شب است. ستاره گان در آسمان می
درخشند. از بلندای بالا کوهِ ده افغانان بالا می شوم. چراغ های رنگین شهر
را روشن کرده اند. نفسم می سوزد. دوست ندارم که بر بلندی بالا شوم. ایستاد
می شوم و به شهر که آرام در آغوش شب خوابیده است، می نگرم. از این نقطه همه
شهر را می بینم. شهر چراغان است. کسانی شهر را با چراغ ها آذین بسته اند.
جشن است! چه جشنی! مردم در آن سهم ندارند. تو در این جشن سهمی نداری. دلم
از چراغ ها می گیرد. دلم از روشنی می گیرد. می خواهم بر زمین بنشینم و در
سوگ این شهر بگریم. در سوگ تو بگریم.
دیر کردم. خیلی دیر کردم. جشن
لعنتی سبب شد که دیر کنم. انفجار و دهشت امروز. چه فکر هایی کردم: شاید
وضعیت امنیتی در شهر بد است. شاید کسی را در شهر نمی گذارند. اصلاً چرا دیر
خبر شدم. مگر به بابه جانم قول نداده بودم که زود زود به دیدنت بیایم.
درست هشت ساعت می شود که از مریضی
ات خبر شده ام. از یک ماه به اینسو بیمار بودی و من امروز دانستم. چه
ندانم کارم. استاد زریاب خبرم کرد. امروز ساعت نه صبح برایم زنگ زد، قسمتی
از داستانش را برایم خواند و خبر بیماریت را داد. باید همان لحظه می آمدم.
جشن لعنتی.
خانة تو خیلی بلند است. در بلندای
کوه. بار اول است که به خانه ات می آیم. هیچ گاهی فکر نکرده بودم که یک روز
به خانه ات بیایم. ترا در کتابخانة عامه می دیدم. در همان اتاق بزرگ تعمیر
درونی و بعد ها در اتاق بزرگتر تعمیر بیرون. همان جایی که ریاست بود.
کتابخانه جای خوبی بود. می توانستم که از سر راهم به تو هم سری بزنم. وقتی
به آرشیف ملی رفتی، تنها یک بار به دیدنت آمدم. آرشیف ملی سر راهم نبود.
باید از وقتم مایه می گذاشتم که به دیدنت می آمدم. چه ندانم کارم من.
درست پنج دقیقه می شود که از مرگت
خبر شدم. در همین بلندای تپه دانستم که تو سه ساعت قبل از این دنیا رفته
ای. خانه ات را ندیده ام. در موتر نشسته ام. ناصر جلو می رود و از مردم در
مورد تو می پرسد. همه ترا می شناسند. تو سالهاست که در بلندای این کوه زنده
گی داری. من در موتر نشسته ام و فکر می کنم که به تو چه بگویم. باید ملامتت
را بخرم که چرا در روز های اخیر به دیدنت نیامده ام. فکر می کنم که...
ناصر می آید و می گوید که خانة
نیلاب صاحب خیلی بالاتر تر از این است، موتر رفته نمی تواند. باید پیاده
شویم و بعد محتاطانه می افزاید: سه ساعتی می شود که نیلاب صاحب فوت شده
است. دیگر فکری ندارم که بکنم. همه چیز تمام شده است. تنها می دانم که خیلی
دیر کرده ام.
از راه های باریک می گذرم. شهر
چراغان است؛ اما این کوچه های کم عرض پر از چاله ها، تاریک استند. روشنی
موبایل سو سو می زند و ما به پیش می رویم.
خانه پر از مردم است. همه فریاد
می زنند. زنها با چادران سپید نشسته اند. تو در وسط اتاق خوابیده ای. پیش
می روم و بر پیشانی ات دست می کشم. اشک هایم بی سر و صدا پایان می ریزند.
کسی فریاد می زند: برخیز پدر، دختر خوانده ات آمده است. می دانم که هیچ
قدرتی ترا از جایت بلند کرده نمی تواند.
*
نیلاب رحیمی یکی از کسانی بود که
از کودکی هایم با نام و شخصیت او آشنا شدم. او از نزدیک ترین و مهربان ترین
دوستان بابه جانم بود. یاد های او ریشه در کودکی هایم دارد. از کودکی
دستانش را می بوسیدم و او دست مهربانش را بر سرم می کشید.
