از
روزی
که
تندیسه
های
باستانی
بامیان
به
فرمان
رهبر
طالبان
منفجر
شد )
دهم
مارچ
سال 2001م
(
و
سرآغاز
دیگری
از
فرهنگ
ستیزی
و
جهالت
گستری
در
کشور
رایج
گردید
،
هفت سال
می
گذرد .
اما
با
وجود
گذشت
این
سالیان
و
فرو
افتادن طالبان
از
قدرت
و
حکومت
،
هنوز هم
سایه
تاریک
طالبان
در
رهبری
سیاسی
و
فرهنگی
کشور
لنگر
انداخته
و
چهره
دموکراسی
امریکایی
آقای
کرزی
را
مخدوش
و
به
مسخره
گی
کشانده
است .
طالبان
با
فروریختاندن
پیکره
های
بامیان
نشان
دادند
که
ضد
ارزش
و
ضد
فرهنگ
بشری
هستند
و
جز
تلقیات
و
باور
های
بدوی
و
عشیره
یی
،
با همه
دستاورد
های
تاریخی
و
مدنی
انسانها
و
جهان
امروز
سازگاری
ندارند
و
هرانچه
نشانه
یی
از
تمدن
و
شهروندی
در
خود
داشته
باشد
،
ویران
می
کنند
،
چیزی
به
نام
ترقی
و
تحول
اجتماعی
و
بشری
نمی
شناسند
و
پیوستن
با
آرمان
های
انسانی
و
مظاهر
تجدد
و
تمدن
را
تکفیر
و
تلعین
می
نمایند .
خط
فکری
و
مشرب
سیاسی
ـ
فرهنگی
آنها
مشخص
بود
و
بر
همان
منوال
نیز
عمل
می
کردند .
اما
خط
مشی
سیاسی
ـ
فرهنگی
دولت
آقای
کرزی
که
رنگ
آمیزی
دموکراتیک
امریکایی
را
نیز
با
خود
حمل
می
کند
،
در
عمق
و
بنیاد
،
کمتر
از
میتود
های
دگماتیک
و
تاریخ
زده
طالبی
نیست.
چنانچه
محدود
ساختن
حقوق
و
آزادی
های
مدنی
،
آزادی
بیان
،
سانسور
و
فشار
روز
افزون
بر
ژورنالیستان
و
نویسندگان
و
فرهنگیان
جامعه
،
همه
خبر
از
رنگ
باختن
دموکراسی
زود
گذر
و
مستعجلی
می
دهد
،
که
در
آغاز
فریبا
و
فریبنده
بود .
اینک
بار
دیگر
ژرفای
این
دموکراسی
شیرازه
گسیخته
،
خود
را
با
قدرت
نمایی
جنگسالاران
از
یکسو
و
طالبان
از
سوی
دیگر
می
نمایاند
و
وزیر
اطلاعات
و
فرهنگ
آقای
کرزی
،
با
بیرون
اندختن
تصویر
شاه
امان
الله
از ان
وزارت
،
چهره ی
خشم
آژنگ
طالبی
خود
را
نشان
می
دهد
و
در
واقع
بار
دیگر
فرمان
ملا
عمر
را
توشیح
و
انفجار
و
ویرانی
فرهنگ
و
آرمان
فرهنگی
را
دستور
می
دهد
، چه
تفاوتی
از
لحاظ
فکری
و
اعتقادی
میان
جناب
وزیر
و
امیرالمومنین
ملا
عمر
وجود
دارد
؟
چه تفاوتی
از
نظر
ایده
آل
ها
و
آرمانها
،
میان
شکستن
پیکره
های
بامیان
و
پاره
پاره
کردن
تصویر
شاه
امان
الله
،
وجود
دارد
؟
یقیناً
که
هیچ !
زیرا
هر
دو
،
سر جنگ
و
تخاصم
با
فرهنگ و
خردگرایی
دارند
،
هر
دو
با
جهان امروز
و
ارزش
های
تمدنی
و
ثقافتی
آن
مخالف
اند
،
هر
دو
مظاهر ترقیخواهی
و
رشد
فرهنگی
و
اجتماعی
را
مردود می
شمارند
و
هر
دو
دستور و
فرمان
مطلق
صادر
می
کنند
و
بر
نظر
و
آرای
مخالف
خود
خط
بطلان
می
کشند
،
مذاکره
و
تفاهم
را
باور
ندارند
،
توتالیتر
اند ،
غیر
خودی
را
نفی
می
کنند
و
جایی
برای
دیگران
در
روی
زمین
خدا
نمی
بینند .
