کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

               نوشتهء نعمت حسینی

    

 
بین دو سنگ آرد
داستان کوتاه

 

 

بلند شو، مادر...
دختر نیم قدات ، پای قطع شده ات را در سینه اش محکم گرفته است ، به گردگرد تو دَور می خورد و می چرخد و فریاد می زند:
ـ مادر ! بلند شو !
ـ بلند شو مادر!
تو که پیشترک در خونت شَت می زدی، حالا بی حس و بی رمق ، تخته به پشت ، لب جوی دراز افتاده ای.
همین چند لحظه پیش ، دست دختر ات در دست ات ، روان بودی که انفجاری ترا به زمین زد. تو تا حال زیاد به زمین خورده بودی. از وقتی که دست چپ و راست ات را شناخته بودی ،به زمین خوردن را تجربه کرده بودی . گاهی سخت به زمین خورده بودی و گاهی هم آهسته و آرام . اما این بار ، محکم به زمین خوردی . خیلی محکم و سخت ، چنان محکم و سخت که دیگر توان بلند شدن ازت گرفته شد . در این زمین خوردن ، پایت نیز قطع شد . این که پایت چگونه قطع شد ، برایت مهم نیست. مهم این است که به زمین خوردی و حالا بی رمق بر زمین افتاده ای. بی رمق نه ، که جان داده و مرده ای. تو سالها پیش مرده بودی. تو سالها مردهء متحرک بودی. مردهء متحرک بودی که برای خاطر یگانه دخترت راه می رفتی و کارمی کردی و می خوردی . به خاطر او که زنده بماند . حالا نفس هم نمی کشی. نفس ات بند شده است. تو حالا مرده ای . تو مردهء واقعی هستی . مرده ءمثل همه مرده گان عالم . تو مرده ای ، اما صدای دخترت را می شنوی. دخترت پای قطع شده ات را بر سینه اش پی هم می فشارد ، بلند جیغ می زند و فریاد می کشد :
ـ مادر بلند شو. مادر جان بلند شو!
کسی دیگری نیست که صدای دخترت را بشنود. این صدا ، تنها به گوش های تو می رود . این صدا را تنها تو می شنوی. در آن جا ،همه گوش ها، نا شنوا شده اند. آن جا، همه گوش های آدمهای زنده، نا شنوا اند. در دَور و برات ، در دور و نزدیک ات، این تنها گوش تو است ، گوش تو انسان مُرده است که صدای دخترت را می شنود . تو وقتی که صدای دخترت را می شنوی، دلت ریش ریش می شود و جگرت پاره پاره.
*
تو بر زمین دراز افتاده ای و به زمین افتادن دلت را تنگ نموده است. تو از مدت هاپیش دلتنگ شده بودی . دلتنگی، سالهای سال شیره ء جان و تار و پود ترا مثل زنبور عسل مکیده بود . حالا نیر از افتادن بر زمین دلتنگ شده ای و می خواهی از جایت بلند شوی . می خواهی از جایت بلند شوی و مثل همیشه سر دخترت را در بغلت تنگ بگیری و نازاش بدهی ، اما نمی توانی بلند شوی ، تو مرده ای .
تو می بینی که دخترت بالای سرت مویه می کندو ناله. اما دیگران ، آنهایی که آن جا زنده هستند، دخترت را نمی بینند. هیچ کسی دخترت را نمی بیند جز تو . چشمان همهء آنها پرده پایان نموده اند. خوب برایت مهم نیست که آنها دخترگریان و ویرانت را می بینند یا نه، مهم این است ، که تو مرده ای و در همان مرده گی دخترت را می بینی که ناله می کند و مویه.تو می بینی که دخترت می آید، پهلویت زانو می زند . دست بر رویت می کشد و با صدای بلندی فریاد می کند :
مادر بلند شو!
و تو که سالهای سال ناگزیز بوده ای، این بار نیز از روی ناگزیری به وی می گویی:
ـ من نمی توانم بلند شوم . من مرده ام .
دخترت که حرفت را می شنود، بر سرت خود را می اندازد و می گوید:
ـ نی مادر ! گپ مُردن را نزن مادر! گپ مُردن گپ خوبی نیست مادر! تو برایم وعده کرده بودی که هوشت را طرف من می گیری مادر . تو برایم وعده کرده بودی که مره هیچ وقت تنها رها نمی کنی مادر! تو برایم وعده کرده بودی که هیچ وقت از پیشم نمی روی مادر .
تو گپ های دخترت را در فریاد و ناله اش می شنوی به جواب اش می گویی:
ـ به دست خودم نه بود دخترم .
دخترات همان گونه با ناله و فریاد می گوید:
نی مادر ! نی مادر تونمی توانی تنها بروی ! من هم با تو می روم. من هم می روم. مرا تنها رها مکن!
با شنیدن این گپ دخترت ، تمام بدن ات را لزره می گیرد. چشمانت را اشک حلقه می زند می گویی:
نه! دخترعزیرم ! تو باید زنده بمانی. مُردن چیز خوبی نیست. تو باید زنده گی کنی. تو باید زنده باشی. تو باید لذت این دنیا را بچشی.
به زودی از این گپ ات پشیمان می شوی.پشیمان می شوی که او را گفتی لذت دنیا را بچشی. تو خود می دانی که دنیای تان لذتی نداشته بود و تو می دانی که این دنیا لذت ندارد. تو خودت که هیچ لذت دنیا را ندیدی و نه چشیده بودی ، جز درد . برای لحظه یی پیش خود می شرمی از آن گپ ناسنجیده ات. می خواهی به دخترت بگویی:
بیا دخترم . تو هم بیا با من. بیا برو با من از این لجنزار هستی. بیا برویم. زود شو. این جا هوا آلوده و کثیف است. این جا آدمها بی رحم شده اند. در این جا آدمهای شاخ دار و دم دار پیدا شده اند. این جا پُر شده است از شغال ها و کفتار ها و لاشخورها . تو موسیچهء بی گناه هستی. ترا پَر پَر می کنند و پَر کن. تو باید با من بروی . تو باید با من بروی. ترا این آدمهای دمدار و شاخ دار می خورند و محو نابودات می کنند.
این را هنور نه گفته ای که یک لحظهء کوتاه. خیلی کوتاه ، کوتاه مثل خوشبختی تمام عمرت درنگ می نمایی ، چُرت می زنی و بعد بازهم پشیمان می شوی و نمی خواهی این گپ را به دخترت بگویی. نمی خواهی به او بگویی بیا از این لجنزار برو با من یک جا. می خواهی او زنده گی کند . اما با کی و کجا؟! نمی توانی تصمیم بگیری. دو دله شده ای . در بین دو سنگ آرد مانده ای . تصمیم گرفتن برایت دشوار شده است. دشوار مثل روز های ناداری و بیچاره گی تان. هنوز دو دله هستی که انفجاری دیگری هردوی تان را به هوا بادباد و پاشان می کند.
پایان
08.03.2021
شهر فولدا ـ جرمنی

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل      ۳۷۹          سال هــــــــــــــــفدهم      حوت ۱۳۹۹      هجری  خورشیدی       اول/هزدهم مارچ  ۲۰۲۱