کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

            سید رضا محمدی  

     logo

 
زریاب و تمام!

 

 

استاد اعظم رهنورد زریاب، سیمای مثالی یک ادیب داستانی بود، درست در اوج فروپاشی همه فضایل اخلاقی، او پاسبان قلعه‌ی ادب بود و چه بسیار وقت‌ها که تنها پاسبان این قلعه بود. مراقب سخن گفتنش بسیار بود که ادیب با سخن شناخته می‌شود، هم سخنان رسمی‌اش، هم سخنان شخصی‌اش. درباره‌ی هیچ کس به بدی سخن نمی‌گفت، درباره هیچ چیز به ناسزا و ناروا، صحبت نمی‌کرد، نویسنده‌های افراطی پشتونویس، درباره‌ی او سخنان ناروا فراوان رد و بدل می‌کردند، از جمله این که در انتخابات اتحادیه‌ی نویسنده‌گان که به جنجال کشیده شده بود، دست‌خطی از او دست به دست شده بود که گفته بود:(پشاتنه ملاعنه). همان وقت، مشاور فرهنگی رییس جمهور و یکی از شاخص‌ترین چهره‌های ادبی زبان پشتو، دکتر زلمی هیوادمل، این نوشته را دروغ خواند، بعدها من هم از او پرسیدم اگر چه بی پرسش می‌دانستم درست نبوده و درست نبود. این دست‌نوشته را گروهی فتنه‌گر ساخته بودند که طرف‌دار مرحوم استاد اشپون بودند. انتخابات به هم خورد اما دو رقیب، دو سرنوشت مختلف یافتند. استاد اشپون با معاش نجومی، مشاور دولت شد، یکی از دولت‌مردان می‌گفت‌؛ استاد اشپون خواسته بود، وظیفه‌ی بی‌جنجال و پرمعاش به او بدهند، استاد زریاب، خانه‌نشین باقی ماند.

وزارت معارف به او پیشنهاد مشاوریت کرد با معاشی که گفتنش حتا شرم است، همان شب ما در خانه‌ی او بودیم، گفت دیگر به هیچ کار دولتی بر نمی‌گردد. تلویزیون طلوع، از او خواهش کرد تا سرویراستار شود و این شروع کاری تاریخی برای زریاب بود که به اندازه‌ی فرهنگستانی به تنهایی کار کند، کلمه ساخت، غلط‌‌‌ روبی کرد از زبان فارسی در رسانه‌ای که بیشترین مخاطب را داشت و آن‌قدر ساخت‌های درست زبانی و کلمات نیکوی سره را به تکرار شنواند که دیگر، هیچ طوفانی یارای حذفش را نداشته باشد، بعد در خانه نشست و فروتنانه دروازه‌ی قلبش را برای همه باز کرد. نویسندگان جوان و عاشقان فرهنگ، گروه گروه یا به دیدنش می‌آمدند یا دعوتش می‌کردند، همه را با جان و دل می‌پذیرفت، گویی عهد کرده بود، دل از هیچ مهربان و نامهربانی نشکند. قاعده‌ی مجالسش، منع غیبت بود و غیبت را با کسر غین، تلفظ می کرد. سوالش هربار از کتاب‌های مختلف بود، گویی از غربت و عسرت، کتاب را به یاد می‌آورد، در این هم به همان شیوه‌ی تکرار که جان مایه‌ی شگردهایش بود، توسل می جست.

نثر شگفت و سره‌اش را با شگرد تکرار آمیخته بود، گاهی شاید این تکرارها، دل آدم را می زد اما در خاطر حک می‌شد. در همه این تکرارها، به جستجوی ترسیم کردن چهره‌ای از انسان بود. انسان، گم‌شده‌ی او و گم‌شده‌ی روزگار ما بود. از اولین داستان هایش که قصه‌ی حالات انسان و اندوه‌های سازنده‌ی جان انسان و رویاها و اسطوره‌های زنده‌گی انسان بودند تا آخرین قصه‌ها که درویش‌ها و ملنگ‌ها و حتا گاهی دیوانه‌ها، ترسیم‌گر نقطه‌ها و خط‌های چهره‌ی انسان می‌بودند، دغدغه‌ی او انسان بود. انسان، یک ضد قهرمان یا دیگری هم‌سان برای او داشت، که خر بود. می‌گفت، در جوانی انجمن خرهای جوان را با دوستان ساخته بودند، خر، ساده‌گی مطلق انسانی بود در جامعه‌ای که ادم راست‌گو و رشوت‌نخور و پاک‌دست، خر نامیده می‌شد. می‌گفت، خر کیست؟! می‌گفتیم نمی دانیم استاد جان! می‌گفت من رییس جمهورها را هم خر گفته ام اما کاش خر می‌بودند.

