کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

               کاوه شفق آهنگ

    

 
برداشت من از "ناشاد"، رمانی از محمد حسین محمدی

 

چاپ پنجم، بهار ۱۳۹۹
چاپ اول ۱۳۸۹، کابل، انتشارات تاک


ناشاد، قصه‌ی یک روز زنده‌گی دختر جوانی است که با مادر و پدر اش در شهر مزار زنده‌گی می‌کند. حکایت از روزگاری است که طالبان بار نخست، پس از درهم‌شکستن سلطه‌ی "مجاهدین" بر کشور مسلط شده اند.
ناشاد، راوی داستان، با پدر و مادر پیر اش در خانه مانده، باقی خواهر هایش ازدواج کرده و با فامیل های شان از افغانستان بیرون شده اند.
اگر بخواهیم خلاصه‌ی داستان را بنویسیم، بیش از چند کلمه نمی‌شود:
ناشاد، دختر جوان، صبح زود با دشنام‌های پدر با بی‌میلی از بستر پا می‌شود، بستر خواب اش را جمع می‌کند، در زیرخانه می‌رود و تا تاریکی شب باید در تاریکی زیرخانه ناپدید بماند؛ با تاریکی شب از زیرخانه بیرون می‌آید، از چاه نزدیک خانه چند سطل آب می‌کشد، غسل می‌کند، بعد دوباره وقت خواب می‌رسد و تمام.
بدون شک هر رمانی در ذهن خواننده‌های مختلف، معانی مختلف می‌یابد. عنصر تعیین‌کننده این است که با چه انتظاری به سراغ یک داستان یا هر پدیده‌ی هنری می‌رویم.
برداشت من در این مختصر از اثر "ناشاد" چنین است:
در رمان یا شاید بهتر باشد بگویم در نوول "ناشاد" با سه شخصیت مواجه می‌شویم که هر کدام به طور سمبولیک نماینده‌ی بخشی از جامعه اند و در مجموع وضعیت و ذهنیت حاکم اجتماعی را معرفی می‌کنند.
پدر، آدمی است با ذهنیت سنتی که بیشتر از آن اندیشه‌یی ندارد. وی در این داستان نماینده‌ی اکثریت مردان جامعه‌ی ما است که سنت‌های ایستا نوع نگاه و برخورد شان را در رابطه با زن، اندیشه، آزادی های فردی و در کُل با عقلانیت تعیین می‌کند. راوی در رابطه با پدر چنین می‌گوید: "یک طالب دیگر آغا صاحب شده برای تو." و یا در جای دیگر چنین می‌اندیشد: "یک گپ خوب از دهانش نمی‌شنوی هیچ، یا گورمشتی می‌خوری ازِش، و یا دَو و دشنام می‌شنوی. دیگر وقت ها هیچ با تو گپ هم نمی‌زند. تو هم از یاد برده ای که باید گپ بزنی در این خانه. آغا صاحب می‌گوید صدای سیاسر نباید بلند شود. خانه‌یی که در آن صدای سیاسر بلند شود، خانه‌ی شیطان است."
مگر همین ذهنیت در میان حتی خیلی از تحصیل‌کرده های ما وجود ندارد که دختران و هم‌سران شان را از خندیدن بلند و صدای بلند منع می‌کنند؟ مگر حتی در شب عروسی، شاد بودن و خندیدن عروس را دال بر بی‌تربیت‌بودن و بی‌نزاکت‌بودن و چشم‌پاره‌گی و بی‌حیایی وی نمی‌دانند؟
چرا؟
برای این‌که زن است و زن در ذهنیت تعداد نزدیک به اکثریت جامعه، ضعیف‌العقل و ملکیت مرد شناخته می‌شود؛ میراثی است از تفکر نیاکان که ما نیز نسل اندر نسل آن را مقدس شمرده، احترام و حفظ می‌کنیم. زن در این نوع تفکر "شی" است و درست مانند یک شی از هر حقی محروم شناخته شده است.
شخصیت دیگر در این داستان، مادر است. مادر، بی چون و چرا خدمت‌گار شوهر است. مادر می‌داند که آغا صاحب چه زمانی در کدام اتاق صبحانه نوش جان می‌کند، چه زمانی آفتابه‌ اش برای وضو گرفتن باید پُر‌آب باشد، چه زمانی غذای چاشت و چای عصر اش و . . . آماده باشد. این روند چنان در روزمره‌گی مادر و ذهنیت آغا صاحب نهادینه شده است که کوچک‌ترین تعطیل در اجرای این اوامر منجر به عصبانیت آغا صاحب می‌گردد و در مادر ترس و احساس گناه ایجاد می‌کند. "آن‌وقت بوبو چُپ می‌شود. هیچ گپ نمی‌زند. دهانش بسته می‌شود. دهان بوبو پیش آغا صاحب همیشه بسته است."
مادر نه‌تنها خدمت‌گار پدر است بل پناه‌گاه و یگانه شنونده‌ی دختر اش نیز هست. دختر جوانی که هویت ندارد، صدا ندارد، حق ندارد، بیرون نباید برود، دوست و آشنایی ندارد، فقط و فقط زمانی‌که با مادر تنها است، صدایش را می‌یابد و چند کلمه گپ می‌زند ولی همین که صدای پدر در نزدیکی شنیده می‌شود، گویی گنجشک‌های صدایش از ترس پشک می‌پرند و دخترک، درست مانند مادر اش بی‌صدا می‌شود. "بوبویت همیشه برای تو نمودی از غم بوده . . . بوبویت می‌گوید: زن با غم‌هایش زنده است . . . زن با غم‌هایش زاییده می‌شود و با غم‌هایش خواهد مرد."
این جمله که "بوبویت (همیشه) برای تو نمودی از غم بوده" نشان می‌دهد که مادر قبل از دوره‌ی طالبان نیز نمودی از غم بوده، یعنی غم مادر برخاسته از دوره‌ی طالبانی نیست بل غمی است که فرهنگ حاکم نسل اندر نسل در زن جامعه‌ی ما ایجاد کرده است "زن با غم‌هایش زاییده می‌شود."