منابع
خبری
روایت
می
کنند
که
انگیزه
دشمنی
جناب
وزیر
فرهنگ
با
شاه
تحول
پسند
و
ترقیخواه
افغانستان
،
اشتراک
نظر
شان
با
دیدگاه
آقای “
متقی “
یکی
از
رهبران
پیشین
طالبان
است
که
در
زمان
انفجار
تندیسه
ها
به
خبرنگار
رادیو “
صدای
امریکا “
که
پرسیده
بود
چرا
این
مجسمه
ها
را
ویران
می
کنید
،
در
حالی
که
در
طول
قرنها
تمامی
حکومات
اسلامی
آن
را
حفظ
کردند
؟ و
متقی
گفته
بود
که
نخیر
این
بت
ها
در
گذشته
وجود
نداشته
و
آنها
را
امان
الله
خان
اعمار
کرده
است !
جای
هیچگونه
تعجبی
ندارد
اگر
اطلاعات
تاریخی
رهبران
طالب
درین
حد
باشد
و
باز
هم
جای
هیچگونه
اعجابی
باقی
نمی
ماند
اگر
وزیر
فرهنگ
نیز
این
عجز
و
بی
اطلاعی
تاریخی
را
داشته
باشد
،
زیرا
چنین
می
نماید
که
هر
دو
،
هم
وزیر
و
هم
طالب دارای
دیدگاهها
،
اطلاعات
و
باور
های
یکسانی
اند
و
بر
تاریخ و
بر
ارزش
های
تاریخی
و
فرهنگی
ارزشی
قایل
نمی
باشند .
بودا
های
بامیان
در
دهم
مارچ 2001م
تخریب
شدند
و
اینک
هفت
سال
کامل
از
ویرانی
آنها
می
گذرد .
در
همان
مارچ 2001
به
یادبود
بودای
بامیان
و
غرض
تسکین
و
تسلای
عواطف
زخمی
شده
بسیاری
از
ما
،
سرمقاله یی
در
زرنگار
شماره 98 /
مورخ 15
مارچ 2001م
زیر
عنوان “
بودا
می
خندد “
نوشتم
،
که
اینک
بار
دیگر
قسمت
های
ازان
را
با
هم
درینجا
می
خوانیم .
چرا
که
این
توطئه
سازمان
داده
شده
و
این
فاجعه
دردناک
هنوز
از
پس
هفت
سال
همچنان
زخم
می
کارد
و
درد
می
آفریند .
ناگهان
انفجار
و
آتشبار
های
سنگین
به
غرش
آمدند
،
توپها
و
راکت
اندازها
،
هزاران
گلوله
آتشین
را
بر
پیکر
صبور
و
خاموش
بودای
آرام
شلیک
کردند .
غوغای
تفنگها
و
انفجارهای
مشتی
غوغاگر
بدوی
،
آرامش
عمیق
نیروانای Nirvana
بودا
را
آشفتند .
خاموشی
جاودانه
هزاران
ساله
بودا
شکست .
لبخندی
زد
و
باورش
نیامد
که
بار
دیگر
گرفتار “
کارمای Karma “
دورانی
شده
باشد
و
از
اعماق
جاودانگی
نیروانایی
،
به
سوی
زایش
دوباره
و
آشوب
دیگری
پرتاب
شده
باشد .
مگر
بر
جهان
چه
رفته
است
که
تاریخ
را
هم ویران
می
کنند
؟
بودا بود
که
چنین
پرسید !
مگر
آنها
هنوز “
راه “
را
نیافته
اند
،
که
بر
طریق
ما
سنگ
می
ریزند
؟
اگر بر
شرایع
درخشان
در
پویه
اند
،
پس
چگونه
است
که
بر “
سنسارا Sansara “
باز
گشته
اند
؟
دیریست
که
ما “
سنسارا “
را
بر
نوآموزان
و
مبتدیان
طریق
به
ودیعه
نهاده
ایم .
مگر
هنوز
از
دایره
بسته “
سنسارا “
عبور
نکرده
اند
و
بر
سرگردانی
همیش
و
سرگرانی
پوچ
نقطۀ
پایان
نگذاشته
اند
؟
باورش
نیامده
بود
که
آدمها
در
جریان “
دوباره
زاییده
شدن”
،
از جایگاه
“ رنج”
هنوز
جدا
نه
شده
باشند
و
از
درد
ها
و “ ادراک
های
تهی”
،
آزاد
نشده
باشند
؟!
اما پرتاب
وحشتناک
خروارها
آهن
و
سرب
گداخته
در
اعماق
مرز
های “
نیروانایی “
او
را
بار
دیگر
در
مدار
رنجها
کشاند
،
بیدارش
ساخت
و “
بودا “ ساخت
.
