یک چوکیی کانکریتی می نشستم وهمین پسرک میامد برایم یک گیلاس چای میداد چایم که تمام میشد گیلاس را باپولش میدادم .پسرک میرفت ومن تا چند قد میش پسرک چای فروش را با چشمهایم دنبال میکردم پسری لاغری بود بالباس های کهنه وچرکین یک ترموزچای دردستش ودر دستی دیگرش یک سطل پلاستیکی بود که گیلاسهای خالی چای را دربینش گذاشته بود.

صدای شرشر فواره بگوشم رسید هرروز عصر همین وقتها نل های فواره را باز میکردند

وبه فوران آغاز میکرد تماشای فواره برایم جالب بود آبیکه درفوران بود رنگ سفیدی آمیخته با نور نیون مانند راداشت وبه اشکال گوناگون در میامد ودوباره داخل حوض میریخت.

کمی آنسوتر او ناگهان درخشید مثل خاطره تندر در دل ابر – آمد بازهم مثل همیشه با دو باغ ازبهار تازه – منظورم چشمهای سبزش هستند – چشمهایش مثل یکجوره انگور حسینی روشنایی خوشایندی میفروختند- وهرگاه که لبهایش رامیخندد رویش شگوفا تر میشود ..

سلام !

سلام ؟!

میبخشید کمی دیر شد چه حال دارید!

خوب هستم !

فرق نمیکند مهم این هست که آمدید .

فکر میکردید که نمیایم !

نه فکرنمیکردم که نمیاید .

او در چوکیی مقابلم نشست ودستکولش را روی میز کانکریتی گذاشت .

کمی باهم حرف زدیم هنوز گپ اصلی را نگفته بودم اصلا" موقعی خوبی برای گفتنش نیافتم.

سگرتی روشن کردم – فواره همچنان فوران میکرد و دوباره داخل حوض میریخت.

شباهتی میان زنده گی و فواره یافتم به فکرم رسید زنده گی هم آغاز میشود – فوران میکند وبعد به زوال می انجامد .

مقداردیگری ازدود سگرت را دردهانم فرو کشیدم.

... پولیس میدان هوایی ویزه و پاسپورتم را بعد ازاینکه دقیق بررسی کرد بدستم داد، دهلیزی  درازی راپیمودم مسافران دیگر هم همین دهلیز را میپیمودند تا اینکه پله های نردبان هواپیما نمایان شد.

داخل هواپیما شدیم هواپیمایی بزرگی بود .. شنیده بودم هواپیما های مسافرت های خارجی بزرگ میباشند ..دقایقی بعد هواپیما با سرو صدایی قوی به فضا بلند شد وارتفاع گرفت.. فکرکردم زنده گی ارتفاع میگیرد ومن به سوی ترقی نزدیک میشوم.. برای اولین بار ازسفر دربلندی ها لذت بردم .. هواپیما از جمعیتی بزرگی حامله بود شاید هم اینهمه خلق مانند من درپیی پیشرفت برامده اند.

به چه فکرمیکنید ؟

صدای میترا بود .

به هوا پیما – به ارتفاع !

میترا با تعجب حرفهایم را تکرار کرد- به هواپیما – به ارتفاع !!

میبخشید مقصدم از هواپیما زنده گی است ، یعنی فکرکردم زنده گی شباهت باهواپیما دارد که اززمین بلند میشود و ارتفاع میگیرد.

میترا درحالیکه لبخندش را جمع میکرد ،گفت :

چه تخیلی !

اکنون وقتش بود که حقیقت رابرایش میگفتم اما بزبانم نمیامد می اندیشیدم مبادا ناراحت شود.

دوری چه حقیقتی تلخی !

چه کنم مجبورم به خاطرکار بهتر میروم میخواهم پیشرفت کنم اینجا که آدم صاحب چیزی نمیشود، باید میترا هم تحمل کند ..

به فکرم رسید بعدا" که آنجا رسیدم به مبایلش زنگ میزنم این بهتراست.

صدای زنگ مبایلم بلند شد- بلی پدر سلام بلی چند دقیقه بعد میایم ، پدرم میگفت زودبیایم که فردا سفر دارم وآماده گی بگیرم.

میتراگفت : پدرت بود بلی میگفت زودتر خانه بیایم کمی کاردارد.

خوب است من هم باید بروم ، چند قدم با هم رفتیم.

شب ناوقت شده بود خوابم نمیبرد هرباریکه سفری درپیش داشتم همینطور بودم ..

ساعت هشت صبح به فرودگاه رسیدم داخل ترمینل شدم بعد ازبررسی ویزه و پاسپورت و بلیت هواپیما توسط مامورهای موظف از دهلیزی درازی به سوی هواپیمای دوبی رهنمایی شدم .

هواپیمای بزرگی بود – خانمها و آقایان جا های خودرا اشغال میکردند .

احساس عجیبی فرایم گرفته بود – خوشی و اندوه را یکجایی حس میکردم، برای رفتن شاد بودم ،برای دوری ازخانه و یار ودیار اندوهناک .

همه چیز با سرعت مقابل چشمهایم ظاهر میشدند ، میترا بیشتر دل وذهنم را گرفته بود .

هیچ یک ازدوستان را ازسفرم خبر نکرده بودم ، نظر پدرم اینگونه بود تا اینکه به جایگاه نرسم ویک کار خوب پیدانکنم نباید کسی را اطلاع بدهم .

چشمم به حلقه ی نامزدی ام افتاد حلقه یی کوچک زرد طلایی که در قسمت داخلش اسم میترا حک شده بود، به یاد محفل روزنامزدی مان افتادم که چقدربرایم لذت بخش بود،آن لحظه های که من ومیترا دریک جمعیت شاد باهم ایستاده بودیم  وهمان روزاین حلقه هارا درکلک یکدیگر پوشاندیم.

آخرین عصریکه بامیترا خداحافظی کردم بیگاه دیروزبود ، به سختی طنابهای نگاهم راازچشمهایش گسستم ..

هواپیما با سروصدای قوی اززمین برخا ست، بلند شد و ارتفاع گرفت.

ومن فکرکردم دیگر اکنون به جانب ترقی نزد یک میشوم  ..

هواپیما فضای شهر کابل را دورزد وبه ارتفاع خود افزود ..پیرامونم همه آبی بودند وهواپیما درازدحام آبی ها برایش راه میگشود.

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۷٣             سال چهـــــــــارم                    جوزای    ١٣٨۷                  می/ جون 2008