در شخصیت مادر تضاد درونی زن جامعه‌ی سنتی به خوبی دیده می‌شود که از یک سو فرهنگ حاکم را بستر درد‌ها، بی‌عدالتی‌ها و سرکوب‌گری‌ها برای زن می‌بیند و از سوی دیگر به بیچاره‌گی خود ایمان آورده و هیچ تلاشی برای بهبود وضع در وی دیده نمی‌شود، حتی دختر اش را به تسلیم بودن هدایت می‌کند.
ناشاد، راوی داستان، دختر جوانی است که با پدر و مادر اش در خانه زنده‌گی می‌کند. دوران حاکمیت طالبان است. از ترس این‌که طالبان دختر جوان و مجرد را نبینند و با خود نبرند، دخترک باید هر روز با نخستین روشنی صبح بیدار شده در زیرزمینی خانه برود و تا شب همان‌جا بماند، زیرا طالبان هرگاه خواسته باشند، بی چون و چرا داخل هر خانه‌یی می‌شوند و هرچه‌هم بخواهند، انجام می‌دهند، یعنی در جامعه هیچ قانونی جز قانون خودسری و زور‌گویی طبقه‌ی حاکم وجود ندارد.
زنده‌گی ناشاد، یک تکه تاریکی است، تاریکی شب، تاریکی زیرخانه، تاریکی تفکر فرهنگی، تاریکی نظام طالبانی و دل‌تنگی های بی‌پایان که روان و امید انسان را تاریک می‌سازد. هر زمانی که صدای دروازه‌‌ی حویلی بلند می‌شود، ناشاد باید در زیرخانه عقب الماری برود و نفس اش را بند کند تا خطر رفع گردد، یعنی دختر جوان جامعه در نظام طالبانی برای زنده‌ماندن باید در زیرخانه‌تر از زیرخانه و در تاریک‌‌تر از تاریکی پنهان شود.
او در زیرخانه هیچ مصروفیتی ندارد جز این که بار بار و به تکرار مو هایش را باز و بسته می‌کند و در تاریکی زیرخانه به اشیای ساکن نگاه می‌کند. حتی نمی‌تواند از دریچه‌ی زیرخانه گاهی به روشنی روز نگاه کند تا رنگ روشنی از یادش نرود، زیرا آغا صاحب از صبح تا شام در زیرخانه دم دریچه روی چارپایی نشسته یا دراز کشیده است، "زیرخانه گورواری تاریک است. پلک می‌زنی. در تاریکی هیچ چیز نیست جز دیوار های کاهگلی زیرخانه و کلس‌هایش که گاه‌گاه از جلو چشمانت رژه می‌روند. آب دیده‌هایت خشک شده است که حتی آرام آرام گریان هم نمی‌توانی کرد."
زیرخانه تجسم فکر طالبانی و وضعیت جامعه است؛ تفکر تاریک که زن در آن زندانی است، تفکری که زن در آن به تمام معنی یک "هیچ" است، تفکری که اگر زن از آن به روشنی برآید، بنیاد همه‌چیز می‌لرزد و می‌ریزد، تفکری که روشنی را برای زن حرام کرده است، حتی کتاب و کتابچه را دشمن می‌پندارد، "کتابچه‌هایی را که پر از نوشته‌های خودت بود و امضای معلم‌هایت . . . بوبویت گفته بود که اگر این‌ها را یافت کنند طالب ها خواهد گفتند که این‌ها را کی نوشته کرده است . . . بعد همه‌ی شان را جمع کرده و در تندور دَر داده بود.‌"


