کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

               نصیر مهرین

    

 
نقاشان آواره
۱۳
محمدعزیزاحمدی

 

 

 

 

 


متولد شهر کابل استم وهفتاد وشش سال عمر دارم .
در لیسه حبیبیه درس خواندم. خاطره یی را که ازآن مکتب و رسامی هایم به یاد می آورم این است که:
صنف سوم مکتب بودم. بعضی وقتها یک معلم چند مضمون را درس میداد. روزی ایوب خان معلم ممضمون زبان فارسی، برای ما گفت که یک رسام به حیث معلم رسم شما می آید و همرایتان رسم کار میکند. معلم صاحب رسم تشریف آورد، نام اش اسدالله خان صافی بود.

من درصف اول پیش تخته نشسته بودم. معلم اسدالله خان صافی که به رسم کشیدن شروع کرد، اتفاقاً خط کش از دست من در روی میز خورد و صدا بلند شد. معلم پرسید کی بود. بعد از اینکه فهمید من بودم، یک قفاق جانانه به رویم زد.
امتحان شش ماه شد. معلم صاحب صافی رسمی را در روی تختۀ صنف کشید که شاگردان از روی آن در ورق امتحان که پارچۀ امتحان هم یاد میشد، رسم کنند. بعد از اینکه رسم تخته را کشیدیم، پارچه های خود را تحویل کردیم. بیست دقیقه بعد "کفتان" صنف مرا گفت بیا که معلم صاحب رسم تو را خواسته است. نزد او که رفتم وسلام دادم، پرسید که رسم را خودت کشیده ای؟ جواب دادم که بلی. گفت این ورق را بگیر ویک بار دیگر آنرا رسم کن.
من هم پیش رویش رسم دیگر را کشیدیم. ورق را دید و ده نمره برایم داد.
*
علاقه داشتم که قلم وکتابچه را میگرفتم و با دیدن طبیعت، بعضی چهره ها، یا پرنده ها، رسم آنها رامی کشیدم. این کار را سالها ادامه دادم.

بعدتر در مکتب حبیبیه که خیرمحمد خان، کریم شاه خان وفتح محمد خان صنعتگر به نوبه ،معلم های رسم ما شدند، من رسم های خود را برای آنها نشان میدادم. آنها نواقص کار را میگرفتند و از لطف رهنمایی های خود دریغ نمیکردند.
مدتی گذشت، وظیفۀ نظامی یافتم و صاحب منصب شدم.
روزی در زمان جمهوری داؤود خان، پیش از جشن، خبری از طریق رادیو کابل نشر شد که برای تابلو های نقاشان ورسامان، از طرف وزارت مطبوعات، حدود صد جایزه تعیین شده است. علاقمندان پارچه های خود را تا یک وقتی که تعیین کرده بودند به به وزارت مطبوعات برسانند. من در آن وقت در قطعۀ انضباط شهری، وطیفه دار بودم. در همانوقت جناب محمدعلی رونق از دوستان ما، تصادفی آمده بود منزل ما که قصۀ این موضوع شد. او گفت که از جمله کارهایت من این تابلو را میبرم به وزارت مطبوعات( اطلاعات و فرهنگ). دو اسپ در حال جنگ را که از ساقۀ گدنم کار کرده کرده بودم. اما من خودم آنرا بردم. نام ام را شخص مؤظف نوشت. گفت بیا در اتاق. رفتم رسم های بسیارجالب را دیدم. من هم در پهلوی آنها این پارچه یادشده را گذاشتم. روزها گذشت، جشن شروع شد وکمپ های وزارت ها فعال شده بودند از جمله کمپ وزارت اطلاعات وفرهنگ. یکروز برادرم انجنیرشریف راسخ گفت که کار مرا نیز در نمایشگاه کمپ گذاشته اند. من هم رفتم و دیدم که برعلاوه آن تابلو برندۀ جایزه نیز شده است. شخص مؤظف برایم گفت که بعد از جشن بیا به وزارت واطلاعات وفرهنگ وجایزه ات را بگیر.





رفتم به وزارت، مرا به دفتر سکرتر وزیر فرستادند.سکرتر هم در حالی که تابلو را در دست داشت، مرا نزد وزیرآنوقت دکتورعبدالرحیم نوین رهنمایی کرد. دکتور نوین ضمن تشویق، یک تقدیر نامه را که با بیرق افغانستان مزین بود و دوهزار هزار افغانی هم جایزه نقدی برایم داد. پرسید که پیش کی کار کردید، من نام استادان گرانقدرم را گرفتم.
*

گاهگاهی به نقاشی می پرداختم تا اینکه کودتای ثور شد و شرایط ناگواردامنگیر مردم ووطن گردید. گرفتاری ها و نا آرامی ها سبب شد که دیگر نتوانم دست به سوی کاغذ وقلم ببرم. یکروز که با دوست دیرینه ام استاد صادق به دیدن استاد صنعتگر به منرلش رفتیم، دیدیم که تابلوهای بسیار زیبا در اتاق خود دارد، اما چیزی که غمگینم کرد، اتاق محقروغریبانۀ آن استاد بود. جگرخون شدم که چه حال است، یک استاد، نقاش وهنرمند در وطن با چنین روزگار زنده گی میکند. استاد صنعتتگر برایم گفت، کار کن، نقاشی را ادامه بده. گفتم استاد حالا وقت ندارم، آرامی لازم برای ایکار را ندارم. وظیفۀ که گاهی شب ها هم دارم برایم وقت نمی گذارد که به این کار برسم.
*


بالاخره آواره شده به پاکستان رفتم. چه بگویم که درآنجا زنده گی کردن، مشغول شدن به غم نان وآب فرزندان، هیچ امکانی برایم نداد که یک پارچه هم رسامی کنم.
آمدم به آلمان. اینجا بعد از یک وقفه، خود را مشغول ساختم. فرزندان عزیزم رنگ وقلم وکاغذ و هرچه را احتیاج داشتم، آماده کرده پیش رویم گذاشتند. من هم گاهگاهی که فضایش برایم میسر میشود و دل ودست تمایل به سوی برس و کاغذ نشان میدهند، چیزی روی کاغذ می آورم. نمونه هایی را برای شما فرستادم. افسوس که وطن روزگار پرغم دید، ورنه میدانم که هنرمندان ونقاشان بسیارموفق داشتیم. آواره شدن، از وطن دورشدن، گرفتاری های دارد که آنرا شاعر ونقاش و هر هنرمندی بهتر میداند. از سوی دیگر مانند گذشته ها توان وتمرکز نمانده است. اما به هرحال این کار را بسیار دوست دارم. از همین خاطر با همنوایی خانواده و به یاد وطن هنوزهم کاری میکنم . . .






 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۳۹۰     سال هــــــــــــــــفدهم      اسد/ سنبله ۱۴۰۰      هجری  خورشیدی    شانزدهم اگست   ۲۰۲۱