توفان
ویرانگر
باروت
و
آتش
و
پولاد
که
از
جهنم
وحشت
درون
امیرالطالبین
سرکشیده
بود
،
چنان
اژدهای
هفت
سر
جادو
و
افسانه
،
تشنه
انتقام
و
خون
بود
،
و
بودای “
پایان
رنجها “
که
خون
خود
را
در
هزاره
پیشین
عصر
بربریت
،
از
رگ
رگ
هوس
جهانداری
بیرون
رانده
بود
و
در
بیخونی
و
بیمرگی
می
زیست
،
خونی
نداشت
تا
جهنم
درون “
امیر “
را
از آن
طعمه
یی
ساز
کند .
نفرت
و
نفرین
امیرالمومنین
که
فقط
با
خون
تسکین
می
یافت
و
با
خون
های
که
از
کشتارها
و
قتل
عام
ها
سیراب
نشده
بود
و
نعره
هل
من
مزید
می
زد
،
با
سنگپاره
های
تن
او
،
چگونه
می
توانست
تسکین
پذیرد
؟
هیولای دهن
دریده
یی
که
سنگ و
چوب
این
سرزمین
طاعون
زده
را
آلاییده
و
ملوث
گردانیده
بود
،
درختان
را
سوخته
و
ریشه
ها
و
بیخها
را
از اعماق
خاک
ها
بیرون
آورده
و
تا
کنام
ناپاک
اربابان
و
ساحران
کشانده
بود
،
طعمه
و
خون
بیشتر
می
خواست .
نه
تنها
خون
آدمها
،
که
خون
تاریخ
و
فرهنگ
،
که
خون
رشته
های
جان
و
هنر
و
مایه
های
هوشیاری
و
بیداری
را
نیز
می
خواست
ریشه
کن
کند
و
ببلعد .
خشم
و
خشونت
امیر
المومنین
،
طلبه
ها
و
یاران
پاکستانی
او
،
از بودای
آرام
و
لطیف
،
انتقام
می
کشیدند
،
از
فرهنگ
و
هنر
باستانی
این
سرزمین
انتقام
می
کشیدند
،
از
هویت و
تاریخی
که
در
پهنای
سینه
او
،
گنجینه
یی
بود
،
انتقام می
کشیدند .
چرا
که
هویت
باختگان
تاریخ
،
همه
را
چون
خود
بی
هویت
و
بیریشه
می
خواهند.
سایه
عظیم
بودا
و
فرهنگ
درخشانی
که
هستی
همه
زندگان
را
عزیز و
همتراز
می
داند
،
چنان
کابوسی
،
چنگ
بر
گلوی
هویت
باختگان
طالب
و
جادوان
پاکستانی
انداخته
و
آنها
را
که
باوری
به
ارزش
های
انسانی
ندارند
،
سراسیمه
می
دارد .
زیرا
آنها
می
دانند
که
روزی
بساط
ننگ
آنها
برچیده
می
شود
،
آنها
می
دانند
که
روزی
بودا
،
گیسوانش
را
از فراز
هیمالیا
بر
آبها
و
رود
بارها
برخواهد
افشاند .
از
همین
سبب
است
که
ظلمتسرایان
پاکستانی
،
به خصومت
برخاسته
اند
و
با
تاریخ
و
فرهنگ
دشمنی
می
ورزند .
گاهی
بر
بامهای
کشمیر
زوزه
سر
می
دهند
و
زمانی
در
کوهپایه
های
هندوکش
غوغا
سر
می
کنند .
خون
می
ریزند
،
آتش
می
زنند
،
باغ
و
تاکستانها
را
می
سوزند
،
موزیم
ها
را
به
تاراج
می
برند
و
آثار
کهن
باستانی
را
ویران
می
کنند
و
امیرالمومنین
ساختگی
شان
فتوای
بزرگترین
خیانت
و
جنایت
فرهنگی
و
تاریخی
بشریت
را
صادر
می
کند .
جنون
و
جهالت
ابوالهولی
،
که
از
خشونت
صحراها
و
ریگستانهای
وحشت
،
سر
برداشته
و
در
حجره
های
تاریک
قرون
وسطایی
،
عقده
مند
تر
و
خشن
تر
تراشیده
شده
اند
،
چنان
ترکش
انباشته
از
زهرناک
ترین
تیر
های
ظلمت
و
بربریت
،
قلب
بودای
جلگه
های
تاریخی
و
پر
صفای
هندوکش
را
می درد
و
می
سوزد .
عشق
در
برابر
خشونت
به
زانو
در
می
آید
،
نیروانا
در
مقابل
جهنم
شرارتبار
تعصب
،
خاکستر
می
شود
،
صدای “
دانایی
و
بیداری “
در
برابر
خفقان
فرمان
و
فتوا
،
بیصدا
می
شود
و
تنها
و
تنها
جنون
است
که
فرمان
می
راند
و
جهان
و
جهانیان
از
حیرت
و
دهشت
،
الکن می
گردند .