گویا تندور اشاره‌ی است به آتش دوزخ، کتاب و کتابچه هم نماد‌ها و نمود‌های عقلانیت و خِرَد‌گرایی؛ نتیجه این می‌شود که یا از عقل استفاده کن و در آتش بسوز، یا عقل را در آتش بینداز تا زنده بمانی و رستگار شوی.
یک روز که دخترک در زیرخانه از فرط دلتنگی ناخودآگاه به جیغ‌زدن پرداخته بود، پدر باخشونت خود را به وی رسانده و با مشت و لگد به جان‌اش افتاده تا که دیگر صدایی از گلوی دخترک بیرون نیامده بود. ناگفته نباید گذاشت که در این جا عکس‌العمل پدر نه از روی سنت بلکه از ترس است که مبادا طالبی در نزدیکی باشد و از موجودیت دخترک در خانه آگاه شود، آن‌وقت پدر چه خاکی را به سر بریزد؟! این صحنه نشان می‌دهد که میان سنت و استبداد دینی نیز تفاوت‌های بسیاری وجود دارد. سنت‌ها قواعد ثابت اند اما استبداد دینی هر لحظه قاعده‌ی جدیدی وضع می‌کند که تفکر سنتی و غیر سنتی در برابر اش بیچاره می‌شود. چه جامعه‌ی وحشت‌ناکی که پیوسته در ترس و بیچاره‌گی نفس بکشی و اسم اش را زنده‌گی بگذاری. حکومت‌های دینی در طول تاریخ همین ویژه‌گی را داشته اند.


یکی از تاثیر‌گذارترین بخش های داستان صحنه‌یی است که دخترک شب‌هنگام از حویلی بیرون می‌شود تا از چاه نزدیک خانه دو سطل آب بیاورد، در تاریکی شب مردی را از دور می‌بیند که بیل بر شانه دور می‌شود و در سیاهی شب ناپدید می‌گردد، "نکند که تو را شناخته باشد. نی، نخواهد که شناخته باشد. مثل همیشه که در شب‌گشتی های همیشه‌گی ات تو را دیده، زود خودش را گم کرده و رفته است. همیشه خواسته ای نزدیکش بروی، مگر هیچ‌وقت دل نکرده‌ای به او نزدیک‌تر شوی."
وسوسه‌ی عاشق‌شدن، خواهشِ دوست‌داشته شدن، وسوسه‌ی دور رفتن از چهاردیواری خانه در تاریکی شب در دل دخترک موج می‌زند و در همان سیاهی شب از هم می‌پاشد، "به طرف قشلاق می‌بینی. نزدیک خانه‌های قشلاق استی و کوچه‌یی را می‌بینی که از آن می‌توان به طرف جاده رفت. دلت می‌شود بروی و در لب جاده ایستاده شوی تا کدام‌تا موتر بیاید . . . کاش موتری بیاید و در پیش پایت ایستاد شود. تو سوار شوی و بروی و . . . همه جا تاریک است. هیچ نوری از دور ها هم دیده نمی‌شود."