خر، بازنمایی من دیگر است، همان منی که در اختر مسخره، زنده‌گی اشرافی را مسخره می‌کند که خواننده شک می‌کند کدام یکی واقعا مسخره است؟! همان منی که در گلنار و آیینه، شخصیت شرور می‌شود و گاهی آیینه‌ای که باید در آن کمال را جستجو کرد، دوستی در عین حال دشمن، قاتلی درونی که نسل به نسل با آدمی بی هیچ پرسشی می‌گردد. من دیگری همان دختری است که راوی بار نخست در چارچوب پنجره‌ی خانه‌ای در گذر خرابات دیده و افسونش کرده است و سر گذشت مادر مادر مادرش را که رقاصه‌ی دربار مهاراجه‌ی لکنهو بوده برایش قصه می‌کند. گلناری که باید به دستور مهاراجه در برابر آیینه برقصد و آیینه تاب نمی‌آورد و می‌شکند. قصر آتش می‌گیرد، همه جا خاک و خاکستر می‌شود و گلنار را پندت نیمن داس استاد پیرش نجات می‌دهد. پس از آن همه رقاصه‌های خانواده‌ی گلنار نسل اندر نسل می‌کوشند تا در برابر آیینه چنین برقصند و نمی‌توانند، همان منی که در شورش آدمی زاده‌گان، ذات شرور می‌شود، علت فتنه است و این مشخصات را در مجموعه داستان بعدی یکی یکی توصیف می‌کند.

در داستان آدمی و سگ، تلاش می‌کند تا ظاهر آدمی را به‌عنوان مبنای انسانی مورد پرسش قرار دهد و هم جستجوی دانش را و در راه دل دوست، حتا سلوک و جستجوی ارباب را به نقد می‌گیرد، مورچه‌خانه و ژاله و الماس، ضعف و عجز و نفی آرزو را بی‌دلانه شرح می‌دهد، آدمی است و عجز بی‌پایانش و آرزوهایش. داستایت نوزدهم، مارافسا و دو داستان بعدی، شرح حسد، خودخواهی و تقلب‌گری ذاتی آدمی است و بالاخره قمار‌باز، ادامه‌ی مارها و درخت سنجد است، تمثیلی از خود زنده‌گی، خود خود زنده‌گی، قماری در وهم. اولین داستانی که من از زریاب خوانده بودم، تشییع جنازه‌ی مرغی بود توسط کودکان، و آخری «چارگرد قلا گشتم، پای‌زیب طلا یافتم» که باز حکایت کودکان است، زلال ترین چهره‌ای که از آدمی سراغ می‌دهد چهره‌ی کودکانه است و کامل‌ترین چهره، انسان به جای رسیده، صاحب حکمت، سوز دل و کاکه... مسیر این حرکت هم از دل هزار توی رنج و فقر و ارباب‌سازی و آز و فریب می‌گذرد، آدمی خودش شیفته‌ی بنده شدن است تا رذالت کند به نام کسی دیگر، همان من دیگر که این بار در چهره ی خدایی خود ساخته نشان داده می‌شود. با این حال، هیچ روزنه‌ی امیدی در این دایره‌ی تاریک نیست، هیچ راهی به بیرون نیست، جز تحمل. داستان‌های او پر از بدبینی اند اگر چه خود او انسانی خوش‌بین بود یا چنین می‌نمود. ما و بسیاری از اهل فرهنگ، با او ساعت‌ها می‌نشستیم و گاهی می‌دانستیم که غم‌غلط می‌کند، به ناحق سخن از این‌سوی و آن‌سوی می‌زند، حتا نوشته‌هایش هم غم‌غلط کردن بودند، او غمی بزرگ با خود داشت که دانسته نشد. شاید انسان، مهم‌ترین غم او بود. و درست و نیکو انسان بودن و انسانی زیستن، غایت همه‌ی زنده‌گی و نوشته هایش بود، در چنین غایتی، پشتو، فارسی و ترکی معنا نمی‌دهد که او دشمن گروهی دیگر باشد، او دوست همه بود، چون عاشق انسان بود.

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل          ۳۷۳           سال  شانـــــــــــــــــــزدهم        قوس/ جدی ۱۳۹۹      هجری  خورشیدی                شانزدهم دسمبر  ۲۰۲۰