نیلوفران
آبی
رواق
ها
،
در
تالاب
خشکیده
رنگها
می
پژمرند
،
خنیاگران و
چنگ
نوازان
گیتایی
،
با
چنگ
گسسته
و
نای
شکسته
،
در هول
سقوط
ازان
فراز
نای
برج
و
باروی
بودایی
،
در پاره
های
گچ
خاکستر
شده
،
دود می
شوند .
امیرالمومنین
در
پس
پرده
سحرها
و
طلسم
ها
،
دندان
می
خاید
و
آتش
خشم
درونش
زبانه
می
کشد .
هنوز
تسکین
نیافته
بود
امیرالمومنین
،
هنوز
عقده
های
اندر
در
اندرش
گشوده
نه
شده
بود
امیر
المومنین
و
فریاد
می
زد
امیر
المومنین : باز
هم
بیشتر . . .
باز
هم
منفجر
تر . . . .
و
غریو
انفجارها
و
غرش
توپها
زمین
و
زمان
را
می لرزاند
و
پاره
های
تن
بودا
ذره
ذره
،
قطره
قطره
در
دوزخ
شراره
های
نفرت
و
جهل
،
که
با
همه
مظاهر
زندگی
و
حیات
خصم
دیرین
است
،
ذوب می
شدند .
صدای
اعتراض
ملیونها
انسان
روی
گیتی
،
گوشها
را
کر
می
کرد
و
ولوله
ی
بزرگی
در
جهان
انداخته
بود .
اما
در
گوش “
امیر “
چنان
گلمیخی
از
سفاهت
و
بیخردی
فرو
کوفته
بودند
که
هرگز
این
صدا
ها
را
نمی
شنید
و
هیچگاه
نشنیده
بود .
چرا
که
او
درین جهان
نه
زیسته
بود
و
با
این
جهان
و
صداهایش
کاملا
بیگانه
بود .
باستان
شناسان
انتلجنت
سرویس
انگلیس
و “
آی
اس
آی “
پاکستان
او
را
در بیغوله
های
متروک
تاریخ
کشف
کرده
بودند
و
ازانجا
از
اعماق
گورستان
مومیایی
شده
باستانی
بیرون
آورده
بودند
و
بر
سر
و
تنش
،
دستار
و
عبایی
پوشانده
و
در
پسخانه
ی
افسون
آفرین
فریبکاری
،
بر
اریکه
امارتش
نشانده
و
دستور
داده
بودند
تا
او
را
از
تماس
با
هوا
و
صدای
این
جهان
باز
دارند .
چرا
که
او
جز
خاکستری
از
یادها
و
فریاد
های
فراموش
گشته
،
چیزی بیش
نیست .
مبادا
که
باد
های
وزان
جهان
،
ذرات
خاکسترش
را
بر
باد
دهند .
در
ناگهانی
که
امیر
المومنین
چشم
بند
های
پیروان
خط
امارت
را
سست
شده
می
پنداشت
،
بر
تنوره
آتشفشانی
خشم
های
نابکار
افسون
شدگان
،
عزایمی از
سحر
و
اوراد
دمیدن
گرفت
،
تا
از
شراره
ویرانگرش
،
چشم ها
را
کور
،
گوش
ها
را
کر
،
تعصب
ها
را
آتشین
و
خونها
را
در
جوش
نگهدارد
،
تا
جهان
آبادان
ما
را
ویران
کند
و
شیاطین
را
برانگیزاند
تا
تابوت
امارت
امیرالمومنینی
را
بر
شانه
های
مرده
گان
قرون
ماضیه
در
منطقه
ما
به
نمایش
بگردانند . . .
وادی
بامیان
را
دود
و
خاکستر
انباشته
بود .
باد
ها
زهر
آگین
،
آبها
تلخ
و
تاریک
،
برف ها
سیاه
و
پرندگان
شکسته
بال
در
آسمان
ناله
می
کردند .
از
سموچ ها
و
زاویه
های
کوهپایه
،
روان
سرگردان
زرد
پوشان “
سنسارایی “
مویه
سر
داده
بودند
،
که
ناگهان
کوه
و
کمر
جنبید
،
وادی
جنبید
،
بامیان
جنبید
و
غریوی
از
زمین
برخاست
و
رعدی
در
آسمان
شکست
و
همه
از
هراس
خشکیدند .
تانکها
و
توپها
از
غرش
بازماندند
،
آتشبارهای
انتقامجو
خاموش
گشتند
و
وادی
را
سکوت
پر
کرد .
در
میانه
ی
این
سکوت
،
ناگهان
صدای
خنده
یی
برخاست
،
بلند
و
هول .
عظیم
و
صاعقه
وار .
خنده
یی
که
از
اعماق
ناپیدای “
نیروانا “
می
خندید
،
از
قعر
ناشناخته
کیهان
می
خندید
،
بودا
بود
که
می
خندید
،
بر
حقارت
آدمکها و
زباله
ها
می
خندید
. |