و امروز که طالب را دوباره بر اریکه‌ی قدرت نشانده اند باز هم هیچ نوری حتی از دور ها هم دیده نمی‌شود.
در داستان ناشاد فضای خفقان‌آور حکومت دینی طالبانی و وضعیت مردم تحت سلطه‌ی چنین نظام به خوبی بیان شده است. آن‌چه اما در این داستان خوب جا نیفتاده است، زبان داستان است. کاربرد زبان در نوع بیان یا "هنر قصه‌گویی" در هر داستانی اعم از داستان کوتاه، رمان و ناوول مهم‌ترین عنصر آن به حساب می‌آید. نوع کاربرد زبان می‌تواند محتوی جالبی را کسالت‌آور یا حتی محتوی ضعیفی را جالب بسازد. در اثر "ناشاد" زبان در میان زبان گفتاری و نوشتاری معلق مانده است و این معلق‌ماندن روال طبیعی زبان را به یک نوع بیان تصنعی مبدل کرده است. به طور مثال این جملات:
"نماند که یک‌دفعه کناراب هم بروی. شاشت در سرت خواهد رفت."
"خدا از رویم بگیرد تو را. از دست تو و این بابه سِل خواهد شدم."
شاید یکی از دلایلی که زبان داستان در میان زبان گفتاری و نوشتاری معلق مانده است، توجه نویسنده به فارسی‌زبانان ایران و تاجیکستان نیز بوده باشد که مثلن اگر بنویسد "نماند یکدفه کنارابام بری، اینالی شاشت سرت میره" یا "خدا از رویم بگیرِت. از دِستِ تو و بابیت سِل خات شدم" در این صورت شاید مفهوم جملات برای فارسی‌زبانان کشور های همسایه مشکل می‌شد. حالا، هر دلیلی هم داشته باشد، از آن‌جا که راوی داستان، دخترک جوان، سکوتِ سرشار از ناگفته‌هایش را بیان می‌کند، یک‌دست نبودن زبان، صمیمیت قصه‌گویی و طبیعی‌بودنِ زبان را دچار مشکل کرده است.
ناگفته نباید بگذارم که کلمه‌ی "باز" بیش از حد در جملات استفاده شده است تا نمایان‌گر بیان عامیانه باشد، اما استفاده‌ی بیش از حد و چسباندن‌اش در جملات متعدد حس غیر طبیعی می‌دهد.


نکته‌ی مهم دیگر این که هیچ‌یک از شخصیت‌های داستان بیوگرافی ندارند، خواننده نمی‌داند با چه کرکتری مقابل است. شخصیت‌ها در کُل بی هویت اند. معلوم نیست که پدر، مادر و دختر قبل از نظام طالبانی و وضعیت حاکم چه شخصیت‌هایی بودند، چه نوع با دین و سنت‌ها برخورد می‌کردند، چه نوع زنده‌گی می‌کردند و حالا چه تغییری در زنده‌گی و نوع نگاه شان با مسایل پیرامونی مثلن دین رخ داده است.