در سالهای اخیر که بابه جانم در
غربت به سر می برد، خبر گرفتن و ملاقات با نیلاب صاحب و حیدری صاحب از
واجبات من بود. با دیدن این دو تن احساس می کردم که بابه جان در همین
نزدیکی ها در کابل است و با من صحبت می کند. بابه جان این دو را خیلی عزیز
می دارد. می دانم که خبر مرگ نیلاب صاحب را به آسانی تحمل نمی تواند.
نیلاب رحیمی سالهای سال رییس
کتابخانة عامة شهر کابل بود. شاید هفده سال داشتم که کارت این کتابخانه را
گرفتم. اما داشتن و نداشتن این کارت برای من یکی بود. من برادر زادة عزیز و
دردانة او بودم که می توانستم بدون کارت هم از کتاب ها استفاده کنم. شاید
این بی قانونی هم از اعتماد او سرچشمه می گرفت. می دانست که خوش قول استم و
به زودی کتاب های کتابخانه را بر می گردانم.
وقتی درس های ماستری را آغاز
کردم، بیشتر ازش کتاب می گرفتم. کتاب هایی را که در کتابخانه نبود، از
کتابخانة شخصی خود برایم می آورد. دشواری های درس ادبیات عرفانی را با او
سهل ساختم و جاهایی از حدیقه الحقیقه و مثنوی عطار را نزد او خواندم. وقتی
که از زحمت هایش سپاسگذاری می کردم، خفه می شد و می گفت: من از پدرت آموخته
ام و حالا این وظیفة من است که به تو یاد بدهم. او خیلی حق شناس بود. با
این که از نگاه سال شمار زنده گی تفاوت اندکی با بابه جانم داشت، همواره از
آموخته های که از او فرا گرفته بود اشاره می کرد. او خیلی بزرگوار بود.
کسانی را می شناسم که الفبای ادبیات را از بابه جانم یاد گرفته اند و
امروز باد در غبغب دارند و استاد و مشوقی را به یاد نمی آورند.
نیلاب رحیمی فرهنگی مرد، نویسنده
و پژوهشگری بود که تمام عمر در همین راستا قلم و قدم زد؛ بدون این که کسی
به قدر دانیش بپردازد. بدون این که کسی برایش بگوید: تشکر. همین چهرة
فرهنگی در گرمای سوزان شهر پشاور کچالو فروشی هم کرد. یادم است که سالهای
را هم در اسارت طالبان به سر برد.
در اخرین ملاقاتم با او احساس
کردم که رنگش پریده است و آرامش روانی ندارد. فکر کردم که دلبسته گیش به
کتابخانة عامه شاید سبب شده است که ریاست آرشیف ملی را به هیچ بیانگارد.
برایش این فکرم را گفتم. گفت: بلی، کتابخانه را خیلی دوست داشتم. با کتاب
ها انس گرفته بودم. در اینجا خود را بیگانه احساس می کنم. بعد افزود: اگر
کتابی کار داری، میتوانی از کتابخانة شخصی من استفاده کنی.
بعد گفت که سال قبل نتوانستم که
درصنف ماستری بیایم، می خواهم که سال آینده حتما درس بخوانم. به خنده
افتادم و گفتم: شما که نیازی ندارید درس بخوانید.
گفت: می خواهم که همین سند را هم
داشته باشم.
*
از بلندای کوه دوباره پایین می
شویم. می خواهم فریاد بزنم که نویسنده و فرهنگی این سرزمین سالها از این
کوه بالا و پایین شده است. چه روز های که از گرما و راه بلند نفسش به شماره
افتاده باشد، چه روز های در یخبندان کوچه های نشیب دار لغزیده باشد. چه کسی
خواسته است که به او کمک کند؟
وزارت اطلاعات و فرهنگ برایش چه
کاری را انجام داده است؟ پاسخم را می دانم.
*
کسی دستش را بر شانه ام می گذارد.
رویم را دور می دهم، تو به سویم لبخند می زند و می گویی: برادر زاده من
شکایتی ندارم. هیچ گاهی شکایتی نکرده ام. سرنوشت من با همین کوه گره خورده
بود. مگر من بازرگانم که داد و ستد کنم؟
به طرف شهر نگاه می کنم. همه جا
تاریک است؛ انگار چراغ ها که روشنی دروغین را نمایش می دادند، شکسته اند. |