بیا با من به
شهر دل
بیا تا زندگی را
از ورای خنده ام بینی
زدامانم شقایق های سرخ ویاسمن چینی
زند خورشید سر هر صبح از طاق دو ابرویم
و شب دستات پر گردد
زکوکب های گیسویم
بیا با من به شهر دل برایت
خانهء دارم
که از هر سوی آن دریاچه های نور میبارد
در آنجا هر نفس صد بار دیگر میتنی در من
و هر گز واژهء دوری نمییابی
*** |