از بس دلم مکدر و روحم معذب است بر هر طرف که می نگرم دامن شب
است
شب نیست ، این هجوم هیولای وحشت است هرلحظه ترس و واهمه از نیش عقرب
است
کس ننگرد به خنجر دل دوز سینه ام کس نشنود فغان حزینم که
بر لب است
از قُرب و بُعد بزم محبت ز من مپرس یاران همه بعید و
رقیبان مقرب است
دیو و ددی گرفته زمام امور را ترکیب این اداره
زجهل مرکب است
از طالبان و راه حقیقت سخن مگو طالب به راه حق نرود ، این چه
مطلب است
با تیر دین به سینهء تاریخ می زنند یارب چه دین ومذهب ویارب
چه مشربست
مذهب تمام ملعبه ء دست جاهلان مشرب تمام فاجعهء جاه و
منصب است
من بت پرست نیستم اما خدای من از رنج بامیان ، سر و جانم
پر از تب است
هر بی خرد به بت شکنی نام کی کشد محمود غزنوی که به نامش
ملقب است
هر بت ، شکستنی نه بود ای غریق جهل بشکستن بتان هوس کار
انسب است
در این بهار ، رایت نوروز می رسد؟ یا در حصار قاعدهء دین و
مذهب است
برقی ز سوز بندگی ما نمی جهد دست دعای خلق به سوی تو
یارب است
قومی « اسیر» پنجهء بیداد گشته است
اندرعجایب وطن ، این کاراعجب است
22مارچ2001م
|