آن‌چه داستان را بی‌حرکت می‌سازد، نه تنها این است که هیچ اتفاق هیجان‌برانگیزی در تمام داستان رخ نمی‌دهد‌ بلکه حتی هیچ اتفاقی در تفکر شخصیت‌های داستان نیز به وقوع نمی‌پیوندد، گویا هرسه شخصیت چیزی به نام تفکر و تعقل ندارند، گویی شخصیت‌ها اشیای متحرک و ناطق اند و بس. نویسنده حتی با یک جمله نیز نشان نداده است که حکومت دینی طالبانی حتی سوالی را در رابطه با دین در تفکر پدر یا مادر ایجاد کرده باشد. راوی داستان نیز که دختر جوانی است و چند صنف مکتب را در ایران خوانده، بی چون و چرا در تاریکی زیرخانه می‌نشیند، از دلتنگی به فغان رسیده است اما حتی یک قلم و کتابچه یا یکی دو کتاب مکتب یا رمان را به طور پنهانی در آن‌جا نبرده است تا حد اقل به این طریق مخالفت اش را با تفکر طالبانی و سنت‌های پوسیده نشان داده باشد و به حیث دختر جوان حرف دیگری، حرف تازه‌یی برای گفتن داشته باشد. برخلاف، در تمام داستان یک حرفی نمی‌زند که جوان‌بودن، مخالف‌بودن و ناسازگاربودن اش را با وضعیت حاکم نمایان سازد. حتی وقتی شب بالاخره به غسل‌کردن می‌رسد زیرا عادت ماهوار اش بوده، به همان شکل سنتی و مذهبی غسل می‌کند، "باز آب می‌گیری و نیت می‌کنی و طرف راست بدنت را می‌شویی . . . کاسه را در دست راست می‌گیری و نیت می‌کنی و آب می‌ریزی بر شانه چپ و . . ."


در مجموع برای خواننده چنین احساسی دست می‌دهد که در آن جامعه پیر و جوان با دین و تفکر دینی مشکل قابل توجهی ندارند، زیرا حتی در خلوت تنهای خود نیز به این معضله نمی‌اندیشند، حتی در خلوت تنهای خود سنت‌های تحمیلی و میراثی را مراعت و اطاعت می‌کنند، گویا طالبان از مریخ آمده اند و با دین مردم رابطه‌یی ندارند. بالاخره چهره‌ی خشن دین با مجاهدین و بعد هم با ظهور طالبان مانند آفتاب نمایان گردید؛ بی‌عدالتی، استبداد، چور و چپاول، عقل‌ستیزی، انسان‌ستیزی، آزادی‌ستیزی و بربریت به اوج رسید اما انعکاس این‌همه اتفاقات در شخصیت‌های داستان "ناشاد" تاثیری نداشته است.
قصد مقایسه ندارم، فقط برای روشن ساختن آن‌چه گفتم مثالی می‌آورم:


کسانی که مثلن رمان زوربای یونانی را خوانده اند، شاید به یاد داشته باشند که زوربا یک آدم لاابالی، آدم‌کش، مطیع کلیسا، فرمان‌بردارِ رهبران جنگ و تا مغز استخوان یک ناسیونالیستِ کور اما رفته رفته با اتفاقاتی که در زنده‌گی و دور و بر اش می‌افتد، خیلی از عقاید اش را، مانند اطاعت از کلیسا، وطن‌پرستی کور و برتری‌طلب و . . . در عالم بی‌سوادی، فقط بر اساس تجارب زنده‌گی اش، زیر سوال می‌برد و درست مقابل آن‌ها قرار می‌گیرد. نویسنده در رمان زوربا نشان می‌دهد که هر انسانی می‌تواند تکامل کند و تحول‌پذیر باشد در صورتی که روی مسایل تامل نماید، با عقل خود بیندیشد و به صورت واقع‌بینانه نتیجه‌گیری کند. این جاست که یک رمان به روی خواننده دریچه‌هایی را باز می‌کند و برایش جهان ممکن را در مقابل جهان حاکم می‌گذارد، حالا بگذریم از باقی جذابیت‌های این گونه رمان‌ها.
برای محمدی عزیز موفقیت های بیشتر و بزرگ‌تر آرزو می‌کنم.

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۳۹۵     سال هــــــــــــــــفدهم                       عقرب۱۴۰۰                       هجری  خورشیدی                 اول نومبر   ۲۰۲۱