کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

   

باباکوهی

    

 
حوض

 

 




حوض بزرگ و لبالب از آب، در میانه ی چمن سبز، صفای خاصی به اطراف خود داده بود و کُل باغ و عمارت را زینت می بخشید. تلالو و بازتاب نور در سطح انحنایی و موجدار آب، بلور های رنگ رنگی شکل می داد. در واقع استخری بود، به بزرگی و رنگ آسمان، که همه چیز را در خود منعکس می داشت.
سمت راست در فاصله چند متری حوض، عمارت دو طبقه، با پنجره ها و در های متعدد قرار داشت. در نبش شرقی عمارت، چند تا درخت بید و چیله تاک موقعیت داشت. تصویر عمارت، بید ها و چیله تاک، در آب پیدا بود و از سطح تا ته حوض را نقاشی کرده بود. جزییات عمارت، شیشه ها و پرده های پشت شیشه، رنگ گچی عمارت، رنگ فیروزه یی در و پنجره، گلدان های پر گل آویخته از دیواره ها، همه و همه با وضاحت تمام، از سمت جنوبی حوض، آشکارا در پهنه آب عیان بودند. شاخه های پربرگ بید که تا نزدیک سطح چمن می رسید، یکسره تا اعماق آسمان فرا تابیده بودند.


پرنده کوچکی از گوشه ی ناپیدای آسمان، پیدا آمد و روی کاکل سبز بید نشست. گویی نسیمی بود که به کاکل بید وزید، از آن اندکی تکان خورد. پرنده صدای پیهمی کشید و سپس آرام گرفت. از صدای تیز پرنده که چون تیری صفیر کشان، پرده هوا را شگافت، پسرکی در تراس عمارت ظاهر شد. در تراس و پرده پشت آن، در نوسان آب، تاب خورد و متمایل به اینسو و آنسو، کژو وژ شد. گاه کوتاه آمده و گاه دراز. همراه با آن، قامت پسرک نیز در چم و خم افتاد. آب نبات طلایی رنگ که ساقه چوبی آن را با دوسر انگشت گرفته بود و پیهم بدان لیس می زد، تصویر بزرگتر از واقع، در آب می یافت، پهن تر و درخشان تر. پسرک چشم بر پرنده داشت، اما پرنده میان برگ های نرم بید، گم بود و به نظر نمی رسید.
دروازه باغ گشوده گشت. زنی که چادری رنگ و رو رفته ی بر سر داشت و دختر خرد سال سه چهارساله، با مو های آشفته و شانه نشده از دنبالش می آمد، به داخل آمدند. زن سوی عمارت خانه رفت، تا به کار هایش برسد. گویا این که برای انجام دادن بعضی کار های خانه، خوانده شده بود. دخترک که چند گامی دنبالش رفت، ایستاد و از رفتن باز ماند. با تعجب به حوض نگریست. بار اول می دید : (( آه ! چقدر بزرگ است.)) چنین وسعت بزرگ آب و آسمان با هم یکی و یکجا در هم فروشده، ندیده بود. دختر به حوض چشم دوخت. نفسش بند آمده بود. آخ و واخ مانده بود.


ناگهان قرص کوچک طلایی آب نبات، از دهان پسرک طلوع کرد. بل زد تا اعماق آب بال یازید و قد کشید. نگاه حیرت زده ی دخترک، خیره بدان ماند. ستاره ی آن جا میان آب ها می درخشید و او را به خود می خواند. بدون اراده جنبید و به حرکت آمد، تا پیش از آن که ستاره کوچک، میان آب ها گم شود، آن را به دست آرد. جست زد و قدم پیش نهاد و مانند کسی که در خواب راه می رود، بی خیال گام برداشت. پا در هوا و آب نهاد. نمی دانست روی زمین راه می رود یا هوا. تصور کرد روی آب ها می رقصد. اما آب، حتی شکن هم بر نداشته بود. دخترک بر آن ستاره طلایی نظر دوخته بود که میان آب ها برایش چشمک می زد. خود را نزدیک شاخه های آویزان بید دید. اندکی بی موازنه شده بود. دست در شاخه ها انداخت. می خواست ازشاخه ها اتکا جوید. اما شاخه ها لرزیدند، لطیف و تر بودند، و به دستش نیامدند. دلش بی جا شد. چگونه است که شاخه ها به چنگش نمی آید و قدم هایش در خلا می سُرند ؟


هنوز امیدوار بود که آن ستاره طلایی را بدست آرد. ناگهان، اما دید که یکباره گی عمارت از بیخ جنبید و فرو لغزید. گو این که زمین لرزه ی اتفاق افتاده باشد. چون که عمارت شکست، پارچه پارچه شده، آوار شد و فرو ریخت. دخترک زیر آوار گم شد. آواری که هم چون دانه های بی شمار فیروزه و حمایل مروارید از گردن و گیسوانش آویختند و او را به شاخه های سبز بید که چون مار های آبی حرکت می کردند، گره زدند. دخترک متحیر در اعماق آوار، ستاره طلایی را به دست آورده بود.

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۳۶۷     سال  شانـــــــــــــــــــزدهم        سنبله ۱۳۹۹      هجری  خورشیدی                                  اول سپتمبر  اگست  ۲۰۲۰