مادر که از در وارد شد، سبز بود
مثل خوشۀ گندمی نرسیدهای
و این دومین بار بود بعد از مرگش
عینکهایم را جابهجا کردم
با اینکه میدانستم،
برای دیدن بعضی واقعیتها،
حتی به چشم نیازی نیست
مادر به قفسۀ کتاب، نیمنگاهی انداخت
از کنار پنجرۀ چراغانی گذشت
به تابلوی خطخطی روی دیوار دقیق شد
شاید لبانش حرکت کرد.
شاید بیت صائب را زمزمه کرد
و من شنیدم که گفت:
«این سیاهمشق خسته است،
همو که یک شبِ چله زیر بام خانهاش کشته شُد.»
وقتی رو به رویم نشست
باد و برف پشت پنجره به تماشا نشسته بودند
چشمانش خیره مانده بودند به انارهای روی میز
و شب یلدا بود
میخواستم از قفسه رمان پیگم را بردارم
آخر آنجا اشارههایی به او کردهام
دوست داشتم در مورد، نظرش را بدانم
اما با اشارهای مانع شد
تا اینگونه
حضورش را مدلل کند.
- هنوز هم شبِ چله را به خاطر انارهایش دوست داری؟
چیزی نگفتم
که زبان را توانی برای گفتن نبود
در سکوت اما
به انارها چشم دوختم
و قطار فتیلههایی که در انتظار روشن شدن بودند
- تربوز خزانی سرد مجاز است!
پدر از یکصد و یک بیماری مینالید
اما نمیتوانست در برابر وسوسهی تربوزهای شیرین مقاومت کند
مادر معتقد بود که مردها همه ضعیف النفس اند.
و من بیش از نیاز به پدرم رفتهام
در بیرون
چراغها با هم حرف میزدند
از تیر تا تیر
کاج تا کاج
از پنجره تا پنجره
در برف،
روشنی صدای بلندی بود که فریاد میشد
کودک که بودم
مادر شبهای چله- برای او هیچ گاهی چله یک شب نبود-
فتیلهها را در روغن میگذاشت
نارنجها را دو نیم میکرد
درون شان را خالی
آنگاه
در هر نیم کاسه یک فتیله میگذاشت
تا شب آنها را آتش بزند
چشمانم را میبندم
تا فانوسهای مادر را
ببینم
هزاران خورشید در چشمانم میجوشد
در یکی از شبهای چله بود که شمردن تا چهل را آموختم
مادر عقیده داشت که باید در شب چله، چهل فتیله روشن کرد
او با روشن کردن هر فتیله یک دعا میخواند
و دعای چهلم این بود:
- الهی روشنی را از چنگال شب برهان
اسب خورشید را به خانهاش برسان!
- این چراغکهای بطریدار کنار پنجره چهل تا اند؟
سنتها همیشه از نسلی به نسل دیگر نمیرسند
همیشه چیزی است که عوض میشود
میبینی مادر
فتیلهای در کار نیست
جایی در گوشۀ ذهنم
مادر چراغها را میافروزد
از چهل دزد قصه میکند
و کیمیاگری که عاشق زن زیبایی شده است
مادر ناگهان برمیخیزد
انگار وقت رفتنش است
اناری ترک برمیدارد
مادر در حالی که محو میشد
چیزی میگوید
شاید دعای چهلم را زیر زبان تکرار میکند
مادر که می رود
من به انارها میبینم و شب بیپایانی که
بیرون سایه گسترده است
مادر که مرد
اولین شب چله
دستم به طرف چراغی نرفت
در تاریکی نشستم
و به ابدیت آن ایمان آوردم
اما صدای گامهای مادر که فتیلهها را جستجو میکرد
کاسۀ سرم را انباشت
مادر در تاریکی آهسته آهسته تجسم یافت
و بار اول بعد از مرگ، دیدمش
پیراهن بلند سبز به تن داشت
فقط نگاهی کرد
به انارها که در تاریکی به همدیگر پناه برده بودند
و
بی آنکه فتیلهای را آتش بزند
در تاریکی گم شد
اما من دانستم
تا زندهام
مادر هر شب یلدا
سراغ من خواهد آمد
اینک در غربت
چای میریزم
نه توتی و نه تلخانی است
انارها دستنخورده اند
و شب یلداست
و کسی نیست به یاری روشنی بشتابد
و من وحشتزده از آنم که
مادر نام شهری را که در آن زندگی میکنم نمیداند.
عزیزالله نهفته
بوروس، سویدن
29 قوس 1400
|